به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصی. صبح روز بعد رفتم ملک آباد، مقر سپاه. یکی از مسوولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیلهای دادیم، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده.
مکث کرد و ادامه داد: حالا که ایشون نیست، شما زحمتش رو میکشین که ببرین خونه شون؟
میدانستم حاجی اگر بود، به هیچ عنوان قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: چی از این بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم.
اجر معنوی یا ماشین لباسشویی؟
این طوری وقتی خبردار میشد، در مقابل عمل انجام شده قرار میگرفت و دیگر کاری نمیتوانست بکند. برای همین هم گفتم: با کمال میل قبول میکنم.
ماشین لباسشویی را گذاشتم عقب یک وانت و سریع بردم خانهشان.
هرگز آن عصبانیتش از یادم نمیرود. همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شده بود و فهمیده بود از کجا آب میخورد، یک راست آمده بود سر وقت من.
هیچ وقت آن طور ناراحت و عصبانی ندیده بودمش. با صدایی که میلرزید، گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟
چون انتظار همچنین برخوردی را نداشتم، پاک هول کرده بودم. گفتم: از طرف بالا به من دستور دادن.
ناراحتتر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه!
مکث کرد و خشن ادامه داد: همین حالا میآی اون تحفه روبرش میداری و میبریش همون جایی که آوردی.
کم کم اوضاع و احوال دستم میآمد و به خودم مسلط میشدم. گفتم: حالا مگه چی شده که این جوری داری زمین و آسمون رو به هم میدوزی، حاج آقا؟!
به پرخاش گفت: مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی بیاد توی خونهام؟
گفتم: بابا یک تیکه کوچیک حقت بود، بهت دادن.
گفت: شما میخواین اجر منو از بین ببرین؛ ما برای چیز دیگهای میریم جنگ، داریم به وظیفه شرعی و دینی مون عمل میکنیم؛ همین چیزهاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه.
آهی از ته دل کشید. نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره طرف دیگری شد. گفت: تازه همین حقوقی رو هم که میگیرم، نمیدونم حقم باشه یا نه؛ اصلاً وقتی که میام مرخصی، باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیاورم و باز برم جبهه، اون وقت شما به خودتون اجازه این کارها رو میدین؟! این کار از تو بعید بود، آقا سید!
آخرش هم زیر بار نرفت. محکم و جدی گفت: خودت اونو آوردی، خودت هم میآی میبریش.
من هم زدم به در لجبازی و گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید توی خونه بمونه.
خداحافظی کرد و در حال رفتن گفت: ما به اون دست نمیزنیم، تا بیای ببریش.
با خودم گفتم: هر حرفش رو که گوش کنم، این یکی رو دیگه گوش نمیکنم.
همین طور هم شد؛ بعد از آن، پا توی یک کفش کردم و دیگر نرفتم ماشین لباسشویی را بیاورم.
خدا رحمتش کند، او هم به خانمش گفته بود: ماشین رو از توی کارتنش در نیاری.
تا زمان شهادتش، همان طور توی کارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدتها بعد از شهادتش، آن را با یک ماشین لباسشویی نوتر عوض کردم و بردم برای زن و بچهاش.
منبع: فرهنگ نیوز
حاجي نميدوني که چه قدرهم ارزون ميفروشن به قيمت دوستي با دشمن