به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامهای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات خلبان آزاده تیمسار محمدیوسف احمدبیگی است:
مدت دو ماه میگذشت که در سلول جدید تک و تنها بودم و مسائلی را که در اطرافم میگذشت ـ مثل رفتار عراقیها با آن زن مظلومه و... ـ بر اعصاب و روانم خیلی تأثیر گذاشته بود. یک شب خیلی دلم گرفته بود. همش در این فکر بودم که خدایا! به سر زن و فرزندم چه آمده؟ آنها الان در نبود من چه حالی دارند؟ و....
فردای آن شب در باز شد. شخصی آمد و دوباره مشخصات مرا گرفت و گفت: «عرب زبانی؟» گفتم: «نه» گفت: «پتویت را بردار و بیا بیرون!» خوشحال شدم. برای چندمین بار بود که احساس کردم لحظهٔ آن فرا رسیده تا نزد سایر دوستانم بروم؛ اما او چشمانم را بست و به آن طرف راهرو برد. صدای باز شدن در سلول به گوش رسید. فهمیدم که باز از چاله به چاه افتادهام!
در سلول را بست و رفت. مردی قد بلند و قوی هیکل درون سلول ایستاده بود. بلافاصله گفتم:
ـ سلام، ایرانی هستی؟
ـ سلام علیکم. لا.
توی دلم گفتم: «به درک، آدم که هستی.» دو تکه اسفنج کف سلول پهن شده بود. با اشارهٔ دست به من گفت که بنشین! روی یکی از اسفنجها نشستم. شروع کرد به سئوال کردن و مشخصاتی از قبیل اسم و درجه و شغل و دین و... مرا پرسید. سپس بلند شد و دستهایش را روی شکماش گذاشت و گفت:
ـ این طور نماز میخوانی؟
گفتم: «نه، من شیعه هستم و این طور نماز نمیخوانم.» سری تکان داد و گفت: «زین!» نوبت به من رسید تا مشخصات او را بپرسم. اسمش را پرسیدم. در جواب گفت:
ـ خلاف.
تعجب کردم! با خودم گفتم چرا او از گفتن اسمش امتناع میکند!
دوباره پرسیدم:
ـ اسمت چیه؟
ـ خلاف.
برداشتم از کلمهٔ خلاف که او در جواب من میگفت این بود که صحبت کردن با من خلاف، یعنی ممنوع است. مانده بودم که چرا خودش را معرفی میکند و اسم واقعیاش را به من نمیگوید که صدایی در راهرو پیچید و گفت: خلاف! خلاف! این آقا زودی برخاست و به در سلول کوبید و گفت: «نعم! نعم!» تازه فهمیدم که اسم این بابا واقعاً «خلاف» است.
به وضع ظاهری «خلاف» و داشتن تشک اسفنجی و لباس مرتبی که بر تن داشت نگاهی انداختم، شک کردم که او یک زندانی معمولی باشد، لذا در ادامهٔ سئوالهایم پرسیدم:
ـ چرا اینجا هستی؟ جرمت چیه؟
آهی کشید و گفت:
ـ قاتلو
ـ قاتل؟
ـ نعم.
ـ چه کارهای؟
ـ راننده. (سائق) پنج بچه دارم. دو تا پسر و سه دختر. روزی که مرتکب قتل شدم آخرین بچهام بیست روزش بود.
دوباره به سر و وضع او نگاهی انداختم و گفتم:
ـ تو قاتل نیستی!
ـ چرا؟
ـ برای اینکه اینجا زندان سیاسی است. جای قاتلها نیست!
ـ نه، قاتلم.
پس از اینکه مدتی با زبان درهم و برهم فارسی و عربی صحبت کردیم، متوجه شدم سئوالهایش رنگ و بوی سئوالهایی است که بازجوها میپرسیدند. شک بردم که نکند عامل نفوذی باشد. لذا هر چه میپرسید یا جواب نمیگفتم و یا اینکه جوابهای بیربط میدادم. شروع کرد از زندانهای ایران بد گفتن. به او گفتم: «در ایران با قاتلان این طور رفتار نمیکنند. آنها در زندان عمومی نگهداری میشوند. هر چند وقت یکبار هم با خانوادهشان ملاقات دارند. شما هم اگر قاتل هستی نباید در این زندان باشی! گذشته از آن، بعثیون خودشان قاتلاند.» یک دفعه تکانی خورد و گفت:
ـ نه، نه، همه قاتل نیستند!
بیچاره با این جواب خودش را لو داد. فهمیدم که کاسهای زیر نیم کاسه است. همین باعث شد تا قفل دهان را محکمتر کنم و هیچ گونه اطلاعاتی به او ندهم. من هم شروع کردم از بدرفتاریهای عراقیها با زندانیان صحبت کردن و از اینکه در این مدت دو ماه چه بر من گذشته و چه اذیتها و آزارهایی را بر من روا داشتهاند، شکوه و شکایت میکردم. او تنها با اشارهٔ سر تأیید میکرد و هیچ چیز نمیگفت.
آن روز تا شب با خلاف در سلول بودم. زمانی که برای نماز میایستادم و میخواستم نماز بخوانم. خلاف گفت:
ـ چرا این طور میایستی؟ قبله آن طرف است.
تازه فهمیدم که در طول این دوماه، پشت به قبله نماز میخواندهام و آنها سمت قبله را به من اشتباه گفته بودند. خدا میداند، شاید هم عمداً این کار را کرده بودند و شاید هم هرگاه میدیدند که من پشت به قبله نماز میخوانم کلی به من میخندیدند.
به هر حال، آن شب آنقدر از عراقیها بد گفتم و در جواب سئوالهایش خودم را به گنگی زدم که او خسته شده بود و دیگر کمتر حرف میزد. فردا صبح که بلند شد با نگهبان کمی صحبت کرد و لابه لای حرفهایش میدیدم که به من اشاره میکرد.. گویا با او در مورد لباس من صحبت میکرد.
بعد از ناهار روز دوم بود که دو نفر آدم عجیب و غریب با چهرههایی وحشتناک به سلول آمدند. یکی از آنها با خشم به من نگاهی کرد و گفت:
ـ نقیب طیار؟
ـ بله.
سپس نگاهی به خلاف کرد و اطراف را ورانداز کرد و به من گفت:
ـ امشی! حرک!
من که از خدا خواسته بودم، فوری بیرون پریدم. زندانبان دوباره مرا به همان سلول قبلیام برد و در را بست. نگاهی به اطراف انداختم. پتویی تمیز در گوشهٔ سلول پهن شده بود و یک لباس عربی هم روی دیوار گذاشته بودند. بسیار خوشحال شدم! زودی لباس را پوشیدم و از اینکه یک لباس تمیزی گیرم آمده بود سر از پا نمیشناختم. بلند شدم و در سلول شروع به قدم زدن کردم. انگار جان تازهای گرفته بودم.
دستم را در جیب لباس بردم. نخ ضخیم سفیدی شبیه بند پوتین در آن بود که سی و سه گره داشت. با خود گفتم: «به به! این هم تسبیح. حالا تا میتوانی تسبیح بگو و شکر خدا را کن.»
منبع: سایت جامع آزادگان