گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»، اسمم یدالله است. از مال دنیا دو فرزند داشتم که خدا یکی از آنها را جلوی چشمانم از من گرفت. از سر ناچاری راهی دیار غربت شدم تا یک لقمه نان حلال دربیاورم و چرخ زندگی مان را بچرخانم.
در شهر و دیار خودمان به هر دری که زدم بسته بود، شکست پشت شکست. مانده بودم چکار کنم.بیکاری و خرج سنگین خانواده عذابم میداد.
تصمیمم را گرفتم و با یکی از آشنایان که در اطراف شهرستان چناران در نزدیکی مشهد زندگی میکند، تماس گرفتم.
خدا خیرش بدهد برایم کاری پیدا کرد. حدود 40 روز قبل بود که همراه خانوادهام به مشهد آمدیم.
بعد از زیارت حرم امامرضا (ع) راهی چناران شدیم. ما در حوالی شهر خانهای گرفتیم و من به کار کشاورزی مشغول شدم.
همهچیز خوب بود و تازه داشتیم معنای زندگی را میچشیدیم که حادثهای تلخ زندگیام را زیر و رو کرد.
آن روز غروب (سهشنبه هفته گذشته) با تراکتور در زمینهای مزروعی مشغول کار بودم. دخترم نجمه هم که هشت سال سن داشت در اطراف درختی کوچک مشغول بازی بود.
در حال کار بودم و آواز میخواندم که ناگهان متوجه شدم چیزی از روی درخت جلوی تراکتور افتاد. صدای جیغ بچهام را شنیدم.
نفهمیدم چطور تراکتور را متوقف کردم. بلافاصله پیاده شدم. باورم نمیشد چه میبینم. دختر هشتسالهام مثل مرغ سرکنده بالبال میزد.
او بین تیغههای دستگاه شخمزنی تراکتور گیر کرده بود. نجمه را از لابهلای تیغهها بیرون کشیدم. بچهام به بیمارستان هم نرسید، من مرگ پاره تنم را به چشم دیدم.
پیکر غرق به خونش را به آغوش کشیدم و دنیا روی سرم خراب شد.
ما جسد را پس از تشریفات قانونی تحویل گرفتیم، به زابل بردیم و به خاک سپردیم. هنوز هم باورم نمیشود چه اتفاقی افتاده است.
فقط میخواهم به همه پدرها و مادرها بگویم ناشکری نکنید. قدر همدیگر را بدانید. قدر بچههایتان را بدانید. هر خنده و نگاه آنها ثروتی بزرگ و موهبتی الهی است.
من آرزوهای قشنگی برای دخترنازنینم داشتم. او هم آرزوهای کوچکی داشت که نتوانستم برآورده کنم.
چه بد، خدا بيامرزش
گرفتاريا چقد گسترده اس