به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، قرار گفتگو با «عبدیپور» را برای ساعت 12 در دفتر رجانیوز فیکس کردهایم. اما حوالی یازده زنگ میزند و میگوید از دفتر ایوبی –رئیس سازمان سینمایی- تماس گرفتهاند و به درخواست ملاقات او که مدتی پیش خواستار آن شده بود، پاسخ مثبت دادهاند. با کلی عذرخواهی میگوید شاید نیمساعتی دیر برسد.
حوالی 12: 30 با یک عینک دودی از راه میرسد. درست مثل فیلمش میماند؛ «گرم و شوخ و صمیمی». همان اوایل مصاحبه چند موز از کیفش درمیآورد و به ما تعارف میکند و میگوید اینها را از «ایوبی» گرفتم. بعد هم خواهش میکند که سوالهای تکراری از او نپرسیم.
صراحت و تواضعش عجیب است و دوستداشتنی. در مورد آوینی که صحبت میکند، احساس میکنیم چشمهایش سرخ شده و خیس. از فیلمهای ویدئوییاش که میگوید، میشود شیفتگیاش به آن فیلمها را به وضوح درک کرد. به خصوص که حسرت این را دارد که چرا فیلمهای اولش در قاب تلویزیون آن طور که باید، قدر ندیدهاند. وقتی از نق زدنهای برخی سینماگران ایرانی گله میکند، میتوان دریافت که فرسنگها از روحیهٔ محافظهکاری به دور است. وقتی از عدم حمایت از فیلمش میگوید، خیلی تلاش میکند تا ناراحتیاش را پنهان کند. میگوید همین جوری حرف پشت سرمان است، پررو بازی دربیاوریم که دیگر...
خلاصه کنم؛ این یکی از دوستداشتنیترین گفتگوهایی بود که با یک سینماگر داشتیم. برای خواندن این گفتگو با «احسان عبدیپور» کارگردان فیلم دوست داشتنی «تنهای تنهای تنها» تردید نکنید:
آقای عبدیپور! سالها پیش «کیومرث پوراحمد» فیلمی ساخت به نام «قصههای مجید» که فضای بومی گرم و دوستداشتنی داشت. شهید سید مرتضی آوینی تعبیر جالبی در تعریف از آن فیلم دارد. ایشان میگوید که به نظر میرسد «کیومرث پوراحمد» در کارگردانی خودش را کنار گذاشته و اجازه داده است فیلم خودش برود؛ چنان که انگار کارگردان خودش را حذف کرده است...
یعنی خود فیلم راه خودش را میرود.
* بله. شهید آوینی روی تقرب سینما به حقیقت تأکید زیادی داشت.
شاید باورتان نشود، ولی من «آئینه جادو» ی شهید آوینی را ده بار خواندهام. به نظرم «آینه جادو» از حیث پدیدارشناسی سینما کمتر از کتاب «آندره بازن» نیست. البته من با برخی بخشهای آن 180 درجه مخالفم؛ ولی واقعاً ما این سطح از دیالوگ در سینما را نداریم. «آینهٔ جادو» دیالوگ بسیار عمیقی را در باب سینما برقرار میکند.
گاهی اوقات 25 صفحه پشت سر هم مینوشتم
* آیا شما این تعبیر را که کارگردان خودش را کنارگذاشته و اجازه داده تا فیلم خودش راه خودش را پیدا کند، در مورد «تنهای تنهای تنها» قبول دارید؟
دربارهٔ فیلم نمیدانم، اما دربارهٔ فیلمنامه میتوانم بگویم. یک وقتی همان انرژی و ارتباط مطرح است. ببینید خیلیها در زندگیام تأثیر داشتند، اما یکی از آنها که تأثیر فوقالعادهای بر من داشت، همیشه میگفت به یک درصدی از آگاهی برس، بعد یک دل آگاه هر چه بگوید درست است و ته همه چیز اشراقی میشود و از خانهٔ دل میگذرد.
در مورد فیلمنامه «تنهای تنهای تنها» یک وقت میشد 25 صفحه پشت سر هم مینوشتم. خب میدانید که 25 صفحه فیلمنامه پشت سر هم نوشتن منطق ندارد. اینکه چطور خط و ربطهایش را پیدا میکنی؟ چطور مفصلهایش را پیدا میکنی؟ اینها غیرمعمول است. درست است که بازنویسی میکنی، ولی بازنویسی هم روی آن شالودهٔ اصلی انجام میشود و مهم آن شالودهٔ دقیقه اول است. البته این اتفاق برای چند تا از فیلمهایم افتاده است.
حالا میخواهم نکتهٔ جالبی را برایتان بگویم. یکی به من گفت بیا فلان جا فیلمنامهنویسی درس بده. من با خودم گفتم بروم آنجا چه بگویم؟ کل دانش من در حوزهٔ فیلمنامهنویسی به اندازهٔ یک کف دست کاغذ است.
* پس میتوان گفت شما غریزی مینویسید...
ببینید من اعتقاد دارم چیزی ورای این نیست، از بعدش است که دعواها شروع میشود. در اصول که کسی دعوا ندارد. دربارهٔ کارگردانی هم همین طور است. من غیر از خط فرضی در کارگردانی نمیدانم باید دربارهٔ چه چیزی حرف بزنم. سایز نماها را هم که همه دیدهاند و فقط اسمش را بلد نیستند. بنابراین این اتفاق در من میافتد و خودم هم میدانم که اشراقی مینویسم. ممکن است یک درصد چیزی که شما میگویید در فیلمنامهام باشد و از آنجا یک درصدی به فیلم رسیده باشد، ولی این نقد شماست. تنها تعریفی که خودم از فیلم میدهم که شاید جواب سئوال شما باشد این است که شمای مخاطب، هر قدر با ایدهٔ فیلم مشکل داشته باشی و به زاویهٔ نگاهت نخورد، احتمالاً قبول داری که «تنهای تنهای تنها» فیلم گرمی است و نمیافتد.
ببینید ما در آثارمان هزار تا مشکل سینمایی داریم و فیلمنامههایمان در بدایت امر ماندهاند. مشخصاً ما در ریتم مشکلات عجیب و غریبی داریم که حتی در فیلمفارسی هم نداشتیم.
* در داستان چطور؟
داستان را که اصلاً کنار گذاشتم. میخواهم بگویم پیرو فرمایش و سئوال شما، این فیلم من ریتم بدی ندارد و موج سینوسی آن خوب است. قدر مطلقی نیست و تابعش پیوستگی دارد. مدام نمیافتد و ول نمیشود.
* این ریتم، غریزی و اشراقی در میآید یا اصول دارد؟
در من اشراقی درمیآید. البته آن طرف آب اینها اشراقی درنمیآید. آنها دپارتمان دارند. دوستی دارم که در دانشگاه (ESSEN) آمریکا درس میخواند. میگفت فیلمنامهام جایزه برد و جایزهاش این بود که فیلمنامهام را به کلینیک فیلمنامهنویسی بردند. در آنجا ابتدا میگویند تمام مفصلهای فیلمنامه درست است. بعد میرود مثلاً در ادارهٔ سیدفیلدی و میگویند نکات سیدفیلدیاش درست است. بعد میرود ادارهٔ مثلاً شوخی و خنده. خلاصه بعد از اینکه از این ادارهها رد میشود، میگویند حالا بیاییم یک لایه پرچم به آن اضافه کنیم. کجای این فیلم میتوانیم پرچم را بگذاریم؟ کجای این فیلم میتوانیم دربارهٔ امریکا حرف بزنیم؟ کجای این فیلم میتوانیم به شکلی پنهان به مخاطب القا کنیم که همه کاره ما هستیم و همهٔ راهها به ما ختم میشود.
خب در جاهای دیگر فرآیند این شکلی است، اما این پروسه در من اشراقی رخ میدهد. نتیجه اینکه نمیتوانم فیلمنامهنویسی را تدریس کنم. واقعاً نمیتوانم؛ درحالی که من فارغالتحصیل فیلمنامهنویسی هستم. بعد که خوب فکر میکنم میبینم کسی هم به ما چیزی نگفت. چیزی هم شاید وجود ندارد که بخواهی به کسی بگویی، مگر اینکه (Workshop) نجاتدهنده باشد. شاید درصدی از آن در این باشد.
* قبول دارید که یک مدل مثال زدنی این سینمای اشراقی در همان مستندهای آوینی اتفاق میافتد؟
بدون شک. اصلاً شما نافی جنگ ایران و عراق باش و بگو ایران مقصر است و زده خانهٔ آنها را ویران کرده است. آثار آوینی را که میبینی مثل شازده کوچولوست. اسمش داستان است، ولی یک شعر بلند است. مستندهای آوینی را میشود بارها دید، یک بار میشود به صدایش گوش داد، یک بار میشود راجع به عکسهایش حرف زد، یک بار میشود راجع به خاطرات آدمهایش حرف زد. من خودم چنین ارتباطی با آثار آوینی دارم.
* فکر میکنم بچههای جنوب بهتر هم حرف شهید آوینی را میفهمند.
اصلاً میخواهم فارغ از این بحثها، تمام اتفاقاتی را که دربارهٔ جنگ هست کنار بگذارم و آن را به عنوان صرفاً یک فیلم قضاوت کنم. شهید آوینی همان طور که اشاره کردم از معدود آدمهایی است که با سینما به شکل پدیدارشناسانه برخورد کرد و مواجههاش با مقولهٔ سینما ژورنالیستی نیست. او دربارهٔ فیلمها نقد و تاریخ سینما ننوشت که حالا بشود یک DVD که اگر آن را بلد باشی، علم داری و اگر بلدش نباشی، علم نداری و خلاصه حکمتی را نیاموخته باشی و جریانساز نباشی. این باعث شد من در خلوتم بنشینم و به سینما فکر کنم.
* این تفکر در خلوت مربوط به چه دورهای و چه سالی است؟
سالهایی که فنی میخواندم. من قبل از سینما مهندسی مکانیک سیالات میخواندم. سالهای خوبی بودند که شما به آن نرسیدید. فکرش را بکن در بوشهر باشی، بچه دانشجوها پول جمع کنند و یک آدم انقلابی از کوبا بلند شود بیاید شیراز و بوشهر. حرف میزدیم، دعوا میکردیم. در آن سالها آوینی محل دیالوگ بود، یعنی مثلاً 30 نفر در دانشکدهٔ فنی مینشستند، پنج نفر فحش میدادند و پنج نفر دفاع میکردند و دعوا راه میافتاد و در آن دعواها تکلیف آدم روشن میشد، نه اینکه در بلاتکلیفی محض به سر ببری و هر روزنامهٔ جدیدی بتواند به تو جهت بدهد. نه اینکه یکسری جریانات فکری را از ترس انحراف و شبهه نه اینکه صورت مسئلهاش را پاک کنی، بلکه اصلاً آن صفحه را از کتاب بکنی و بیندازی زیر میز! کاری که الان دارد اتفاق میافتد. سالهای دیالوگ بود و آوینی خیلی برای ما مطرح بود. البته ما در آن سالها تئاتری بودیم.
* چه سالهایی؟
من ورودی 77 هستم، قبل از دهه 80.
* برگردیم به فیلم. روزی که ما «تنهای تنهای تنها» را در جشنواره فجر دیدیم، قبل از آن فیلم خیلی ضعیفی را دیده بودیم که کلی اعصاب ما را خرد کرده بود. اما فیلم شما خیلی فیلم گرمی بود... تا جایی که هر لحظه سینما شلوغتر میشد. حتی یادم هست نزدیک اواخر فیلم یک عده سر پا فیلم را تماشا کردند، درحالی که هیچ کس هیچ پیشزمینهای نه دربارهٔ خود شما داشت و نه دربارهٔ فیلمتان.
بعد از پایان فیلم، خیلی از آدمها با چشمهای گریان پیش من آمدند. حتی یادم هست شهیدیفرد نشست خبری بعد از پایان فیلم را اصلاً جور دیگری شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم. فیلمی دیدید که دیگر سئوالات رایج هر روزه را در مورد آن نمیپرسیم. خب سئوالات رایج چه هستند؟ چرا ریتم ندارد؟ چرا قصه ندارد؟ چرا دقیقهٔ 20 فلان و بهمان است؟
* پس فرق سینما با خطابه و مقاله چیست؟
درست است. بحث من این است که حتی مخالفان فیلم شما هم قبول دارند که «تنهای تنهای تنها» فیلم گرمی است. در حالی که ما در میان فیلمسازان جوان سینمای ایران مدل خاصی از فیلمسازی را میبینیم که داستان ندارد، قهرمان ندارد و خیلی سعی میشود شبیه به سینمای اروپا باشد و اصلاً فیلمهای گرمی نیستند. حتی طرفداران این فیلمها هم نمیتوانند بگویند اینها فیلمهای گرمی ست.
باید ببینیم در هنر بحث لذت مطرح هست یا نیست؟ قطعاً هست. قضیه، قضیه کامجویی است. پس فرق سینما با خطابهٔ جنابعالی و مقالهٔ صفحه اول روزنامهٔ من چیست؟ فقط لذت است. در مقاله و خطابهٔ فلسفی لذت وجود ندارد، ولی هنر لذت دارد. آن اثر المانهای لذت را ندارد و دعوا خیلی اصیل است، سلیقه نیست. این اثر هنری است، چون لذت دارد و روح بشر را بازی میدهد. روی یک بیت مولوی باید بنشینی و فکر کنی و با اینکه گرسنه هستی، بلند نشوی بروی چون داغانت میکند، ولی با چهار تا متلک شعر را خوشمزه میکند و مثل راحتالحلقوم قورتش میدهی.
* ولی فعلاً که دوستان روشنفکر همین چیزهای بدیهیای را که شما دارید میگویید انکار میکنند و میگویند سینمای متفکر و فلان و بهمان است و آن یکی سینمای عامهپسند است، پس زرد است و... اینکه راهتان را در اولین فیلمتان جدا میکنید و مورد تحسین هم قرار میگیرید، برایم جالب است.
همیشه در بچگی فکر میکردم چرا کتابهای آسمانی مملو از قصه هستند؟ چرا قرآنکه درباره یک آیهاش باید صد کتاب بنویسی و باز هم حرف باقی میماند، قصهٔ موسی را تعریف میکند و قصهٔ یوسف، مریم و... را؟ چون قصه در زندگی بشر نمیمیرد. کوتاهی عمر به تو هیزی میدهد و تو هی میخواهی در خانههای دیگران سرک بکشی و ببینی زندگی، تفکر و روابطشان چگونه است، چون تو که فرصت نمیکنی همزمان هم سناتور امریکایی باشی هم سوپرمن استرالیایی و حمید هامون. سینما به تو هیزی میدهد و تو دنبال قصه آدمها میگردی. اینکه دیگر در سینما قهرمان ندارد، من هم معتقدم مدل و فرمت قهرمانها فرق کرده است.
* ولی قهرمان فیلم شما کاملاً مدل و فرمت قهرمانهای متداولی است که دیدهایم. حتی شما نام فیلم را هم همنام قهرمان فیلم - «رنجرو» - گذاشتهبودید که البته بعدها به «تنهای تنهای تنها» تغییر کرد.
قبول. یک جمله از مهرجویی هست که خیلی روی من تأثیر گذاشته است. شما هم به آن فکر کنید. خودم شخصاً نشنیدهام، ولی گویا در یک مصاحبهٔ تلویزیونی گفته است و برایم نقل قول کردند. میگوید آدمها بهقدری متکثر شدهاند و مثل بیماریهایی که متکثر شدهاند، آن قدر دغدغههای متفاوت در آدمها تولید شده که نیاز است هر محلهای موزیسین و فیلسوف خودش را داشته باشد. یعنی دیگر یک «ریچارد کلایدرمن» وجود ندارد که همهٔ امریکا به خاطرش اشک بریزد. یعنی الان جمعهای کوچک دغدغهها و آرمانهای متفاوت دارند.
سیاست که علیالقاعده با قهرمان میگردد، اما در آنجا هم مدل قهرمان دارد فرق میکند، یعنی سازمانها دارند فردیت را از قهرمان میگیرند و دیگر این جور نیست که تو یک آدم کاریزماتیک باشی و بتوانی یک تنه همه کار بکنی. ممکن است این چیزی که میگویم در آینده نقض شود، ولی به نظر من زمان کاریزماتیک بودن گذشته و سپری شده است. کما اینکه در بهار عربی، یک آدم کاریزماتیک متولد نشد و بروز نیافت. شاید سیستمهای دیگر اجازه خلق چنین آدمی را نمیدهند.
* شاید هم به خاطر همین موفق نشد.
این جور بحثها لانگ شاتی هستند و زمان میخواهند تا صحتشان مشخص شود.
* بگذریم. شما بین سینمای اروپا و امریکا کدام را بیشتر میپسندید؟
من سینمای امریکا را دوست ندارم. اصلاً سینمایی که دوست دارم با «تنهای تنهای تنها» زمین تا آسمان فاصله دارد و آن بحثش جداست. اگر بگویم شاید باور نکنی...
* ولی فیلم شما درست مثل سینمای امریکا داستانگوست و حتی تا یک حدی قهرمان دارد.
من سلیقهٔ خودم را دارم میگویم. من جلوی فیلمهای سهراب شهید ثالث از جا بلند میشوم.
* ولی اصلاً فیلمتان شبیه فیلمهای او نیست.
فیلم «طبیعت بیجان» را دیدی؟
* بله، به نظرم خستهکننده است.
یعنی میتوانی بین فیلم بروی و لباسهایت را هم پهن کنی و برگردی و هنوز آن پیرزن نتوانسته است سوزنش را نخ کند. نمیدانم چرا این فیلم را دوست دارم. حالا فارغ از ان بحث، یک چیز ناخودآگاه را هم بگویم. دلم میخواهد یک فراغت مالی و زندگی کاملاً متوسط داشته باشم، برگردم و بنشینم و داستان بنویسم. سینما هم دغدغه بزرگ من نیست.
* پس حرف اول من دارد ثابت میشود که شما وقتی داشتید این فیلم را میساختید، خودتان را کنار گذاشتید. درست میگویم؟ چون فیلم شما هیچ ربطی به فیلم کند «طبیعت بیجان» ندارد...
شاید! شاید اصلاً دارم عقدهها و کارهایی را که نشد در فیلمهایم مطرح میکنم.
* من اسمش را عقده نمیگذارم، شما دست قهرمانانتان را خیلی باز گذاشتهاید که در آن روستای هلیله اتفاقاتی برایش پیش بیاید که خیلی دور از ذهن است. حتی در همان اوایل فیلم صحنههای فانتزی و تخیلی عجیبی وجود دارد.
فانتزی بودنش از یک ترس اجتماعی نشأت میگیرد. چرا فانتزی فیلم مثلاً این نیست که با یک خروس پرواز کند یا سوار قالیچهٔ حضرت سلیمان شود؟ چرا فانتزیاش این جوری است که یک هواپیمای عجیبالخلقه به آنها حمله میکند و عالم کودکانه و هندوانهخوریشان را به هم میزند؟ این ترس این آدمهاست که به این شکل درآمده است. همهاش ترس حمله دارند.
* به نظرم خیلی به قهرمان قصهتان اجازه دادهاید به رؤیاهای کودکانهاش دسترسی پیدا کند.
خودم خیلی رؤیاها داشتم. در کودکی زندگی خاصی داشتیم و خیلی به رویا پناه میبردیم. تا همین اواخر این جوری بودم. شانزده هفده سال بیشتر نداشتم و بلند شدم رفتم به علی لقمانی گفتم: «میخواهم فیلم بسازم». اصلاً حالیام نبود سینما حساب و کتابی دارد، سلسله مراتبی دارد. تو در همان جلسه اول به فیلمبردارت میگویی اصلاً خرت به چند من؟ چه کسی پنج ریال هم به تو پول میدهد؟
آن فیلمها هیچوقت فیلم نشدند، اما میخواهم بگویم حواسم به سلسله مراتب نبود. الان رفتهام سه دقیقه با ایوبی حرف زدهام، همه میوههای روی میزش را برداشتم و آمدم! اول از سیب شروع کردم، بعد گفت این را هم ببر. بیسکوئیت هم ببر و خلاصه ما هم همه را برداشتیم و آمدیم. میخواهم بگویم سلسله مراتب خیلی در زندگیام مطرح نیستند و همین روحیه به کاراکتر فیلمم هم نشت پیدا کرده است که سلسله مراتب را نمیشناسد. آدم وقتی هم که متوجه نیست کار چقدر سخت است، بهتر انجامش میدهد. اصلاً نفهمیدم سینما چیست و یکمرتبه پا گذاشتم داخل آن. این اولین فیلم زندگیام بود. تا به حال فیلم نساخته بودم. رفتم تلویزیون بوشهر و گفتم بگذارید این فیلم را بسازم. پرسیدند: «تو کی هستی؟» جوری گفتم آمدهام فیلم بسازم که گفتند بیا بساز! راستی فیلم اولم را که ندیدی؟
* نه متأسفانه. موضوع فیلم چیست؟
ده روز مانده به جام جهانی، یک عده گانگستر کاپ را میدزدند. در بوشهر کشتیها خیلی غرق میشوند و همیشه بارها روی آب هستند و بچهها میگیرند، مخصوصاً حالا که بادها شروع میشود. هر کسی برای خودش چیزی برمیدارد. یکی شامپو، یکی واکمن و خلاصه گیر یکی هم یک جعبه میآید و برمیدارد میبرد خانه و میبیند کاپ جام جهانی است. بقیه هم حسودیشان میشود که بیا با چیزهایی که گیر ما آمده است عوضش کن. فرانسویها دارند آنجا توی سر خودشان میزنند کهای داد بیداد! کاپ چطور شد و اینها با پاهای پاپتی کاپ را گذاشتهاند ترک دوچرخه و این طرف و آن طرف عقب سر هم میکنند. حالا اینها میخواهند کاپ را تکهتکه کنند و ببرند طلاهایش را بفروشند که گانگسترها به بوشهر میآیند.
یک چیزی که دلم میخواهد بچهها بروند و فیلم را ببینند این است که بچهٔ این فیلم در جغرافیای خودش منفعل بار نیامده است. اصلاً مرز برایش مهم نیست. اصلاً جهان سوم و اول حالیاش نیست. میپرسد: «این بازی از کجا شروع میشود؟» میگویند: «نیکاراگوئه». میگوید: «باشد. فردا صبح برویم نیکاراگوئه!»
* برای همین اسمش را میگذارم قهرمان، چون اصلاً منفعل نیست.
بگذارید یک قصهٔ واقعی برایتان بگویم. دو تا بچه ساعت 5/3، 4 بعد از ظهر توی زِل آفتاب میروند سر کوچه. یکی نشسته بود و یکی دیگر هم میآید. میپرسد: «حمید! تو سی چه این وقت ظهر زدی بیرون؟» جواب میدهد: «فلان چیز را از یخچال برداشتم. خوردم بابام زد توی گوشم». میگوید: «این باباها عجب آدمهای مسخرهای هستند. بابای من هم زد توی گوشم. راستی میگویند کویت جای خوبی است. بیا برویم کویت» و دو تایی راه میافتند بروند کویت! این را که میگویم به خدا در دیلم اتفاق افتاده است. این دو تایی که میگویم زیر سن دبستان هستند و به همدیگر میگویند شنیدی میگویند فلانی وضعش کویت است؟ دو تا بچه از همان سر کوچه با پیژامه تصمیم میگیرند بروند کویت! بعد از سه روز این دو بچه را در دیلم پیدا میکنند. دیلم تا بوشهر با ماشین 45 دقیقه راه است.
وقتی منطق نشناسی، از چه بترسی؟ مثل اینکه فوتبالت خوب باشد سوار کشتی بشوی که بروی برزیل! بچهٔ این فیلم این روحیه را دارد و اصلاً نمیداند سلسله مراتب چیست؟ چه چیزی در دنیا دارد اذیتش میکند؟ مشکل از کجا شروع میشود؟ از یکسری رئیسجمهور؟ میگوید میروم آنها را میبینم. دلم میخواهد خانوادهها دست بچههایشان را بگیرند ببرند این جسارتها را ببینند.
این بچه هیچ امکانات خاصی ندارد که وقتی بچهها او را میبینند بگویند خب! او وضعش فرق میکند و مثلاً رفت بوشهر و در آنجا یک امریکایی او را دید و با خودش به فلان تیم برد. یا مثلاً طرف قدش دو متر و ده سانتیمتر است و میتواند بسکتبالیست شود یا صدایش عجیب و غریب است و میتوانند خواننده بشود، ولی بچهٔ این فیلم هیچ نکتهٔ فوقالعاده مادرزادی ندارد، یعنی من همه گزینههای ژنی و فطری بودن را در این بچه حذف کردهام. نه قدرت اقتصادی دارد، نه گذشتهٔ خاصی دارد و مثلاً اجدادش در دورهٔ قاجاریه خان بودهاند، نه قدش بلند است، نه ضریب هوشی خاصی دارد، نه از لحاظ اقتصادی وضع خوبی دارد، خلاصه هیچی ندارد، فقط منفعل نیست و میگوید چه کسی دارد اذیت میکند؟ برویم و یقهاش را بچسبیم. چه کسی مزاحم است؟ برویم پیدایش کنیم. این خیلی دیدگاه خوبی است. شریعتی حرف بامزهای میزند. میگوید یک چیزی را بده دست یک انگلیسی 30 سال سالم نگه میدارد و با آن زندگی میکند، بده دست یک ایرانی شش ماهه خرابش میکند و بعد 30 سال با همان خراب زندگی میکند. این فیلم میخواهد بگوید بلند شو راه بیفت که این طور حرفهایی را دربارهات نزنند. برای کودکان این سرزمین هم این مدل بدی نیست که بچهها جسارت داشته باشند.
* عجیب است که ما در فیلمهای کودکمان هم سبک خاصی درست کردیم. مثلاً 50 تومانی کودکی در یک چاله افتاده و کل فیلم دربارهٔ این است که این کودک 50 تومانش را چطور بیرون بیاورد.
البته همهشان هم این جوری نیستند.
* شما با اینکه میگویید به نوع خاصی از سینما علاقه دارید، اما فیلمتان خیلی بالاتر از فیلم اولیهایی است که در سینمای ایران برای بچهها ساخته شده است و جسارت عجیب و غریبی در آن به چشم میخورد. فیلم بعدیتان هم راجع به پاپ است ظاهراً؟
بله، فیلم بعدی من هم قصهٔ پسری است که میخواهد به خواستهاش برسد، خلیجفارس را شنا و کانال مانش را رد کند. میگویند لندن پاسپورت میخواهد و تو پاسپورت نداری. میگوید راهم نمیدهند؟ شنا میکنم و با شنا خودم را میرسانم.
* پس کاراکتر منفعل را کلاً دوست ندارید.
نه، خودم هم در زندگی منفعل نیستم. دائماً کولهپشتی روی پشتم هست و همه پیادهروهای تهران را گز کردهام. برای زندگی کردن خیلی پرانرژی هستم! خودم هم هیچ خاستگاه خاصی نداشتم و اصلاً و ابداً با پاراف کسی هم حتی یک پله بالا نرفتهام. مثل همین حالا. چون حس قلبیام میگفت ایوبی بهتر است رفتم پیش او، وگرنه میرفتم پیش جنتی.
* در بوشهر و مخصوصاً در ده کوچکی مثل هلیله احتمالاً اتفاقات تلخ هم زیاده بوده است. از این فیلمها از جنوب زیاد دیدیم که دختری از دست پدر و مادرش و برای شوهر نکردن لنج بگیرد و به دبی فرار کند. احتمالاً اینها را هم دیدهاید. اینکه شما چنین قصههایی را کنار میگذارید و قصه دیگری را مطرح میکنید...
آن قصهها را اصلاً بچههای جنوب نساختهاند. نگاه توریستی به مناطق ایران حقیقتاً دردناک است. نه فقط جنوب. میروند فیلم دربارهٔ سیستان بسازند، فقط از تریاک و مواد مخدر حرف میزنند. میرود فیلم راجع به قصر شیرین بسازد، شخصیت فیلمش میخواهد تلویزیون از مرز رد کند. این نگاه توریستی متولد شده در تهران است و کسی هم بلند نشده است که اینها را ترمیم کند.
* یعنی خود جنوبیها این فیلمها را قبول ندارند.
نه که قبول ندارند. فیلم میسازد و نشان میدهد ساعت دوازده ظهر مردم دارند خوش و خرم در کوچههای بوشهر نیانبانه میزنند. این مردم آن قدر رنج و سختی میکشند که حد ندارند و آن وقت تو نشان میدهی دارند نیانبانه میزنند. مگر احمقاند که زیر تیغ آفتاب نیانبانه بزنند؟ در امریکا هم کسی ساعت دوازده ظهر ساکسیفون نمیزند! اصلاً حرف زدن دربارهٔ این نوع نگاه بیخود است و حواسمان از بحث اصلیمان پرت میشود، چیزی هم نیست که بتوانی دربارهاش بحث کنی، چون آن وقت خواهند گفت طرف خیال میکند کپیرایت فرهنگ بوشهر دست اوست.
شأن یک فیلم باید ورای نق زدن باشد. نق زدن در فیلم چیز جذابی نیست. از فقر هم که حرف میزنی، نق نزن. فیلمی که نق بزند جایگاه رفیعی پیدا نمیکند. شأن یک فیلم باید ورای نق زدن باشد. نق زدن در فیلم چیز جذابی نیست. از فقر هم که حرف میزنی، نق نزن.
* در سینمای ایران به جای نقد، معمولاً نق میزنند.
نق زدن افتضاح است. نق زدن برای یک دهه در سینمای ما طیارهای بود که سوارش شدند و با آن دنیا را گشتند. بچهای که شلوارش پاره است، سه ماه حقوق پدرش را نداده، از کارخانه بیرونش کردهاند و این جور نق نقها. من به دیالوگهای درون وطنی خیلی اعتقاد دارم، ولی برای بالا بردن این پرچم، نه برای بیرون که بگویند ببین در چه کثافتی زندگی میکنند. همهاش سیاه! من میگویم این مشکل را داریم؟ بسیار خوب! بیایید درستش کنیم.
در همین فیلم جدیدم دخترک به قاضی میگوید: «من هیچ! شما هم هیچ! این بچهای هم که در حبس هست هیچ!» روی میز قاضی یک پرچم هست و قرار است متهم این پرونده در مکزیک این پرچم را به دست بگیرد. میگوید: «نگذار دعوای من و تو قد این پرچم را کوتاه کند».
همه حرف من این است که نگذارد دعوای بین من و تو قد این پرچم را کوتاه کند. تمام دعوایم در فیلمهایم این است، وگرنه میشویم کرهشمالی. به چه درد میخورد؟ دور تا دورش را هم ساروج گرفته است. برایم مهمترین نکته این است که بحثهای ما قد پرچممان را کوچک نکند.
* شما به حوزهٔ دفاع مقدس هم علاقه دارید؟
من اصلاً یک فیلم دارم از 30 روز اول جنگ به نام «همسنگار». خرمشهر و آبادان محاصرهاند و فقط از یک رودخانه میشود رد شد. این واقعیت جنگ است. دو تا آدم عرقخور که امروز کار میکنند که پول عرق و کباب امشبشان را دربیاورند، یک لنج برمیدارند که آدم ببرند آن طرف رودخانه و بیاورند. این ماجرا برای وقتی است که هنوز ادبیات جنگ تولید نشده است. این دو نفر از زیباترین شهیدان جنگ بودند. 80، 90 تا آدم را سوار لنج میکنند و میآورند. این آدم میایستد و تحت تأثیر یک سیکل رفتاری قرار میگیرد. فکرش را بکن. در سالی که شهاب حسینی، آتیلا پسیانی و... بودند، بازیگر این نقش که تا آن موقع فیلم هم بازی نکرده بود، جایزهٔ بهترین بازیگر را گرفت.
* گفتم نماز در آن بگذارم حل است؟
زیاد! یک فیلم معنوی هم ساختم، پولش را هم تلویزیون به من داده است، اما متأسفانه آدمهایی که آن بالا نشستهاند نمیدانند فیلم یعنی چه؟ من و دوستانم در جلسهای با هم حرف میزدیم. بچههای خیلی خیلی خوبی بودند، اما برگشت به من گفت: «فیلمهایت خیلی خوب است، فقط حیف نماز در آن نیست». گفتم: «نماز در آن بگذارم حل است؟» گفت: «آره!»
یک خانهٔ قدیمی در کرمان هست که زندگی بدویای را در آنجا درست کردهاند. خیلی شیکش کردهاند و توریستها خیلی میآیند. فیلم داستان این است که یک خانوادهٔ آلمانی به این خانه میآیند و سر یک چیزی بین پسر آلمانی و بچهٔ ایرانی اتفاقی پیش میآید. پسر ایرانی دستی به موتورش میبرد و دست پسر آلمانی را میشکند. پسر ایرانی عذاب وجدان میگیرد. کمی بعد میبیند یک پسری در جاده خر جمع میکند که ببرد کیش پیش سلطان. میپرسد: «مگر کیش سلطان دارد؟» جواب میدهد: «سلطان جنگل». این خرها را دارد جمع میکند که ببرد برای شیر در باغ وحش.
* بهتر از این میشود درباره اخلاق و معاد با بچه حرف زد؟
خلاصه با پسر سر روح خر بحث میشود. پسر میپرسد: «خر روح دارد؟» شوفر کامیون جواب میدهد: «همه چیز روح دارد. وقتی خواب هستیم چشم ما را دور میبیند و میرود بالا. آنجا یک دفتر بزرگی هست قد کامیون من و همه چیز در آن نوشته میشود. موقعی که بیدار میشویم وقتی است که روح برمیگردد به بدن من و ما تکان میخوریم». پسر درگیری وجدانی دارد. میگوید: «یعنی اگر نخوابیم هیچی ثبت نمیشود؟» و میافتد دنبال پسر آلمانی که پیدایش کند و از او دلجویی کند. دو روز و نیم نمیخوابد که روحش فرصت پیدا نکند بالا برود و این عمل خطا ثبت شود. به شوفر کامیون میگوید: «نمیشود توبه کرد؟» شوفر یک پارچهٔ سفید روغنی را که روی داشبورد ماشین است نشانش میدهد و میگوید: «میشود! مثل این پارچه سفید که میشود آن را شست، ولی هزار بار هم که آن را بشویی، پارچهٔ اول نمیشود». من از شما میپرسم بدون اینکه برای کودک سخنرانی کنی که بچهها چیزی داریم به اسم معاد و... بهتر از این میشود درباره اخلاق و معاد با بچه حرف زد؟
* مشکل صدا و سیما با این ایده چه بود؟
اولاً هفده دقیقه از فیلم را درآورد. بعد آقایی که آنجا مینشیند و خط میدهد میپرسد: «چرا در فیلمت نماز نیست؟» الان برنامههای کودک مذهبی تلویزیون این است دیگر! مسابقه میگذارند و از بچه میپرسند «مادر امام نهم کی بود؟» این شد سئوال دینی؟ جواب اینکه در اینترنت هم هست. این کار را تلویزیون کرمان ساخت، اما او که این هفده دقیقه را درنیاورد. پخش جامجم تهران درش آورد. چه شد که این حرفها را زدم؟ آهان! اسم این فیلم هم توریست است. خلاصه فیلم معنوی خوبی است.
* کاش میشد این فیلمهای شما را دید. تنهای تنها چندمین فیلم شما بود؟
چهارمی و سومین فیلم کودک. بین اینها یک فیلم جنگ هم ساختهام که همان «همسنگار» است.
«همسنگار» آن موقعی که جشنواره فجر بخش ویدئویی داشت، سیمرغ بهترین فیلم را گرفت! در صورتی که اولین فیلمم بود. اگر همین فیلمها نگاتیو بودند، سرنوشت دیگری داشتند؛ ولی هر اتفاقی برایم افتاد، بعد از آن اتفاق بهتری برایم افتاد. مثلاً ساعت دوازده شب بازیگرت بگوید فردا نمیآیم یا اصلاً نمیآیم. فردا میروی میبینی اتفاق بهتری افتاده است. در سینما انگار این چرخدندهها برایم گریس خوردهاند. هر کسی هم که یک جایی برای زیارت میرود، میگویم دعا کن این چرخدندهها درست بچرخند.
* «تنهای تنهای تنها» را از همان اول نگاتیو ساختید؟
بله، خیلی به این فیلم ایمان داشتم.
* قبول دارید که نریشن فیلم زیاد است؟ اگر بخواهم از فیلم انتقاد کنم، مربوط به صحنههایی است که آن خانم دارد در کشتی...
بهشدت با تو موافقم. من ایدهٔ خوبی برای جایگزینی این صحنهها داشتم، ولی واقعاً مشکل مالی مسئلهساز شد، ولی بهشدت با تو موافقم. خودم هم وقتی فیلم به آنجاها میرسد دلم میخواهد بند کفشم را ببندم، خودکارم بیفتد پایین، بروم زیر صندلی تا صحنه عوض شود. به قرآن جدی میگویم.
* اصلاً ریتم فیلم در آنجا میافتد.
کاملاً درست است. ایدهای داشتم که این زن میخواست کجا برود، قصه را میخواست برای چه کسی چه جوری تعریف کند. لوکیشن سفر خارج میخواست، امکانات میخواست، ایستگاه خاصی برای نگهداری حیوانات و...
* بودجه فیلم شما 220 میلیون تومان است. درسته؟ فیلمتان خیلی ارزان درآمده، اصلاً با توجه به روال سینمای ایران این رقم عجیب و غریب است.
نه، عجیب و غریب نیست. بگویم چرا؟
* فیلمهایی با این کیفیت با سه چهار برابر بودجه هم درنمیآید...
قسم میخورم که برای این فیلم جدیدم، دیگر التماسم رسید به اینکه آقا! میشود به من 50 تومان وام بدهید و سفته امضا کنم؟
* التماس به کجا؟ صدا و سیما؟
نه، صداوسیما فیلم را نخواست. گفتم 50 تومان وام بدهید، سفته امضا کنیم، ضامن بیاوریم که پستان بدهیم و ندادند.
* یعنی این همه استقبال از «تنهای تنهای تنها» هم هیچ تأثیری نداشت؟ در اختتامیهٔ «ققنوس» که گفتند پول فیلم بعدیتان را میدهیم. پس چه شد؟
یک اتفاقی میافتد که اتفاق خوبی نیست. ققنوس هم بهتر است این کار را نکند. نمیدانم! شاید در همهٔ جهان همهٔ ارگانها این کار را میکنند. چیزی به من نگفتند، من هم هیچوقت نرفتم.
* یادم هست آنجا گفتید فیلمنامه را نخوانید و بدهید به خودم.
آره، موضوع آن اعتماد است! من الان دارم مهاجرت (Case Christian) را مطرح میکنم که طرف به آنجا میرود و میگوید: «آقا سلام! من میخواهم در ایران مسیحی شوم و میدانی مرا در ایران میکشند و از... آویزان میکنند». الان مسئلهٔ فیلم من این است.
* چقدر جالب! خیلی ایده خوبی است.
اما نیامدهام با چفیه این حرف را بزنم. نه، میگویم بچههایی که میخواهند از ایران بروند همه شلوار جین پاره پوره میپوشند و من هم باید شلوار جین پاره پوره بپوشم و بگویم (Okay). من که هم جاز میزنم و هم فیلمم اسپورت است، من دارم به شما میگویم نرو، من میگویم نه بچهٔ طلبهٔ قم، گوش کن. من که با تو میآیم و هر موزیکی گوش میدهی گوش میدهم، میگویم نرو، خراب میکنی.
بعضیها نمیفهمند دیگر. حتماً میخواهد نماز مغرب برود پیش حاج آقا محل و یکمرتبه متنبه بشود تا باد بیندازد در گلویش و بگوید نقش روحانیت در جامعه. من میگویم تاکتیک را به ما بگویید، اما تکنیک را نگویید، خراب میشود. فیلم میسازی باید قندانش را جابهجا کنی. فیلم میسازی و تمام میشود و باز آخرش باید بروی فیلمبرداری کنی.
این را هم بگویم که یکسری حرفها هست که گفتنش خوب نیست. اگر میخواهی حرف ققنوس را بزنی، بهتر است که مال ققنوس نباشی. اگر میخواهی حرف نهضت آزادی را بزنی، بهتر است که مال نهضت آزادی نباشی. خراب میشود. هنرمند اگر مال جایی باشد، کارتش پاره میشود.
* درست است.
هزار تا بازیکن پرسپولیس میآید و میرود. اما ما پرسپولیسیها هستیم که در سرما و گرما روی سکوها ثابت هستیم. منِ فیلمساز، توی عکاس، توی نقاش تکهتکههای یک آئینه هستیم که باید کنار هم قرار بگیریم و بشویم آئینهٔ جامعه و آن را بازتاب بدهیم به سمت آدمهایی که برای اجتماع تصمیم میگیرند. ما نباید در آن تصمیمگیریها صندلی داشته باشیم. خیلی پارادوکس است که تو هم آن بالا جا بگیری هم این پایین آئینه را نگه داری.
* فیلمها را بچههای هلیله دیدهاند.
در بوشهر اکران است، ولی من هنوز نرفتهام.
* دوست داشتیم بازخورد بچههای آنجا را بدانیم.
به هر حال فیلم شهرشان هست و دوستش خواهند داشت.
* بوشهر چند تا سینما دارد؟
سه تا سینما، پنج تا سالن، غیر از پایگاه هوایی و دریایی.
* فیلم را برای جشنوارههای خارجی نفرستادهاید؟
چند جا مثل ایتالیا، بنگلادش و... فرستادم، ولی آنها هم مثل ما بالذات با قضایا ایدئولوژیک برخورد میکنند و میگویند کاری ندارم که در این فیلم چی هست، ولی در آن پانزده بار میگوید انرژی هستهای یا نه؟ دلم نمیخواهد کودکم این فیلم را ببیند. اصلاً این مفهومها باید پیش او علیالسویه باشد که ایران و انرژی هستهای میتوانند کنار هم باشند.
* این را به شما گفتند؟
نه، در عملکردشان دیدم. این فیلم هر قدر هم که قدش کوتاه باشد به جشنواره جیفانی که یک جشنواره کودک هست، میرسد. آنجا نتوانست برود، جایزه گرفتن پیشکش.
* یعنی اصلاً راهش هم نمیدهند.
نه، راه نمیدهند. به نسبت فیلمهای دیگری که در آنجا شرکت کردند، میبینی این فیلم بهتر است، اما این طوری برخورد میکنند.
* ببخشید این حرف را میزنم. بعضی از مطبوعات میگویند نکند بابت این تعریفهایی که از آقای عبدیپور به خاطر فیلم اولش میکنند، یکمرتبه ممکن است او دچار اعتماد به نفس کاذب شود...
نگرانی درستی است. خودم هم همیشه از خدا میخواهم که جو مرا نگیرد.
* حالا این اتفاق که نیفتاده است؟
اگر این اتفاق افتاده بود که با خرش سواری میخوردم و برنمیگشتم به خانهٔ اولم. تازه در خانهٔ اولم هم این جوری نبودم که دار و ندارم را بفروشم و یک فیلم بسازم. خانهٔ اولم تلویزیون بود که 65 تومان به من داد و گفت فیلم بساز. بعد از همه اینهایی که شما میگویی به خانهٔ منفی اولم برگشتم. اگر میخواستم این فیلم را میگذاشتم در کیفم و راه میافتادم دوره که آقا! این فیلم پدیده است، این فیلم این طور، این فیلم آن طور و میرفتم شاندیز. من که با این فیلم سواری نخوردم. حتی به من گفتند بیا در سینمای فلان و بهمان، اما نرفتم که در راستای فیلمی که کسی میخواهد فیلم بسازم و بگویم اینها گفتند دیگر زشت است در سینمای کودک فیلم بسازی، زشت است که فیلم دربارهٔ انقلاب نسازی.
ببینید اصلاً دلم نمیخواهد برچسب جایی روی من باشد. تمام تلاشم را کردهام که تحتالشعاع این حرفها نباشم. خدا یک کمی تواناییاش را به من داده، ولی خب آدمیزاد است دیگر. روی این کرهٔ خاکی هیچ چیزی از هیچ کسی بعید نیست. فقط از خودش میخواهم. شما هم هر وقت حالت خوب است برایم دعا کن. یعنی اگر این فیلم را دوست داری، نه برای شخص من که برای سازندهی این فیلم بالذات دعا کن انسان باقی بماند و خدا دغدغه را از او نگیرد. این تمام آرزوی من است. هیچ چیز دیگری واقعاً از او نمیخواهم.
* برسیم به شرایط اکران. شرایط اکران فیلم شما خیلی بد است و این واقعاً اسباب تأسف است.
اصلاً در سطح شهر هیچ خبری از آن نیست. اگر قرار باشد گلایه کنیم که خیلی جای گلایه دارد که فلان فیلم کابارهای دارد بالای میلیارد میفروشد... نمیخواهد به تاریکی لعنت بفرستی، یک شمع روشن کن.
* شما که پخشکنندهٔ خوبی دارید.
کلاً 9 تا کپی فیلم داریم. میدانی یعنی چه؟
* فقط 9 تا؟
بله، نه تا کپی فیلم. پولش نبود. تازه دو تا فارابی به خاطر اینکه کار کودک بود مفتی به ما داد. آن هم بازیگر فیلم رفت در جشنوارهٔ اصفهان و قول دو تا کپی را از آقای میرعلایی گرفت.
حقیقتش این است که ما پول نداریم از این فیلم کپی تهیه کنیم. ارگانهایی که پول ساندیس همایشهایشان میشود ده میلیون تومان، دو تا کپی از این فیلم تهیه نکردند.
* همه جا از این فیلم تقدیر کردند. از حوزه هنری و شهرداری گرفته تا جاهای دیگر...
شهرداری به من زنگ زد و گفت: «میخواهیم 33 تا بیلبورد رایگان به شما بدهیم. فقط سیدی فیلمت را بفرست که بنر چاپ کنیم بزنیم». ولی نمیدانم چرا نشد.
* اول کار عکس یادگاری خوب میگیرند، پای عمل و کار که میرسد همه جا میزنند.
تو باید برای تغییر ذائقهٔ مخاطبت یک کاری بکنی دیگر. خب عکس این را بزن به در و دیوار. کارهایی که آنها برای تغییر ذائقهٔ مخاطب کردهاند و دارند میفروشند و کسی هم نمیتواند آنها را بگیرد. اگر فکر میکنی فیلمت به ذات سینما نزدیکتر است و با جریان معمول سینما فرق دارد به خاطر سینما و نه به خاطر اسم من هزینه کن. حتی اگر فیلمهای دیگران هم چنین خاصیتی دارد این کار را بکن. بهجای اینکه بودجه را صرف ساختن فیلمهای بیخاصیت میکنی، صرف تبلیغ این جور فیلمها کن که دیگران بروند و ببینند. میروی میبینی در مترو همه جا عکس آن فیلم را زدهاند. نمیخواهد کسی این فیلم را ببیند، چون شهناز و مهناز ندارد.
* ولی شما هم اعتراضی نمیکنید.
من اصلاً اهل این خاله زنکبازیهای زرد اطراف سینما نیستم، ولی حالا بلند شوم چه اعتراضی بکنم؟ میگویند یارو از راه نرسیده پررو، همین جوری حرف پشت سرمان است. دارد زیادهخواهی و سهمخواهی میکند.
* جالب است من بعضی سینماهای حوزه هنری –که پخش کنندهٔ فیلم شما هم هست- را چک میکردم، دیدم فیلم شما را اکران نمیکند. خیلی برایم عجیب است...
من میگویم به خاطر این نوع از سینما خدا کند این فیلم بفروشد و فردا سینمادار وقتی دید فیلم سوپراستار ندارد، درجا آن را درنیاورد بگوید یک فیلمی بود بد نبود. بگذار این را هم بگذارم ببینم. اعتمادی ایجاد شود که عدهای بروند و فیلمی را که سوپراستار ندارد تا دقیقهٔ 90 ببینند. به خاطر این نوع سینما دوست داشتم این فیلم بفروشد، وگرنه در فروشش نه نفعی دارم نه ضرری.
* یکی دیگر از چیزهایی که در تمام فیلمهایتان مشترک است، حضور خارجیهاست. این از کجا میآید؟ ظاهراً همه جا در فیلمهای شما هستند.
در این جغرافیای کوچک همه چیز را میخواهند در اِشل جهانی ببینند و تا یک چیزی میشود، خطها را به هم ربط میدهند. همیشه این جوریاند. بوشهر شهر کوچکی است و دو سه تا کنسولگری داشت. در گمرک همیشه خارجیها بودند و به شهر میآمدند. من خیلی زود در زندگی شروع کردم به سفر کردن. سفر تنها عیاشی زندگی من است. تنها فکرم این است که دو میلیون تومان پول جمع کنم و ساکم را ببندم و بروم سفر.
* کجاها؟
هر جا که بشود. ساک روی کولم هست و میروم. سایتی را به تو معرفی میکنم که چه جوری بدون پول میتوانی بروی سفر. نه پول بلیط داشته باشی، سایتی است سفر برای بچه دانشجوهایی که توریست نیستند و به عنوان الزامی بعد از کالجشان به سفر میروند تا آدمها و دنیاها را ببینند. اسم سایت (Couch Surfing) یعنی یک کاناپهای بیشتر میخواهی.
آدمهایی که در این سایت عضو هستند همدیگر را به خانههای هم راه میدهند. شما میخواهی بروی ملبورن یا هر جای دیگری. مثلاً الان من از چین و دانمارک درخواست دارم. خانه خیلیهایشان رفتهام. 32 روز در اروپا بودم و فقط یک شب رفتم هتل.
* پس خانه شما هم مهمان زیاد میآید.
خیلی.
* همین بلندپروازیها هم در فیلمتان هست.
بله. بوشهر جاهای دیدنی زیادی دارد. میبرمشان. من یک کولهپشتی سفری دارم. برنامه جدیدم این است که پول دستم آمد یک سال بروم سفر.
* پس کی فیلم میسازید؟
خب نمیسازم.
همه چیز که فیلم نیست!
* مثل اینکه شما سینما را خیلی هم دوست ندارید.
مگر میشود از چاهی همین طور دلو بیندازی آب بکشی بالا؟ سینما که فقط بحث تکنیکال نیست. تو یک محتوا داری، میخواهی با مدیوم سینما منتقلش کنی. نمیخواهی آن اتفاق سطحی بیفتد که همه چیزش تکنیک است و هر چه به او بدهی بالاخره یک خروجیای دارد. میپرسی میتوانی کلید بزنی؟ میگوید آره 25ام همین ماه کلید میزنم. بعدها که همه کارها را کرد تازه فیلمنامه را میخواند. تو که میپرسی نمیخواهی فیلم بسازی، وقتی دارم میروم سفر و میخواهم به خلوت پناه ببرم، یعنی احتمالاً میخواهم فیلم بسازم.
* یعنی آذوقه برای فیلمهای بعدی.
برای زندگی. همه چیز که فیلم نیست. فردا که میخواهی با زن و بچهات حرف بزنی، فردا که میخواهم به شما بگویم بچهها این جوری که فکر میکنید نیست، جور دیگری است....
* در ایام جشنواره یادم هست در پاسخ به این سئوال که چقدر بازیگر شما خوب بازی کرد، گفتید آن قدر کارهای عجیب و غریب سرش درآوردهاید تا این بازی را گرفتهاید، ولی آدم نتیجه را که نگاه میکند حتی بازیگران خارجی هم خیلی خوب بازی کردند.
بازیگر خارجی بچهٔ نابغهای بود. زبان هم نمیدانست، یعنی هیچکس نبود که بین ما دیالوگهایی را رد و بدل کند تا وقتی که آن خانم آمد و کمی انگلیسی بلد بود یا موقعی که پدرش آمد که عالی انگلیسی بلد بود و فیلمساز خیلی خوبی هم بود.
* ارمنی بودند؟
پدرش روس بود و در ارمنستان سینما تدریس میکرد. مستندساز بود و دولت ارمنستان هم خیلی با او مشکل داشت. داشتیم مسیری را میرفتیم و داشت به من بازیگر معرفی میکرد. گفتم: «خودت بیا بازی کن». گفت: «چه جوری؟» گفتم: «بیا». گفت: «میآیم به خاطر پرسپولیس (تخت جمشید). میخواهم پرسپولیس را ببینم» که در یک (off) با ماشین فرستادمش شیراز که به تختجمشید برود و آنجا را ببیند و بیاید. راننده میگفت: «جلوی تختجمشید زانو زد و مات و مبهوت نگاه کرد». ارمنیها خیلی بالذات خودشان را به ایران منتسب میدانند.
* شما خیلی اصرار دارید بچهها این فیلم را ببینند. به نظرتان آیا بچهها خیلی از چیزهای فیلم شما را میفهمند؟
نفهمند. یک داستان عاشقانه کودکانه را که میتوانند دنبال کنند.
* تجربه کار کردن در فیلمی که تهیهکنندهاش برادر آدم باشد، چطور است؟
ببین! این بچه دیپلم فیلمنامه را میخواند و وسط کار میگوید احسان نخواهی زود جمع شود برود پی کارش. بگذار هر چه درست است بشود. حالا من میدانم زنش که تازه عروسی کردهاند برای این فیلم طلاهایش را فروخته است. کل وسیلهٔ خانوادهاش یک پژو 206 بود و آن را فروخت، قرض یک میلیون و 300 هزار تومانی هم کرده است. یک میلیون و 300 هزار تومان مگر چقدر است؟ همین قدر است که برود مرغ بخرد بدهد مامانم در حیاط برای عوامل فیلم غذا بپزد، اما همین بچه میآید و کنار گوش من میگوید: «احسان! عجله نکنیها! بگذار درست از کار در بیاید. نکند به عوامل فشار بیاوری». چه کسی در سینما این طور حرفی را به تو میزند؟ به خدا اگر صدی یک بزند. همانی که ده میلیارد و بیست میلیارد در جیبش هست، میگوید: «آقا! زودتر جمعش کنید. خیلی معطل ماندهایم».
به هر حال در «تنهای تنهای تنها» پنج ریال هم در جیب تهیهکننده، کارگردان، مدیر تولید و فیلمنامهنویس نرفت. این طوری دستکم 100 میلیون تومان صرفه جویی میشود.
* یادتان هست بر سر باشوی فیلم بهرام بیضایی چه آمد؟ نامه نوشت و از بیتوجهی بیضایی گله کرد...
بله. یادم هست.
* شما برای «رنجرو» فیلمتان برنامهای دارید که به سرنوشتی مثل او دچار نشود؟ در فیلم جدیدتان هست؟
نه، یک بچهٔ دیگر از آن فیلم هست، چون سیاهپوست میخواستم.
* ولی این «رنجرو» ی فیلم شما خیلی بااستعداد است.
قبول دارم ولی چه کار باید کرد؟
* من هم نمیدانم.
به هر حال یک بازی باختـباخت است، چون زبان دراماتیک سینمای ما تهرانی است و اینها لهجه ندارند. این بچه هم خیلی باهوش باشد و بخواهد لهجه پیدا کند، آنش را از دست میدهد.
* ولی فرخنژاد هنوز هم لهجهاش را دارد.
فرخنژاد اولین بار در عروس آتش گل کرد که 34، 35 سالش بود، یعنی یک سینمای شکل گرفته. همان بچهای که تهرانی هم هست و در فیلمی گل میکند، معلوم نیست در بزرگسالی چه اتفاقی برایش بیفتد. چیزهایی که ما از یک کودک میطلبیم تا بزرگسال دو تاست. ممکن است الان ملاحت داشته باشد، اما در بزرگسالی هیچی نداشته باشد.
* «رنجرو» بعد از آن دیگر فیلم بازی نکرد؟
چرا، در همان جشنوارهٔ کودک، هم در بخش ویدئویی بهترین بازیگر شد و هم در فیلم دیگری بازی کرد و باز بهترین بازیگر فیلم ویدئویی شد، یعنی به من ربطی نداشت و با یک آدم غریبه هم که بازی کرد، باز کار خودش را کرد، خودش بالذات یک آنی دارد. یکی از بچههای کوچکی است که در قصهٔ جامجهانی بازی میکردند که دیدم برای این نقش خیلی خوب است و او را آوردم.
* سوال اخر؛ امسال فیلمتان –فکر میکنم نامش سیاه و سفید است- در جشنواره حضور خواهد داشت؟
میخواهم اسمش را بگذارم پاپ. دیدم چند تا فیلم سیاه و سفید ساختهاند و اسمش را گذاشتهاند سیاه و سفید یا سفید و سیاه و این حرفها. ولی احتمالاً به جشنواره میرسد.
منبع: رجانیوز