به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، یکی میگفت هیچ دردی بالاتر از غریبی نیست. بالاتر از تنهایی... اما گاهی تنهایی هم کارد میشود و میرسد به استخوانت. حالا که از تنهایی حرف میزنم، فکرم میدود سمت بانویی که چند روز پیش ملاقات کردم. یکی از آن سوژههای ناب برای تهیه گزارش بود. آدمی که روزگار او را بدجور تنها کرده بود. جنگ تحمیلی همه مردهای زندگیاش را گرفته بود تا تنها با زندگی بجنگد. او جنگیده بود تا نگذارد زندگی خاکش کند... میگفتند هم فرزند شهید است هم خواهر دو شهید. البته فقط این هم نبود همسر و یک فرزندش را هم تقدیم میهن کرده بود. یک زن که 5 شهید را با دستان خودش به خاک سپرده و به تنهایی 6 فرزند دیگرش را بزرگ کرده است تا همه آنها امروز به سهم خودشان آدمهای موثری باشند برای جامعه...
***
حاجیه خانم «مریم کارگر یزدی» در را که به رویمان میگشاید میگوید هر کجا که راحت هستید بنشینید و ما جایی روبه روی تصویر کوچکِ شهدای این خانواده را انتخاب میکنیم. او قبل از هر چیز تاکید میکند: هر چه میخواهید بنویسید فقط کاری نکنید ریا شود.
* دعای مادرم ما را میراث دار 5شهید کرد
از او میپرسم که چطور 5 مرد زندگیاش در راه دفاع از میهن شهید شدهاند؟ میگوید: پدرم مرد با صفایی بود و البته مومن و انقلابی. مادرم هم دست کمی از او نداشت شاید بتوان گفت حتی با انگیزهتر هم بود. هردوشان یک پای ثابت تظاهرات علیه رژیم پهلوی در زمان انقلاب بودند. جنگ هم که شروع شد پدرم کشاورزی را رها کرد دست سه برادرم ابراهیم، حسین و مهدی را گرفت و رفت جبهه. میگفت این انقلاب مال ماست اگر من نروم یا پسرهایم را به جبهه نفرستم چه کسی از این انقلاب دفاع کند؟ یک روز مادرم که حالا 80 سال دارند و با وجود کهولت سن همچنان پُرانرژی هستند، در مراسم تشییع پیکر شهدا در حرم رضوی، رو میکند سمت گنبد و گلدستهها و میگوید: چرا من لیاقت ندارم مادر شهید باشم؟ او ادامه میدهد: اجابت دعای مادر چندان طول نکشید چون همان حدود بود که مهدی، برادر 16 سالهام اولین شهید خانواده در جبهه مهران به شهادت رسید. این خواهر شهید از نحوه خبر شهادت اولین شهید خانواده این گونه روایت میکند: خبر داشتیم که پدر مجروح شده و در بیمارستان بستری است اما از شهادت مهدی فقط همسایهها خبر داشتند. نمیدانم چرا ولی احساس میکردیم رفتارشان غیرعادی است. گویا پیکر مهدی را به درخواست پدرم در سردخانه بیمارستان امام رضا (ع) نگه داشته بودند تا خودش از تخت بیمارستان خلاص شود. پدرم با جراحتی که چشمانش را نابینا کرده بود به خانه آمد. خانه ما دیوار به دیوارخانه پدرم بود. هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود که پدرم پیغام داد، بروم پیش آنها. گفته بود بگویید مریم بیاید، دامادی برادرش است! اتفاقا آن روزها صحبت برگزاری مجلس دامادی برادرم ابراهیم هم بود. فکر کردم همان است که جدی شده، اما جشن عروسی در کار نبود پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد خبر شهادت مهدی را به ما داد.
* سلسله شهادت در یک خانواده
خانم کارگر برایمان میگوید: شهادت یک اتفاق ساده نیست که در لحظهای رخ بدهد و اصابت گلوله و ریختن خونی پایان آن باشد، شهادت راهی است که با این اتفاق آغاز میشود. شهادت مهدی نیز راهی جدید پیش پای خانواده ما باز کرد. دومین شهید خانواده، همسرم محمدعلی بود. من اصلا خبر نداشتم که مدتی در بیمارستان امدادی (شهید کامیاب) دوره امدادگری را گذرانده، فقط یک شب آمد و گفت: حلالم کن و رضایت بده تا به جبهه بروم. حسابی جا خوردم اما در همان حال گفتم: قسم بخور اگر شهید شدی در ثواب شهادتت شریک باشم. میپرسیم: به همین سادگی؟ و او میگوید: همه حرفی که میانمان رد و بدل شد همینها بود و اینکه؛ بعد از شهادت من، تو میمانی و بزرگ کردن 7 فرزند. نکند پیش کسی دست دراز کنی. اگر من یک مرتبه شهید شوم تو روزی صدبار شهید خواهی شد و همین هم شد. در همه سالهای نبودنش هر روز صدبار شهید شدم. او رفت و اسفند 62 در عملیات خیبر در جزیره مجنون مفقودالاثر شد و تا سال 78 که استخوانهایش به میهن بازگشت، نشد که دوباره ببینمش و کلی حرف نگفته میانمان ماند. همهشان را اینجا در سینهام نگه داشتهام برای روزی که دوباره همدیگر را میبینیم. همه دلتنگیها، همه قربان صدقهها و حتی همه گلایهها...
* دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و گفتم یاعلی
حالا ستون یک زندگی فرو ریخته و یک زن مانده است و 7 فرزند که آخرینشان مصطفی در آن زمان 6 ماه بیشتر نداشته است. سخت است که بپرسیم: چطور این زندگی را جمع و جور کردید؟ اما پاسخ او ساده است: تکیه گاهی نداشتم جز خدا. پدر این وقتها اولین کسی است که به ذهنت میرسد اما این تکیهگاه من خودش نیازمند مراقبت بود. دستم را روی زانوی خودم گذاشتم و گفتم: یاعلی. حقوق مختصری که از محل کار همسرم دریافت میکردم همه سرمایهام به حساب میآمد. خانهای را هم که در آن زندگی میکردم به این خاطر که به نام همسرم بود نمیتوانستم بفروشم اما خدا من را تنها نگذاشت، با همان مستمری اندک خرج تحصیل فرزندانم را دادم، عروس و دامادشان کردم و برای دخترانم جهیزیه فراهم کردم و حتی خانهمان را ساختم اما دست جلوی کسی دراز نکردم.
* قربانعلی قربانی راه حق شد
این بانو که 7 فرزند اهل و صالح را تربیت کرده است، میگوید: شیرین و صدیقه تا مقطع دیپلم تحصیل کردهاند و حالا برای خودشان صاحب یک زندگی مشترک و فرزندانی هستند. زهرا، شهربانو و نرگس هم معلم هستند مصطفی هم که کوچکترین فرزند خانواده است، دامپزشکی را انتخاب کرده. همهشان رفتهاند سر خانه و زندگیشان و زندگی خوبی هم دارند. فقط میماند قربانعلی که... راستی قربانعلی پسر بزرگ خانواده غفاری دوست که عید قربان به دنیا آمده بود، همان دردانه مادر است که او را قربانی راه حق کرده است. خانم کارگر توضیح میدهد: همسرم یک بار به من گفت، بعداز رفتنم قربانعلی هم برای تو نمیماند، آن روزها فکرم دنبال حرف شوهرم نبود تا شبی که قربانعلی برای امضای رضایت نامه جبهه سراغم آمد، آن موقع فهمیدم که علی هم اگر برود، دیگر برگشتی در کار نخواهد بود. اطرافیان میگفتند اگر او شهید شود دیگر کسی را نداری. بیپشت و پناه میشوی. تردید داشتم که اجازه بدهم یا نه؟ امام خمینی (ره) همان روزها اعلامیهای صادر کردند و فرمان دادند هرکسی میتواند اسلحه به دست بگیرد، خودش را به جبهه برساند. نخواستم حرف اماممان زمین بماند، پس با رغبت آن برگه را امضا کردم. با همان مجوز بارها و بارها جبهه رفت تا اینکه سال 66 در عملیات نصر یک در جبهه مریوان به شهادت رسید. خانم کارگر در این سالها دردهای زیادی را تجربه کرده است، شوهر، فرزند و دو برادرش شهید میشوند و پدر جانبازش نیز بعد از سالها تحمل درد، به لقاء ا... میپیوندد اما به قول خودش آخ نمیگوید ولی گلایه دارد از برخی آشنایانی که بیمهری میکنند و او را حتی وقتی پیکر عزیزانش هم از غربت بازمی گردد، تنها میگذارند؛ «جاهایی بود که دوست داشتم کسانی باشند و سر تابوت عزیزانم را بگیرند اما همان آشنایان برایم بیشتر غریبگی کردند. خدا خیر دهد این مردم شهیدپرور را که قدر خون شهدایشان را دانستند و برای 5شهید خانوادهام سنگ تمام گذاشتند.»
* درد من خیلی کوچکتر از مصیبت حضرت زینب (س) است
اما از خانم کارگر که مادر، خواهر، فرزند و همسر شهید است میپرسم که در این سالها با تنهاییاش چطور ساخته و چطور توانسته است 6 فرزند اهل و صالح را تربیت کند، میگوید: درد من خیلی کوچکتر از آن بود که بر حضرت زینب (س) در کربلا گذشت. او همه عزیزانش را در راه خدا داد و با این وجود فکرش به کاروانی بود که باید به مقصد میرساند. اقتدای من به زینب (س) بود. او ادامه میدهد: فرزندانم را طوری بار آوردم که مایه افتخار خانواده و شهدایشان باشند. چشمم دنبال مستمری شهدایم نبود، با همان حقوق اندک شوهرم چرخ زندگی را طوری چرخاندم که فرزندانم احساس کمبود نداشته باشند و نگویند چون پدری بالای سرمان نبوده یا برادرمان نبود که تکیه گاهمان باشد، پس زندگی سخت گذشت. او ادامه میدهد: من فقط توکلم به خدا بود، هر روز برایشان نماز امام زمان (عج) و امام جواد (ع) را میخوانم و تنها دعایم عاقبت به خیری فرزندانم است.
منبع: روزنامه خراسان
اجرشان با بانوي صبر و استقامت. خدا کند حافظان خوبي براي خون شهدا باشيم.