به گزارش گزوه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، حسین قدیانی92 طی یادداشتی نوشت: این کنگره شهدای مازندران بویژه سخنان حضرت آقا در جمع اعضای این حرکت نیک، مرا یک سر برد به 10 سال پیش، به یک روز از روزهای فصل خزان که با امین چیذری شال و کلاه کرده بودیم برویم مصاحبه با اصحاب شهادت دیار طبرستان. از آن سفر برایتان حرفها دارم بگویم هنوز. از دیدارمان با حاجیه خانم شهربانو ثمنی، همسر شهید نوروزعلی یزدانخواه شروع میکنم که با حفظ سمت همسر شهیدی، از سوی خدا منصوب شده بود مادر 4 شهید هم باشد. مادر شهیدان خدیجه، طوبی، قربانعلی و رحیم. خدیجه و طوبی در روزهای منتهی به انقلاب، جلوی چشم همین شیرزن، با گلوله مستقیم سربازان دژخیم پهلوی به شهادت میرسند. هنوز جنگ نشده بود، اصلا هنوز انقلاب به ثمر نرسیده بود که شهربانو شده بود مادر شهید. دقیقتر بنویسم؛ مادر 2 شهیده نوجوان. قربانعلی پسر بزرگ شهربانو اما عضو سپاه بود و در حال اعزام به جبهه، هنوز خاک گرم جنوب را زیارت نکرده، تصادف میکند و جان به جان آفرین تسلیم.
کاملا موثق است که رزمنده عازم به میدان جنگ، اگر در طول راه دچار سانحه شود و جان ببازد، نزد خدای شهادت، «شهید» محسوب میشود، لیکن شیرزن شمالی ما، خود میگفت: «2 سال بعد از انقلاب، من مادر 3 شهید بودم اما دوست داشتم همسر و دیگر فرزندم در میدان جنگی رسمیتر از این حرفها به شهادت برسند. واقعا به آن 3 شهید راضی نبودم. غبطه میخوردم، بلکه حتی حسادت میکردم به مادران شهدایی که بچههایشان در خط مقدم جبهه به شهادت رسیده بودند. بازگشت همه ما به سوی خداست، چه بهتر که با شهادت باشد. هنوز اربعین شهادت قربانعلی نرسیده بود که یک شب همسرم به من گفت: «اگر من هم بخواهم با رحیم عازم جبهه شوم، رضایت میدهی؟» جواب دادم: «مراسم چهلم قربانعلی با من، تنهایی از پس همه کارها برمی آیم، تو و رحیم با خیال راحت بروید منطقه.» و رفتند.
خوب یادم هست عملیات الی بیت المقدس بود. چند روز بعد از فتح خرمشهر، یک شب در خانه به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم. دیدم همسرم نوروزعلی است. گفتم: «پس رحیم کو؟» گفت: «در خرمشهر، کار زیاد بود، ماند همانجا، اما برایت نامهای نوشته، بیا بخوان». نامه رحیم را باز نکرده، اشک در چشمانم حلقه زد. نوشته بود: «مادر عزیز! دلم خیلی برای شما تنگ شده، اینقدر که گاهی از دوریات، شبها در خفا گریه میکنم اما خونین شهر تازه آزاد شده، کارهایش خیلی بیشتر از زمان اسارت است. باورت میشود رحیم 2 ماه بعد از فتح خرمشهر آمد مرخصی؟!» حرفهای حاجیه خانم شهربانو ثمنی را مو به مو در خاطر دارم. فی الحال دی ماه است. همین چند روز پیش یعنی سوم دی، سالگرد عملیات کربلای 4 بود. نوروزعلی و رحیم، پدر و پسر، هر دو با هم در آغوش هم، در همین عملیات کربلای 4 به شهادت رسیدند. «عملیات کربلای 4» متشکل از چند حرف و یک عدد بیشتر نیست اما در باطن خود، معانی بس بلندبالایی مستتر دارد. از این پس هر وقت نام «عملیات کربلای 4» را شنیدی، یا هر وقت چیزی از «جزیره مینو» خواندی، اندکی تأنی کن… «ایمان من از کربلای 4 به بعد راسختر شد. از آن شب بارانی که خبر شهادت نوروزعلی و رحیم را آوردند. من خدا را شاکرم بابت این همه افتخار. تازه حضرت آقا، رهبر شده بودند. ما رفتیم خدمتشان، همراه تعدادی دیگر از مادران شهدا. مادر شهید شیرودی هم بود. خیلیها بودند. من همانجا میکروفن را گرفتم و به ایشان گفتم: «برای انقلاب و ولایت فقیه، هنوز یک پسر دیگر هم دارم، تازه خودم هم هستم». این را که گفتم، مادر شیرودی با یک لهجه غلیظ مازنی و خیلی بلند گفت: «من هم هستم تا چشم دشمن شما کور شود». بعد، دیگر مادران شهدا هم همین جمله را تکرار کردند».
سخن از مادر شهید شیرودی شد.ای جانم از این قهرمان. شیرودمحله در خانهای به غایت روستایی، همان خانهای که علی اکبرش را به دنیا آورده بود، دیدیمش. ابتدا به درختان پربار حیاط خانهاش اشاره کرد و گفت: «تا از این پرتقالها چند تایی نخورید، مصاحبه، بیمصاحبه!» آن زمان هنوز روپا بود. ما را راهنمایی کرد برویم اتاقی که درست کرده بود به عشق علی اکبرش. پر از عکس شیرودی. پر از بریده جراید. در میان همه عکسها و نوشتهها، چشمم افتاد به فرازی از سخنان سرتیپ 2 خلبان شهید شیرودی 2 هفته قبل از شهادت: «در حال حاضر اگر تعریف از خود نباشد، فکر میکنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشتهام. تا به حال 360 بار از خطر گلولههای دشمن، جان سالم به دربردهام و در حدود بیش از 40 هلیکوپتر که من خلبان آن بودهام تیر خورده که البته همه آنها قابل تعمیر بوده که هم اکنون قابل استفادهاند. در حال حاضر فکر میکنم بیش از 20000 ماموریت انجام داده باشم و آنچه مسلم است قدرت خداست که من تا به حال زندهام و امیدوارم تا روزی که اسلام به پیروزی میرسد، زنده بمانم». مادر شهید شیرودی نشسته بود روی یک صندلی قدیمی و میگفت: «این اتاق را خودم درست کردهام. اینجا قبلا اتاق علی اکبر بود. برای نماز، قامت که میبست، میآمدم بهش اقتدا میکردم.
دوست داشتم نماز خواندنش را. جوری نماز میخواند که همه نماز خواندنش را دوست میداشتند. اصلا شما ببینید «آقا» درباره علی اکبر چه گفته؟ گفته: «شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم». در این اتاق، اغلب رؤسای جمهور آمدهاند تا مردم عادی. یادداشت رؤسای جمهور را ببینید! در این خانه همیشه باز است. یک بار، ما را صدا زدند که امام خمینی میخواهد شما را ببیند. آن زمان هنوز پدر علی اکبر زنده بود. رفتیم جماران. عکسش هست.
ما را بردند اتاق خود امام. امام به من گفتند: «شما مادر شهید شیرودی هستی؟» گفتم: «بله!» دوباره گفتند: «من به مقام شما غبطه میخورم» و بعد سکوت کردند. حاج آقامان به امام گفتند: «ما آمدهایم از نصایح شما بهره ببریم». امام جواب دادند: «من دوست دارم ساکت باشم و شما حرف بزنید. من هیچ ندارم در برابر شما که بخواهم بگویم. من در برابر آن همه شجاعت فرزند شما، زبانم قاصر است». من به امام گفتم: «اگر هزار بار دیگر هم خدا، علی اکبر را به من برگرداند، باز هم در همین راه تربیتش میکنم». حالا هم همین حرف را به «آقا» میگویم. اگر «آقا» یک بار به فرزند من در نماز اقتدا کرده، من همه زندگیام وقف راه ولایت است». شگفتا! زمانه گذشت و گذشت تا رسیدیم به فتنه 88 که مادر شهید شیرودی بارها و بارها موضع جانانه گرفت علیه فتنه گران. خدا رحمت کند این شیرزن را. بعد از آن دیدار، یک بار هم در نوروز سال 89 رفتم شیرودمحله، دیدارش. خوب که به دیوار اتاق یادشده نگاه کردم، دیدم دستخط یادگاری بعضی از این رؤسای جمهور را برداشته. گفتم: «چرا؟» گفت: «اینها دیگر لیاقت علی اکبر مرا ندارند» و بعد انگار که از سوالم بدش آمده باشد، همچین خیلی تند ادامه داد: «بروند گم شوند، نامردها». یک چیزهای دیگری هم گفت که من درز میگیرم حالا، اما برگردیم به همان سفر ماضی که شبی میهمان پدر شهید علمدار بودیم. پیرمرد باصفا، باورتان میشود شب، ما را در خانه نگه داشت: «حالا میخواهید کدام مقر بروید؟ اینجا هم مقر است دیگر!»
و صبح ما را برد گلزار شهدا. بر سنگ مزار فرزند شهیدش نوشته بودند: «بسم رب الحسین/ مداح اهل بیت، جانباز شهید، حاج سیدمجتبی علمدار/ طلوع: 11 دی 45/ عروج: 11 دی 75.»
آری، زیباست طلوع و عروج آدمی در یک روز باشد، لیکن از این مظاهر زیبا، فراوان پیدا میشود در میان شهدای لشکر 25 کربلا. شهید سیدعلی دوامی، جانشین گردان مسلم همین لشکر نیز تاریخ ولادت و شهادتش یکی است؛ 21 ماه رمضان.
سنگ مزار شهدا، کتیبه انقلاب اسلامی است. و اساسیترین قانون این دیار را شهدای ما در وصیتنامهشان نوشتهاند. جمهوری اسلامی «دولت شهدا» ست، نه دولتهایی که میآیند و میروند. مازندران، یکی هم رفتیم روستای کوتنا که حوزه علمیه معروفی دارد با 53 شهید. رئیس این حوزه علمیه میگفت: «اغلب شهدای ما، مال عملیاتهای کربلای 4 و کربلای 5اند»، یعنی دی ماه ماندگار 65 یعنی شلمچه، موانع 5 ضلعی، سه راهی شهادت، یعنی طلبههایی که یک پایشان حوزه بود، یک پایشان جبهه، یعنی هم درس و هم جهاد.
در آن 10 روز به یاد ماندنی، خیلی جاها رفتیم و خیلی چیزها یاد گرفتیم که بماند برای مجالی دیگر! آخرین مقصد ما، روستای گیجان بود و زیارت مادر شهید داوود درخشیده. چون از مادر شهید درخشیده هیچ تلفنی نداشتیم، کمی هماهنگی سخت شده بود. اواسط جاده چالوس، در تندترین سربالایی ممکن، رفتیم فرعی الیردلیت و بعد از 2 ساعت راه، حدود ساعت 21 که کمی هم دیر شده بود، به گیجان رسیدیم. هم باران میبارید، هم برف و با چه شدتی! و زور برف بیشتر! لاستیک لگن ما هم حکم آینه! با کلی دعا و التماس رسیدیم گیجان و در خانهای را زدیم: «لطفا خانه شهید درخشیده را به ما نشان دهید». پیرمردی گفت: «اینجا یعنی گیجان در حکم ییلاق است و مادر شهید درخشیده رفته روستای واسپول، قشلاق!» گفتیم: «حالا این واسپول کجاست؟!» گفت: «همان فرعی که از جاده چالوس آمدید، الکی بالا آمدید! واسپول اول جاده بود!» برف اما زمین را کاملا سفیدپوش کرده بود و برگشتن ما صلاح نبود. چه کنیم، چه نکنیم، پیرمرد درآمد: «از بنیاد شهید هستید؟! صلاح نیست برگردید توی این هوا. ما اینجا یک اتاق اضافی داریم، شب را همینجا بخوابید، تا صبح پروردگار عالمیان بزرگ است.»
خلاصه ما آن شب تلپ شدیم خانه همسایه شهید درخشیده و چه شبی بود دیدنی! دیدن مردمانی که تا به حال ندیده بودیم! مردمان زلالی که هیچ نمیدانستند آلودگی هوا، دود و ترافیک یعنی چه؟! القصه، صبح ماشین را سراندیم سمت پایین، بدین امید که ماشین و پیچهای تاریخی آنجاده پیچاپیچ، ان شاءالله با هم بپیچند! ساعاتی بعد، راحتتر از آنکه فکرش را میکردیم مادر شهید درخشیده را دیدیم در خانهای بسیار محقر و کوچک. من آنجا از دهانم در رفت و از این مادر پرسیدم؛ «شما مطالبهای از مسؤولان ندارید؟!»
این مادر گفت: «مطالبه یعنی چه؟!» گفتم: «یعنی خواسته!!» گفت: «معنایش را میدانم، اما مطالبه یعنی چه؟! ما اگر از نظام، مطالبه داشتیم که خودمان، تنها بچهمان را عازم جبهه نمیکردیم! ما آمدهایم باری از دوش این انقلاب برداریم، نه اینکه باری اضافه کنیم بر دوش انقلاب. ما مطالبهای نداریم، طلبی نداریم. اینجا هم که میبینی خانه من است. یک خانه هم دارم در گیجان، کوچکتر از اینجا. زیاد داریم که کم نداریم. خدا را شکر... از جنگ، یک ماه نگذشته بود که داوود رفت جبهه. همیشه میگفت: «انقلاب، مال ما روستاییها هم هست، ولی فقیه، مال ما هم هست. اگر صندوق رای را حتی در روستای ما هم آوردهاند، اگر انقلاب، حتی صدای ما را هم میشنود، ما هم در عوض باید صدای انقلاب را بشنویم، ما هم باید کمک کنیم به جبههها.»
اصلا چرا من بگویم، بیا خودت بخوان. این وصیتنامه اش… نگاه کن! صفحه دومش نوشته؛ «اصلا شمال یعنی شهیدآباد».
ما با بزرگان هم عقیدهایم. فتنه علیه رای و راه شهیدآباد، «نابخشودنی» است. قسم به نماز «سرتیپ 2 خلبان شهید شیرودی» اینها دیگر به دیوار اتاق «بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا» برنمی گردند.
منبع: وطن امروز