به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در وبلاگ فرزند خاک آمده است؛ صداش از تو اتاق میاد. با یه لحن معترض که شیطنت هم توش موج میزنه میگه: «خانم خانوما بدو بیا دیگه، من اذان و اقامه رو هم خوندم و الان شما علاوه بر شخص شخیص ِ بنده، دو صف فرشته که تهشون هم معلوم نیست تا کجاست رو منتظر ِ خودت گذاشتی» از حرفش خنده م گرفته، میدونم میخواد زودتر برم تا نمازمونو بخونیم، فاصله آشپزخونه تا اتاقمون زیاد نیست ولی بلند میگم که صدام بهش برسه. «شما سر صحبت رو با یکی شون باز کن تا من برسم.» باصدای بلند میخنده. «چی بگم آخه؟» خیلی فکر نمیکنم سریع جوابشو میدم. «اممم... مثلا بپرس بعد از نماز ما میخوان کجا برن؟» قیافش رو نمیبینم ولی حدس میزنم الان یه لبخنده گنده کل صورتش رو گرفته. از اون لبخندها که عاشقشونم و رو لپ سمت ِچپش چال میندازه. از اون لبخندا که پشتش داره به این فکر میکنه که چی جوابمو بده تا من بیشتر از خودش بخندم.
«خب باشه! شما جواب منو بده... بله شما فرشتهٔ 275اُم با خودتم چرا پشت سرت رو نیگا میکنی؟.. جواب سوالو بده... چی؟.. واقعا؟.. خیلی خوبه که اینجوری!» خنده کنان آخرین بشقاب رو آب میکشم و میذارم تو جاظرفی و همینجوری که دارم دستم رو با حوله خشک میکنم میام تو اتاق. پشتش به منه. سجادهٔ منم پشت ِ سر سجادهٔ خودش پهن کرده. اون چادر نمازم که گلای سبز داره و میگه خیلی بهم میاد رو گذاشته بغل سجاده م. از تو باغچه هم یاس چیده و ریخته تو جانمازم، بوی یاس و تربت کل اتاق رو گرفته.
«خب چی گفتش فرشته ِ» برمیگرده و پشت به قبله میشینه. رو به من. منم وایستادم و مشغول وصل گردن گیره به چادرمم تا از زیر گلوم تکون نخوره. صداش جدی شده. «گفتش که هر کاری من اراده کنم رو میکنه. منم اراده کردم قربون ِ تو برم» نمیفهمم چرا اینقد جدی شده میشینم رو به روش و زل میزنم تو چشم هاش. میخندم، از اون خندهها که دوست داره و میدونم قند تو دلش آب میکنه «آقای من، شما میخوای قربون ِ من بری چرا دوصف فرشته رو حالا میذاری تو معذریت ِ اخلاقی؟» «شما این همه مدت منتظرشون گذاشتی حرفی نیست فقط من نباید بذارمشون تو معذوریت ِ اخلاقی؟» میخندم ولی یه جوری نگاهم میکنه که نمیتونم حرفی بزنم. اینجوری که نگاهم میکنه نمیتونم تحمل کنم نگاهش رو، سریع پامیشم. «پاشو فرشتهها منتظرن میخوایم نمازمونو بخونیم اینقدر ماها رو منتظر نذار» دست هامو میبرم کنار گوشم که مثلا میخوام قامت ببندم. «بلند نشی فرادی میخونما» پایین چادرمو میگیره. «فاطمه تو چشام نگاه کن» سرمو میارم پایین. چشمم به چشمش که میفته دلم میریزه. خدایا این نگاه چی داره که دل من رو زیرو رو میکنه. نگاهمو میدزدم ازش. اونم پامیشه وایمیسته رو به قبله. دستاشو برا تکبیرة الاحرام میبره کنار گوشش و آروم آروم زمزمه میکنه «پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا، فی بُعدِها عَذابٌ فی قُربِها السَلامه، گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم، وَ اللهِ ما رَاَینا حُبَا بِلا مَلامَه، به نام ِ نامی ِ عشق دو رکعت نماز صبح میخوانیـم، قربة الی الله، الله اکبــر...» بوی یاسها را با نفس عمیق حبس میکنم در سینهام. رسم دوست داشتن نمیدانست اگر دل به خدا نداده بود. «الله اکبر»