گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ اگر روزی کسی سراغ صبورتر از سنگ صبور را گرفت، بگویید: در اردوگاه اسرای ایرانی در عراق پیدا می شد. باز اگر زمانی کسی از راضی ترین ها به قضای الهی پرسید، بگویید: در اردوگاه اسرای ایرانی در عراق فراوان بودند.
همان ها که رهبر معظم انقلاب اسلامى در27 مرداد ماه 1377 در وصفشان فرمودند: «ایستادگى و مقاومت آزادگان سرافراز ما در طول سالهاى سخت اسارت، ملت ایران را روسفید و سربلند کرد و ما بازگشت پیروزمندانه آنان به میهن اسلامى را حادثهاى مىدانیم که دست قدرت الهى آن را رقم زد. بنابراین یکایک ملت ایران باید این خاطره و خاطرات شبیه آن را زنده نگهدارند و آنها را قدر بدانند.»
در ادامه به مناسبت 26 مرداد ماه، سالروز بازگشت آزدگان به گوشه ای از خاطرات جانباز آزاده میکائیل احمدزاده از کتاب «اردوگاه 15 تکریت» می پردازیم.
مراسم در اسارت
رزمندگان از آغاز اسارت، همواره تلاش داشتند که دشمن را به زبونی وادارند و اراده ی آهنین ایرانی را به آنها نشان دهند. ما در دفاع از دین و وطنمان اسیر شده بودیم و در این راه تا نفس آخر پایداری می کردیم و به اعتقادات دینی خود پایبند بودیم. نماز وسیله ی راز و نیاز و یاری جستن از خدای بزرگ بود.
چند روز مانده به ماه رمضان با آن شرایط بسیار سخت روزه می گرفتیم و نماز به پا می داشتیم. با گماردن نگهبان، مخفیانه نماز جماعت و جلسات قرآن و احکام برپا می کردیم. برادران خوش صدا مداحی می کردند و تا صبح نیایش می کردیم. کلاس های پنهانی احکام همواره وجود داشت. حال و هوای آن لحظه های شور و اضطراب و لحظات افطاری و نجوای جانسوز دعاها و سرگذاشتن بر روی کف سیمانی آسایشگاه ها قابل وصف نیست. حتی بسیاری از نگهبانان سرسخت هم گریه می افتادند و تاب دیدن آن همه راز و نیاز خالصانه را نداشتند.
شب های قدر، حال و هوای دیگری داشت. همه مخلصانه و عاجزانه عبادت می کردند و از خدای خود می خواستند که عزت و سربلندی ایران را همواره مستدام بدارد و برای طول عمر بنیانگذار انقلاب دعا می کردند.
عراقی ها از اراده ی آهنین ایرانی ها سخت در شگفت بودند. با اینکه نمی گذاشتند، روزه بگیریم و نماز بخوانیم، عملاً به همت و همبستگی ما حسادت می کردند. در ماه های محرم مخفیانه با پست دادن ها نوحه سرایی می کردیم. گاهی جاسوس ها به عراقی ها گزارش می دادند و عراقی ها سر می رسیدند و همه را زیر ضربات کابل و باتوم می گرفتند، اما ما مجدداً کار خود را انجام می دادیم. عراقی ها سه نفر را به بهانه ی اینکه آنها شورش ها را راه می اندازند، به جای نامعلومی بردند و دیگر هیچکس از سرنوشت آنها خبر نشد.
در مراسم مذهبی بسیار جدی بودیم. ما به ائمه ی اطهار نیاز داشتیم و نمی توانستیم غافل شویم. روزی مراسم سوگواری بر پا کردیم. ناگهان عراقی ها وارد آسایشگاه شدند و مراسم را به هم زدند. همه ی اسرا اعتراض کردند. اما عراقی ها به امامان هم توهین کردند. در یک لحظه خون همه به جوش آمد. به عراقی ها حمله کردیم. درگیری سختی شد. چندین نفر از اسرا مجروح شدند. صدای یا حسین به آسمان بلند بود. همه فریاد می زدیم: «قال رسول الله نور عینی، حسین منی و انا من حسین». صدای الله یا الله ما اردوگاه را می لرزاند. تمام شیشه های پنجره ها را شکستیم. هرچه داخل آسایشگاه ها بود، به بیرون پرتاپ کردیم و با سنگ عراقی ها را زدیم.
آسایشگاه های دیگر هم، هم صدا با ما شورش کردند. ما هم چند عراقی را به قصد کشت زدیم. خون جلوی چشمان ما را گرفته بود. در اندک زمانی، تعداد بیشماری از نیرو های ضد شورش از هر سو با خودروها وارد اردوگاه شدند. درگیری خونین به وجود آمد. عراقی ها اقدام به تیراندازی نمودند. تمام آژیرهای خطر را به صدا درآوردند. بعد از چند ساعت زد و خورد، عراقی ها با تیراندازی ما را داخل آسایشگاه ها زندانی کردند. سه روز تمام آب و غذا به ما ندادند. اجازه نمی دادند به توالت برویم. اعتراض ما به گوش دیگر آسایشگاه های اردوگاه رسیده بود. آنها هم در طرفداری از ما شورش کردند. هجده نفر مجروح و سه نفر هم شهید دادیم.
دهه ی فجر، بوی انقلاب اسلامی در اردوگاه می پیچید. اسرا به همدیگر تبریک می گفتند. با امکانات کم، تئاترهای بسیار زیبایی را اجرا می کردند که عراقی ها هم از دیدن آن لذت می بردند و می گفتند شما استعداد زیادی دارید. در شادی ها می خواندند و با پارچه های رنگارنگ پرچم هایی درست می کردیم و به وضع لباس هامان می رسیدیم. با خمیر لای نانها و شکر، حلوا و شیرینی درست می کردیم و از هم پذیرایی می کردیم. بچه های هنرمند لطیفه تعریف می کردند و دیگران را می خنداندند. حتی کار به جاهای باریک می کشید و همه ی ما در میان آن همه بعثی فریاد می زدیم: الموت صدام. از هیچکس نمی ترسیدیم.
عراقی ها هرکاری می کردند، نمی توانستند ما را کنترل کنند. بسیار ترسیده بودند. سه روز متوالی شعار می دادیم. فرماندهان عراقی برای ساکت کردن ما نگهبان های آن قسمت را عوض کردند و فرمانده اردوگاه را نیز برداشتند و آزادی نسبی برای فرائض دینی به ما دادند و حتی غذای ما مقداری بیشتر شد.
خدا در همه جا حضور دارد
تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
در بین عراقی ها افراد دل رحم هم پیدا می شد. آنها از ادامه ی جنگ بیزار بودند و با ما همدردی می کردند، اما از همدیگر هم بسیار می ترسیدند و به یکدیگر اعتماد نداشتند. استخبارات عراق نفوذ بسیار زیادی در ارکان جامعه و ارتش داشت. عراقی ها تحت کنترل شدید بودند. به این خاطر، عراقی ها و مخصوصاً شیعه ها از تماس با ما واهمه داشتند.
بعضی نیروهای عراقی «جیش الشعبی» بودند؛ یعنی نیروهای مردمی. سن بعضیشان به60 سال هم میرسید. ارتش عراق با آنها به عنوان سرباز رفتار می کرد و توجهی به سن و سالشان نداشت. گاهی یک سرباز 60 ساله را در فاضلاب سینه خیز می بردند و شلاق می زدند. نیروهای ارتش عراق هم از بعثی ها می ترسیدند.
روزی در صف نشسته بودیم. یک عراقی به نام سید حسن با اسرا صحبت می کرد و می گفت در جنگ دو برادر و سه خواهرزاده و غیره و در کل 21 نفر از اقوامش کشته شده اند. از نحوه ی نگهداری اسرا در ایران می پرسید. می گفت یک برادر دارم که مفقودالاثر است و نمی دانیم مرده یا زنده است. چند سال است که از او بی خبریم. از نگرانی او تمام خانواده همواره گریه و زاری می کنند و انتظارش را می کشند. گفت برادرش جمعی تیپ 46 العباس بوده و در منطقه ی نفت خانه ی عراق که مقابل نفت شهر ایران است، در حین حمله مفقودالاثر شده. می گفت آرزو دارم تنها یک بار او را ببینم یا از سلامتی او با خبر شوم و بمیرم.
این محل درست مقابل تیپ ما بود و این حمله ی عراقی ها به مواضع ما بود که من شخصاً حضور داشتم. گفتم من در این عملیات بودم، نام برادرش را پرسیدم. گفت نامش جمیل ناصر مراد است. تا این نام را بر زبان آورد، او را شناختم. او اسیری بود که در حمله شان به مواضع پدافندی یگان ما و در پاتک ما و فرار آنها به اسارت ما درآمده بود.
خوب یادم مانده بود. در بهار سال 65 عراق برای روحیه بخشیدن به نیروهایش و جنگ روانی یک سری عملیات انجام داد. یک شب ما در احتیاط خط مقدم استراحت میک ردیم. ساعت 4 صبح نیروهای خط مقدم با بیسیم خبر دادند که عراقی ها حمله کرده اند و حتی با بریدن سر نگهبانان از داخل گروهان ما عبورکرده و اقدام به کشتار نموده اند. شدت درگیری چنان بود که یگان ها نتوانسته بودند مقاومت چندانی بکنند. سریع سوار خودروها شدیم و حرکت کردیم. جنگ بی امان ادامه داشت. ترکش و گلوله از آسمان می بارید. جلوی پیشروی دشمن به سوی دیگر یگان ها را گرفتیم. با سلاح های اجتماعی تمام سنگرهای خودی را که در دست دشمن بود و هرچه را که دیده می شد، به توپ و گلوله بستیم. فاصله ی ما با عراقی ها کمتر از 50 متر بود.
در آن وضعیت خبر رسید که دشمن می خواهد تحکیم هدف نماید. اگر این اتفاق می افتاد، از جا کندن آنها بسیار مشکل می شد. دستور رسید که ما جهت بازپسگیری مواضع خودمان اقدام کنیم. ما نیروها را جمع کردیم و از داخل شیار منتهی به کانال های گروهان دوم به دشمن نزدیک شدیم. دیگر نیروها ما را پشتیبانی آتش می کردند. عراقی ها متوجه رسیدن نیروی کمکی شده بودند. تعدادی در حال درگیری و تعدادی نیز عقب نشینی می کردند. یکی از سربازان ما در کنار خاکریز یک عراقی با لباس سبزرنگ را هدف گرفت و تیراندازی کرد. تیر به پای عراقی خورد و داخل کانال افتاد. در حال بازپسگیری مواضع، تعداد زیادی اسیر گرفتیم. بالاخره عراقی ها را شکست دادیم.
مشغول جمع آوری غنایم و تجهیزات و اسرا بودیم که یک عراقی نظر مرا جلب کرد. پیش او رفتم، دیدم نیروهای ما او را دوره کرده اند و هرکدام چیزی می گوید. سریع مدارکش را برداشتم. از ناحیه ی پا سخت مجروح شده بود و در اثر درد گریه می کرد. او سیاه چرده بود و با نگاهی عجیب و آتشین مرا نگاه می کرد. او با دیگر عراقی ها که تا آن زمان دیده بودم، فرق داشت. یک حس درونی به من ندا می داد که کمکش کنم. نامش جمیل ناصر مراد بود و از اهالی روستای روضان نجف بود. با نگاهش می خواست چیزی بگوید. به سختی از جیبش یک قرآن کوچک درآورد و گفت: الله الله، الدخیل، الدخیل. با کمک نیروها او را در آمبولانس گذاشتیم و به عقب فرستادیم، ولی مدارکش پیش من مانده بود.
حالا به نگهبان عراقی گفتم برادر شما زنده است و من او را دیده ام. اول باور نکرد و خندید. من دوباره گفتم او زنده است. این بار عراقی ناباورانه گفت: از کجا می دانی و او را از کجا می شناسی؟ چگونه مشخصات او را به یاد داری؟ گفتم مدارک او دست من مانده بود و آنقدر خوانده بودم که حفظ هستم. نام دقیقش، مشخصات چهره اش، میزان تحصیلاتش، منطقه ی دقیق و نام و نشانی روستای آنها و آدرسش را به او گفتم. باز هم باور نمی کرد. سؤالات گوناگونی می کرد. حتی نام فرمانده یگان برادرش را که از تخلیه ی اطلاعاتی اسرا به یاد داشتم، گفتم.
عراقی از جا جست و گفت آری درست است. بگو برادرم کجاست؟ به او اطمینان دادم که برادرش زنده و در ایران اسیر است، اما مجروحیت او را نگفتم، شاید ما را اذیت می کردند. از شادی فریاد کشید. عراقی های دیگر جمع شدند. از من بسیار تشکر کرد و گفت تو خانواده ی مرا از نگرانی نجات دادی.
این مسئله باعث شد رفتار او با من بسیار خوب باشد. این شامل دیگر هم آسایشگاهی های من هم شد. به طوری که نوبت شیفت او خودش از پشت پنجره به ما آب می رساند و به آسایشگاه ما اجازه می داد که یک بار بیشتر از توالت استفاده کنیم. حتی مادرش دو جفت جوراب و مقداری غذای خانگی و یک زیرپوش برای من فرستاد. خبرهای بیرون را زودتر به من می رساند. حتی گاهی روزنامه می آورد. هنگام گرفتن غذا به آشپزخانه می گفت سهمیه ی آسایشگاه 5 را بیشتر کنند. هنگام تنبیه، رعایت آسایشگاه ما را می کرد. گاهی هم با هم می نشستیم و درد دل می کردیم. او از وضعیت عراق و جنگ می گفت و ما از ایران. با این گرم گرفتن ها، اطلاعات و اخبار مورد نیازمان را از او می گرفتیم و سریعاً به دیگر اسرا می گفتیم.
اما من در خاک دشمن باور کردم که جواب خوبی، خوبی است. هرکس ذره ای کار نیک کند، خدای بزرگ پاداشش را خواهد داد. پاداش من هم در آن محل که جز خدا یار و یاوری نداشتم، همین چیزها بود.
ورود منافقین در قالب اسیر به ایران
هنگام تبادل اسرا یک اتوبوس وجود داشت که قیافه ی اسرایش به ما انسان های زجرکشیده نمی خورد. چهره های بشاش و شادابی داشتند. لباس آنها مثل ما بود و تشخیصشان مشکل بود. بعضی از اسرا می گفتند شاید این ها را از اردوگاه هایی آورده اند که شرایط بهتری داشته اند، اما موضوع چیز دیگری بود. عراق باز دست از شیطنت برنداشته بود. عراقی ها در هر نوبت تبادل 990 نفره، 30 نفر منافق را به ایران وارد می کردند. منافقین این شکلی وارد ایران می شدند تا دست به خرابکاری و جاسوسی بزنند.
عراق با این حرکت با یک تیر چند نشان میزد. اول اینکه منافقین را برای ایجاد آشوب و ناامنی به ایران می فرستاد. دوم به همان تعداد که منافق وارد ایران می شدند، همان تعداد اسرای عراقی تبادل می شدند و کسری تعداد اسرا را به این شکل جبران می کرد. سوم اینکه عراق بعد از پایان جنگ از دست منافقین رهایی می یافت.
ایران در استقبال از اسرای خود سنگ تمام گذاشته بود. ما خود را لایق آن همه مهربانی و ابراز احساسات قلبی مردم نمی دانستیم و همه مان غافلگیر شدیم. اولین محل استقبال از اسرا قصرشیرین بود. من به شهر قصرشیرین نگاه می کردم و خاطرات دوران دفاع مقدس برایم تداعی می شد. تمام این خانه ها، مساجد، قبرستان و دیگر جاها جولانگاه جنگ های بی امان بود. در جای جای این شهر، با عراقی ها جنگ خیابانی کرده بودیم؛ جنگ تمام عیار شهری. نخل ها را که می دیدم، به یاد بزرگواران شهیدی می افتادم که روزها از زیر این نخل ها به دشمن کمین زدیم، در حالی که عراقی ها در فاصله ی 100 متری روی ارتفاع مشرف به شهر مستقر بودند.
محوطه ای بزرگ را برای اسکان موقت اسرا آماده کرده بودند. تعداد بیشماری چادر گروهی برپا بود. مسئولان می گفتند اینجا برای این است که شما در این مکان استراحت کوتاهی بکنید تا قرنطینه ی اسرا خالی شود و شما به جای آنها بروید. این محل به نظر من دو امتیاز داشت که اولی را همین استراحت بود. دومی هم این بود که منافقین و نااهلان قبل از قدم گذاشتن به شهرها شناسایی و دستگیر می شدند. آنجا همه ی امکانات رفاهی مانند پتو و حمام و آب و دستشویی و غذا و خوراکی را برای ما آماده کرده بودند.
در حال استراحت بودیم که یک برادر پاسدار جلو آمد و گفت: شما تسویه حساب ندارید؟ متوجه منظور او نشده بودیم. گفت: اسرای قبلی حساب آنتن ها و خائنان را رسیدند و آنها را برای ما شناسایی کردند، شما هم آنها را شناسایی کنید. او تأکید کرد که آنها نباید کشته شوند. هدف آن برادر این بود که خائنها و جاسوسان مشخص شوند و برای توضیحات بیشتر دستگیر گردند.
ما آن لحظه تازه متوجه آن کار شدیم. آری زمان حساب و کتاب رسیده بود. در بین ما افرادی بودند که تمام اسرار اسرا را برای عراقی ها فاش می ساختند و ما را به دشمن می فروختند. گناه آنان بسیار زیاد بود. آنها سبب کشته شدن بسیاری از یاران ما در زندان های عراق شده بودند. دست ها و پاهای شکسته ی بسیاری، حکایت از جاسوسی این افراد داشت. گاهی یک بی گناه را به عراقی ها معرفی می کردند و گاهی هم در جلوی همه به اسرا سیلی می زدند. از غذای اسرا حق حساب برمی داشتند و با ما که هموطنشان بودیم، مانند دشمن رفتار می کردند. گاهی یکی از آنها باعث می شد یک آسایشگاه 163 نفری تا صبح تنبیه و مجازات شوند.
اسرا برای پیداکردن این افراد از چادرها بیرون زدند و یکی یکی آنها را پیدا کردند. در بین اسرا، چند نفر از منافقین را شناخته بودند. آنها قبل از جنگ، همسایه و هم محلی بودند. فوراً به مسئولان کمپ اطلاع دادند که منافقین هم در پیش ما هستند. مأمورین اطلاعات در محل حاضر شدند و آنها را یکی پس از دیگری دستگیر و برای بازجویی از اهداف منافقین، به زندان ها منتقل نمودند.