به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در وبلاگ الف دزفول آمده است؛ عملیات طریق القدس بود؛ سال 1360؛ در یک ستون داشتیم به سمت مواضع دشمن حرکت میکردیم.
در سکوت کامل و در هوای بسیار سرد؛ چهارده ساله بودم؛ من را گذاشته بودند نفر آخر ستون.
همینطور که حرکت میکردیم، داشتم با خودم فکر میکردم که اگر به خط بزنیم، این نفرات اول ستون هستند که ابتدا درگیر میشوند و به شهادت میرسند و من از قافله جا میمانم و مدام با خودم میگفتم باید فکری بکنم.
از آخر صف آرام حرکت کردم و چند نفر را پشت سر گذاشتم و آمدم توی ستون؛ نفری که من جلوی او قرار گرفتم، اعتراض کرد: «کی گفت بیای جلوی من؟ چرا اومدی اینجا؟»
گفتم: «بابا من غلامرضام؛ چه اشکالی داره؛ خب من همینجا باشم دیگه»
گفت: «نه تورو خدا... تو رو به جان امام جلوی من نمون.»
وقتی گفت جان امام، موهای بدنم سیخ شد؛ قسم به جان امام که داد گفتم «باشه» و رفتم پشت سرش ایستادم.
نفری که پشت سرم بود، صدای اعتراضش بلند شد که چرا آمدی اینجا؟
و همین روند تکرار شد و تکرار شد تا دوباره سر از آخر ستون درآوردم.
باز هم با خود اندیشیدم که «غلامرضا! فرصت دارد از دست میرود.»
پیرمردی در ستون بود که میشناختمش؛ چند نفر را پشت سر گذاشتم و ایستادم جلو پیرمرد؛ بلافاصله صدایش درآمد که «باز شلوغ کاری را شروع کردی غلامرضا؟ چرا اومدی جلوی من؟»
میخواستم به شوخی هم که شده رضایتش را جلب کنم؛ گفتم: «دوست دارم، اومدم پیشت» گفت: «نه، برو سرجات.»
گفتم: «دستت رو میبوسم، صداشو در نیار، بزار همینجا بمونم.»
گفت: «نه! من پاتو میبوسم، اما این فرصت رو از من نگیر، من با این ریش سفیدم تا اینجا اومدم، حالا تو میخوای فرصت رو از من بگیری»
با گریه و مأیوس دوباره برگشتم آخر ستون.
عملیات شد و تعدادی از بچهها شهید شدند و من هم کنار پل سابله، مجروح شدم؛ از کنار پل، بچهها مرا آوردند پایین و چون هوا سرد بود، یک پتو انداختند رویم تا اینکه صبح بفرستندم عقب.
نزدیکیهای صبح، چشم باز کردم و دیدم همان پیرمرد زیر پتو کنار من خوابیده است؛ به شوخی گفتم: «پاشوont>... پاشو... دیشب نذاشتی من جلوت بایستم، حالا اومدی زیر پتوم؟» چند بار زدم به شانهاش و دیدم تکان نمیخورد؛ پیرمرد شهید شده بود.
چشمانم را به آسمان دوختم؛ اشک توی چشمانم حلقه زده بود؛ داشتم به سبقت گرفتنهای دیشب فکر میکردم؛ سبقت برای شهادت؛ سبقت برای پرواز و اینکه مرا به آسمان راه ندادند.
سردار! وقتی داشتی این خاطره را میگفتی، خیره شده بودم به یک نقطه و به سبقت گرفتنهای امروز میاندیشیدم؛ سبقت برای قدرت، برای میز، برای پست، برای مقام و برای مال؛ سبقتهای امروز، «دیروز» ممنوع بود و جریمهاش زمینی شدن ولی امروز سبقت آزاد است، حتی اگر از روی آبروی برادرت رد بشوی.
خاطرهای بود از سردار «غلامرضا ماندنی»؛ وی با یک دست و یک پای قطع شده و یک دست که فقط 3 انگشت دارد و بدنی لبریز از ترکش و سینهای شیمیایی، از سرداران و قهرمانان گمنام پایتخت مقاومت ایران، دزفول قهرمان است. سردار ماندنی هم اکنون مسئول پاکسازی مناطق مینگذاری شده غرب و جنوب کشور است و با 3 انگشت مین خنثی میکند.