به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»،با رفتن آنها سربازهای عراقی و سودانی که از دستم عصبانی شده بودند، شروع کردند به اذیت و آزار. هر کدام سعی میکردند به یک نوع ضربهای بزنند خواه با زدن مشت و لگد، خواه با آزار و اذیت روحی، با توهین کردن به امام و مسئولین. بعد از گذشت حدود یک ساعت، کسانی که به همراه افسر ارشد، برای دیدن مواضع به جلو رفته بودند، بازگشتند و مدت بیست دقیقهای به فیلم گرفتن از خودشان مشغول شدند و بعد سوار هلی کوپتر شده، منطقه را ترک کردند.
آفتاب هنوز کاملاً عمود نمیتابید. عراقیها در حالح حمل چند نفر بودند؛ و من با دقت نگاه میکردم که این زخمیها از کجا آمدهاند. وقتی نزدیک شدند، از بازوبندهایی که به بازو داشتند متوجه شدم که ایرانی هستند. سه نفر بودند. از پای دو نفر از اسرا خون میرفت و دیگری از ناحیه سر زخمی شده بود. سومی را که جلوتر آوردند با تعجب و حیرت او را شناختم.
اسیر 8
«نظری» بود. از بچههای لشگر عاشورا که حافظهاش را به کلی از دست داده بود. بعدها با او در اردوگاه هم اتاق شدیم. دو نفر دیگر هم به نامهای «احمد قورچی» و «وجیه الله» از ناحیه پا دچار شکستگی شدید بودند که اینان نیز در اردوگاه ما به سر میبردند.
حالا دیگر شده بودیم چهار نفر اسیر در خط مقدم عراقیها. به علت عطش زیاد دائماً از آنها تقاضای آب میکردیم. آنها بعد از یکی دو بار سیراب کردن ما به وسیلهٔ کاسه، از آفتابه برای دادن آب استفاده میکردند! شدت تشنگی ما به حدی بود که هیچ کدان متوجه نبودیم آنچه را از آفتابه مینوشیم آب است یا چیز دیگر! ولی با تمام وجود سر میکشیدیم.
رفته رفته آفتاب از طرف غروب افول میکرد. یک ماشین «ایفا» برای عراقیها وسایل تدارکاتی و غذا آورد. از صبح به ما وعده داده بودند که بعدازظهر شما را با ماشین به بیمارستان خواهیم فرستاد. بعد از خوراندن چند عدد گوجه فرنگی ما را پشت سر آیفا سوار کردند و روانهٔ بیمارستان نمودند؛ و این آغاز اسارت به معنای واقعی بود. در بین راه به هر مقری که میرسیدیم نیروهای دژبان به بهانهٔ کنترل محموله، میآمدند و با زدن قنداق تفنگ و انداختن آب دهان و غرغرهایی که بیشتر شبیه فحش بود، اجازهٔ عبور میدادند.
راوی: آزاده جعفر ربیعی
منبع: سایت جامع آزادگان