به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در وبلاگ در حیرت آمده است؛ اکنون نزدیک به 10 سال است که مترو سوار میشوم؛ هر روز با مترو از این سوی تهران به آن سویش میروم؛ همین استفاده زیاد از مترو باعث شده به یک آداب و اصول خاصی در مترو سواری برسم؛ اینجا میخواهم از این اصول خودم در سوار شدن به مترو بگویم.
نخستین اصل، در استفاده از مترو این است که چگونه آسایش بیشتری داشته باشم؛ آسایش بیشتر به معنی فرار از شلوغی و ازدحام جمعیت و در نهایت پیدا کردن یک صندلی خالی برای نشستن است.
معمولاً آن طرف سکو که پله برقی به سمت سکو میرود ازدحام جمعیت بیشتر است؛ پس من یا از طریق پلهها وارد سکو میشوم یا سعی میکنم تا حد ممکن از آن محدوده دور شوم؛ در واقع در اینجا اصل کلی «همیشه آسانترین راه بهترین راه نیست» را باید رعایت کرد؛ پله برقی راه آسانی است که به ازایش باید سختی شلوغی و فشار جمعیت را تحمل کرد.
یکی از معماهای هر روزه در سوار شدن به مترو، ایستادن روبروی در واگنهاست؛ در بعضی از ایستگاهها خط کشیهای مخصوص نابینایان وجود دارد و محدوده درِ واگنها را با برجستگیهای دایرهای مشخص کردهاند؛ مشکل اما وقتی است که چنین خط کشیهایی وجود ندارد؛ این طور مواقع از روی سائیدگیها و رنگ لبه فلزی سکو محل باز شدن درهای واگن را تعیین میکنم؛ به این روش با خطای حداقل یک متر میتوانم نزدیک درها بایستم و آسانتر سوار واگنها شوم.
وقتی وارد واگنی میشوم نخستین کارم این است که چشم بچرخانم و جای خالی برای نشستن پیدا کنم؛ اگر نتوانم به یک روش تحلیلی پیچیده برای پیدا کردن صندلی خالی متوسل میشوم؛ به یک یکِ آدمهای نشسته نگاه میکنم وسعی میکنم حدس بزنم کدامشان زودتر پیاده میشوند.
به این منظور از علم زبان بدن (body language) استفاده میکنم؛ آنانکه روی صندلی لَم دادهاند و چرت میزنند یا کسانی که کتابی در دست دارند معمولاً در ایستگاههای آخر پیاده میشوند؛ از اینان قطع امید میکنم و سراغ کسانی میروم که دائماً به تابلوی ایستگاهها نگاه میکنند و به حالت عمودی روی صندلی نشستهاند.
حالت دستان هم در این بین تعیین کننده است؛ آنانکه دست به سینه نشستهاند دیرتر پیاده میشوند و آنانکه دستهایشان روی زانوهایشان است یا کیفشان را در دست گرفتهاند زودتر؛ حدسهایم برای پیدا کردن صندلی معمولاً 60-70 درصد درست از آب در میآید؛ بعد از 10 سال دیگر دارم در این زمینه متخصص میشوم.
در طول سفر با مترو معمولاً بیکار نمیمانم؛ یا کتابی در دست میگیرم یا به موسیقی و زبان گوش میدهم؛ فکر کنم در طول این چند سال تا حالا نزدیک به 10 - 20 جلد کتاب را در مترو خواندهام؛ گاهی که خیلی خسته باشم همین که روی صندلی مینشینم خوابم میبرد و بعد خود به خود نزدیک ایستگاه مقصد بیدار میشوم.
یکی از مسائل اخلاقی که بسیار در مترو با آن روبرو میشوم این است که جای خودم را به یک زن یا مرد مسن بدهم یا نه؟ وقتی خیلی خسته هستم و نای ایستادن ندارم همهاش با خودم کلنجار میروم که از جایم بلند شوم؛ گاهی در این منازعه اخلاقی وجدانم پیروز میشود و گاهی جسمم!
پیاده شدن از مترو هم برای خودش آدابی دارد؛ من معمولاً از همان دری پیاده میشوم که نزدیک خروجی پله برقی باشد؛ این طور بدون اینکه تنه بخورم و بین آدمهای با عجله گیر کنم از پلهها بالا میروم و زودتر از بقیه هم از مترو خارج میشوم.
مترو حالا بعد از 10 سال به بخشی از زندگی من تبدیل شده است؛ اگر بخواهم بر حسب زمانی که در مکانهای مختلف میگذرانم خانههایم را الویتگذاری کنم، مترو میشود خانه سومم؛ خانه اول خانه پدریام است و خانه دوم محل کارم.