گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ دو سه روز مونده به آخر اردوی جهادی بود. رسول منو صدا زد و گفت بیا یه سر تا خواهرا بریم و برگردیم. گفتم برا چی؟ گفت یه مشت خرت وپرت اونور مونده بیاریم اینور.
موتور رو برداشت آورد. رسول نشست پشت موتور. هندل زد و روشن شد. یه کم پت پت می کرد. و از سربالایی ها که میرفتیم بالا انگار جون می کند. رسیدیم بالاخره. صدا زدیم وآوردند. یه صندوق پلاستیکی بود پر از ظرفای استیل به همراه یه قابلمه ی بزرگ که نصف هیکل من بود. یه نیگا به رسول انداختم. گفت ”خوب تقصیر من چیه! ”دیدم راست میگه. دیگه نیگاش نکردم! به هر زحمتی بود سوار شدم. از یه بر صندوق رو گرفتم و قابلمه رو هم گذاشتم روش. بسم الله گفتیم و راه افتادیم…
اولش خوب اومدیم. بعد کم کم حس کردم در قابلمه داره میفته! تا بخوام به رسول اشاره کنم در از یه طرف افتاد و رسول که هول شده بود رفت کناره ی سنگلاخ جاده و هی فرمون رو چپ و راست میکرد که یهو قابلمه به انضمام صندوق پر از ظرفها رو ول کردم به امون خدا به امید اینکه نشه اونی که می خواست بشه ولی حیف دیر شده بود ...گردوخاک که نشست دیدم در قابلمه داره برا خودش میره.
سکانس بعدی یه رسول افقی روبروته که دراز کش افتاده. یه کم نگران میشی که نکنه بد با کله اومده باشه زمین و بدینوسیله اولین شهید گروه رو به خاطر یه در قابلمه تقدیم کرده باشین! بعد میبینی مثل اینکه داره شروع به تکون خوردن میکنه...اولین قسمتی از بدنش که حرکت می کنه نیششه که به عرض بنا گوش باز میشه ومیگه: آخ پام...آخ...