به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در فاو، کمک بیسیمچی قائمشهری با من بود به اسم محمود، 15 سال بیشتر نداشت، شاید همین سن کمش باعث میشد گاهی بیاحتیاطی کند و بیش از حد از مواضع خودی فاصله بگیرد.
خاکریز دشمن هم بسیار مستحکم بود و طوری ساخته شده بود که دید خیلی خوبی به منطقه ما داشت و کوچکترین حرکت ما با آتش سنگین جواب داده میشد، این در حالی بود که ارتفاع سنگر ما نیم متر بود و ما مجبور بودیم نماز را حتی نشسته بخوانیم.
استفاده از امکانات سنگر خیلی برایمان مقدور نبود، شاید یکی از دلایل جنب و جوشهای نامعقول محمود همین بود، البته من هم در آن وقت 18 سال بیشتر نداشتم.
یک روز محمود از سنگر خارج شده بود که صدای اصابت خمپاره 60 و بعد از آن فریاد «یا مهدی (عج)» به گوشمان رسید، سراسیمه از سنگر بیرون آمدیم ببینیم چه اتفاقی افتاده، دیدیم ترکشهای خمپاره به محمود برخورد کرده و یک دستش را کامل برده و قسمتهایی از شکمش پاره شده، خیلی متأثر شدم، سرش داد زدم: «اینجا چه کار میکنی؟ آخر؛ کار دست خودت دادی». دیدم دارد لبخند میزند، بعد با همان حالش بریده بریده گفت: «سیمهای تلفن قورباغهای قطع شده بود، رفته بودم وصلشان کنم.»
محمود را با آمبولانس به عقب فرستادیم، هیچ وقت لبخندش را در آن حال وخیم فراموش نمیکنم.
منبع: تبیان