گروه آزاداندیشی «خبرگزاری دانشجو»- عبدالحسین خسروپناه؛ یکی از مباحث مطرح در حوزه روششناسی، بحث انواع روش است. هر علمی مسائلی دارد که بهوسیله روش خاصـــی اثبــــات میشوند و اساسا علم، زمانی علم است و یک دیسیپلین میشود که مجموعه مسائلی در کنار هم جمع شوند. بحث از روش را روششناسی میگویند. بنابراین روش قبل از مسائل مطرح میشود و روششناسی مقدم بر روش است.
اما آیا قبل از روششناسی هم چیزی وجود دارد؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که روششناسی هر علمی مبتنی بر معرفتشناسی و منطق است و علاوه بر اینها، نوع جهانبینی و هستیشناسی هم میتواند بر روششناسی تاثیرگذار باشد. شناخت مبادی موثر بر روششناسی بهعهده فلسفه روششناسی است. بدین ترتیب فلسفه روششناسی بر روششناسی تقدم دارد و میگوید که روششناسی از چه مبادی معرفتشناختی، منطقی، جهانبینی و هستیشناختی بهره میبرد.
مثلا در پزشکی با دو مسئله عمده مواجه هستیم: بیماری و درمان. در این علم، از باکتریها، ویروسها و قارچها بحث میشود. شناسایی و تشخیص بیماریهای باکتریایی که درمان آنها از طریق آنتیبیوتیک انجام میشود به روش تجربی صورت میگیرد. بحث از روش تجربی را روششناسی میگویند و این روششناسی، مبتنی بر مبادی خاصی است نظیر اینکه انگل، باکتری و قارچها شر هستند و برای حیات بشر مضرند و باید آنها را نابود کرد. اگر این نگرش نبود، یک روش تجربی که با آن برای از بین بردن باکتری، آنتیبیوتیک بسازند حاصل نمیشد. یعنی تغییر در نگرش، قطعا به تغییر در روش، روششناسی و حتی نوع درمان میانجامد. نگرش تغییریافته میگوید ما اساسا شر مطلق در عالم نداریم و هرچه وجود دارد به خودی خود و فینفسه خیر است؛ ممکن است موجودی نسبت به موجود دیگر شر باشد، اما اصل موجودات خیر هستند.
بنابراین نگرش:
1. خلقت خداوند شر و باطل نیست.
2. همه موجودات عالم حتی باکتریها شعور دارند.
این تفکر، در روششناسی تاثیر میگذارد و ما را بهسمت تعامل با موجوداتی که ظاهرا برای حیات بشر مضرند رهنمون میکند. در این صورت دیگر باکتری را از بین نمیبریم بلکه آن را کنترل کرده و برای درمان بعضی سرطانها از آن استفاده میکنیم. در روش قبلی چون در جهت از بین بردن باکتری باشعور، با آن مبارزه میکردیم، باکتریها مقاومتسازی کرده و با افزایش مقاومتها، آنتیبیوتیک را بیاثر میکردند.
در نتیجه بهکار بردن این روش منجر به مرگ افراد مبتلا به بیماریهای عفونی شد. یعنی مهمترین عامل افزایش مرگومیر، این مدل پزشکی است. حال آنکه اگر با باکتریها و قارچها تعامل کرده و آنها را بهدرستی کنترل کنیم، میتوانیم بهجای از بین بردن، از آنها برای درمان بیماریهای دیگر استفاده کنیم. همین مسئله در کشاورزی هم وجود دارد. سموم شیمیایی باعث از بین رفتن تمامی موجودات و حشرات میشود که برخی از آنها بهشدت برای زمین نافعند. حال آنکه در روشهای سنتی، سعی میکردند با حشرات تعامل کنند.
بنابراین نگرش جزئی به مسائل در پزشکی و سایر علوم، سبب میشد که هر آنچه را ظاهرا حیات و بقای بشر تهدید میکند، از بین ببرند. اما این نگاه بهتدریج جای خود را به کلنگری داد. اکنون با این پرسش مواجهیم که آیا روش تجربی که بر مبادی جزئینگرانه مبتنی بود، با تغییر مبادی باید کنار گذاشته شود؟
پاسخ این است که نه، بلکه باید آن را جهتدار کرد. یعنی میتوان با تکیه بر نگرش جدید (1. خیر بودن امور 2. ذیشعور بودن موجودات 3. تبدیل نگرش جزئی به کلی) از روش تجربی برای شناخت بیماری و کشف درمان آن استفاده کرد. بنابراین منظور ما کنار گذاشتن روش تجربی نیست.
با توجه به مطالبی که در خصوص روششناسی و فلسفه روششناسی مطرح شد، روشهای مورد استفاده در علوم اجتماعی را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: 1. روشهای مدرن 2. روشهای پسامدرن. این تقسیمبندی به اعتبار دورههای تفکر غرب است که به سه بخش تقسیم میشود: 1. دوره سنتی (قرون وسطی) 2. دوره مدرن (از رنسانس به بعد) 3. دوره پسامدرن (از سال 1950 به بعد).
البته هرگز نباید این دورهها را چه در غرب، چه در شرق و در هر جای دیگر بهصورت مرزهای جغرافیایی تلقی کرد. این دورهها یک طیف زمانی هستند. مثلا گذر از دوره سنتی به رنسانس، آرام آرام با تحولات تدریجی از قرن یازدهم میلادی، بعد از جنگهای صلیبی و آغاز نهضت ترجمه در غرب شروع میشود و تا اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم که دوره رنسانس آغاز میشود، ادامه مییابد. زمینههای پستمدرن نیز تقریبا از قرن نوزدهم میلادی توسط متفکرانی نظیر کانت فراهم شد و با هگل، مارکس، نیچه و فروید ـکه هیچیک رهبران پستمدرن نیستند ـ
ادامه یافت تا قرن بیستم که هایدگر و... از موسسان این دوره بهشمار میآیند.
علاوه بر تغییر حاکمیت کلیسا در دوره مدرن که مباحث ظاهری این دوران بهشمار میرود، آنچه باعث گذار از دوره سنتی به دوره مدرن و از دوره مدرن به دوره پسامدرن شد این است که هر دوره، اندیشه و تفکر پیش از خود را که گوهر آن دوران بهشمار میرفت کنار زد و تفکر گوهرین خود را جایگزین کرد. این اندیشه و تفکر را باید شناخت.
در دوره قرون وسطی دو اصطلاح Subject به معنای عین (و صفت آن Subjective = عینی) و Object به معنای ذهن (و صفت آن Objective = ذهنی) وجود داشت (تا اوایل قرن نوزدهم که کانت معنای این دو را جا بهجا کرد). در این دوره، اعتقاد بر این بود که وجود یا ذهنی است یا خارجی. واقعیت خارجی وقتی به ذهن منتقل میشود صورت ذهنی به خود میگیرد. صورت ذهنی، معلوم بالذات و واقعیت خارجی، معلوم بالعرض است و معلوم بالعرض (Subjective) از معلوم بالذات (Objective) شناخته میشود. واقعیت خارجی را باید از طریق ایمان درک کرد: «ایمان میآوریم تا بفهمیم»؛ این جمله بدان معناست که راه فهم عالم خارج، ایمان است و نخست باید ایمان آورد تا بعد همهچیز را فهمید.
دکارت بهعنوان پدر مدرنیته، Cogito بهمعنای اندیشیدن را مطرح کرد و گفت: «من میاندیشم پس هستم». طبق نظر دکارت، راه فهم وجود خارجی، ظهوری است که این وجود برای من دارد و برای فهمیدن، ابتدا باید از بدیهیات شروع کرد و بدیهیترین امور، اندیشیدن من است. یعنی اگر من در همهچیز شک کنم، در اندیشیدن خود، شک نمیکنم و وقتی پذیرفتم که من میاندیشم پس میپذیرم که من هستم چون وجود اندیشنده بدون وجود من ممکن نیست. پس از اثبات وجود خودم به اثبات وجود سایر موجودات میپردازم و بدین ترتیب، هستی خدا و هستی عالم را نیز ثابت میکنم و ایمان، پس از شناخت، محقق خواهد شد؛ بنابراین دکارت میگوید: من میاندیشم پس هستم، من هستم پس خدا هست، خدا هست پس ایمان میآورم. یعنی ایمان با چند واسطه حاصل میشود و من معیار شناخت واقعیت هستم و میتوانم واقعیت را درست بفهمم. لذا میتوان دکارت را یک Objectivist یعنی طرفدار اصالت فاعلشناسای انسانی دانست که فاعلشناسا را معیار شناخت و تعیین آنچه هست و نیست و آنچه باید باشد یا نباشد میداند و این ایده و تفکر (اصالت فاعلشناسای انسانی) ناشی از حاکمیت اومانیسم در دوره رنسانس است.
کانت نیز تفکر اصالت فاعلشناسای انسانی را تقویت کرد، اما معتقد بود که فاعلشناسا، تنها قادر به شناخت پدیدار (Phenomenon) یا معلوم بالذات است و پدیده (Nomine) یا همان معلوم بالعرض برای او قابل شناخت نیست. بهتعبیر دیگر فاعلشناسا، فقط قادر است اموری را که نزد ذهن خود دارد بشناسد، اما معلوم نیست این شناخت حاصل شده، عین واقعیت باشد؛ پس کانت از Objectivism به Phenomenology (طرفدار اصالت پدیدارشناسی) رسید. همچنین او دو اصطلاح Subjective و Objective را بهجای یکدیگر بهکار برد و معنای Subjective را به عینی و Objective را به ذهنی تغییر داد. بنابراین Subjectivism کانت همان Objectivism دکارت است. هگل نیز نظریه اصالت فاعلشناسای انسانی را تقویت کرد اما گرایش ایدهآلیستی داشت و قائل به وحدت ذهن و عین بود.
این جریان تا دوره پستمدرن ادامه یافت و آنها نیز Subjectivism را پذیرفتند، اما تفاوتی میان مدرنیته و پستمدرن است. در دوره مدرن فاعلشناسای انسانی از چنان اصالتی برخوردار است که میتواند واقعیت را چنانکه هست بشناسد. اما متفکران پستمدرن، نسبـیگــرای ایدهآلیست هستند یعنی به انسان توان کشف واقع را آنچنانکه هست نمیدهند.
براساس آنچه تاکنون گفتیم، تقسیم روشهای علوم اجتماعی به مدرن و پسامدرن، بهمعنای حذف روشهای سنتی نیست. وقتی دورههای تفکر غرب به سه قسمت تقسیم شود، روشها نیز بر سه قسم خواهند بود. اما در دوره سنتی روشها، رئالیسم ایمانگرایانه است یعنی اصالت واقعیت که در پرتو ایمان شناخته میشود. دوره سنتی از قرن پنجم تا قرن پانزدهم یعنی از زمان آگوستین تا آکوئیناس ادامه یافت. البته در همین دوران نیز اندیشههای متفاوتی شکل گرفت، مثلا آگوستین و آنسلم ایمانگرای محض بودند ولی آکوئیناس با توجه به شناختی که از فلسفههای عقلگرا بهدست آورده بود سعی کرد تا میان عقل و ایمان جمع ببندد. اما در دوره مدرن ضمن پذیرش رئالیسم، ایمانگرایی به ذهنگرایی (Subjectivism) یعنی اصالت واقعیت که توسط فاعل شناسای انسانی بهدست میآید تبدیل میشود. به این ترتیب، سنت و مدرن در رئالیسم مشترکاند اما در فیدئیسم و سوبژکتیویسم متفاوتاند و پسامدرن یعنی ایدهآلیسم نسبیگرایانه سوبژکتیویسم.
تفاوت رئالیسم و ایدهآلیسم نسبیگرا
رئالیسم دارای ادعاهای اساسی زیر است:
1. اصل وجود واقعیت: واقعیتی ورای ذهن بشر هست.
2. اصل امکان شناخت: معیاری برای اثبات شناخت و انتقال آن به دیگران وجود دارد؛ معیاری عمومی که میتوان با آن به دانش مشترک دست یافت. البته این معیار در هر علمی تعریف شده است.
ایدهآلیسم نیز قرائتهای مختلفی دارد:
1. برخی ایدهآلیستها منکر واقعیتاند. معروف است گرگیاس کتابی نوشت و آن را به پسرش داد و به او گفت پسرم این کتاب را بخوان تا بفهمی نه کتابی هست، نه خوانندهای و نه نویسندهای.
2. بعضی دیگر واقعیت را قبول دارند ولی معتقدند ما قادر به شناخت آن نیستیم و در آن شک داریم؛ این گروه، شکاکان هستند.
3. بعضی دیگر معتقدند میتوان شک را برطرف نمود و به شناخت و یقین دست یافت، اما این یقین، یقین معلل است و معیاری برای اثبات و مدلل ساختن آن نداریم. این گروه، نسبیگرا هستند. اما اگر بگوییم یقین معیارپذیر است و میتوان آن را اثبات و به دیگران منتقل نمود، آنگاه دیگر نسبیگرا نخواهیم بود.
بنابراین، اینکه گفته شد روشها یا مدرن هستند یا پسامدرن به این اعتبار است که در هر دو دوره، توافق مشترکی در قبول سوبژکتیویسم وجود دارد اما در رئالیست بودن یا ایدهآلیسم نسبیگرایی را پذیرفتن، تفاوت وجود دارد.
روشهای مطرح در دوره مدرن و پسامدرن نیز خود اقسامی دارند. روشهای دوره مدرن عبارتند از: روش تبیینی، روش تفسیری (هرمنوتیک روششناختی) و روش انتقادی که رویکرد رئالیستی دارند. روش گفتمانی و روش هرمنوتیک فلسفی با رویکرد ایدهآلیستی از روشهای دوره پستمدرن هستند .
تفاوت کلی روشهای دوره مدرن
در روشهای تبیینی که از قرن هفدهم رواج یافت از مفاهیم کمی استفاده میشود؛ لذا ریاضیات، مشاهدات تجربیـ آماری و کشف علیت در این روشها اهمیت دارد. عمدتا پوزیتیویستها و نئوپوزیتیویستها و بهتعبیر دقیقتر استقراگرایان، اثباتگرایان، تاییدگرایان و ابطالگرایان بر این روش هستند. تجربه، مشاهدهپذیری و تکرارپذیری برای آنها بسیار مهم است و بهدنبال کشف علت پدیدهها هستند. مطالعات مربوط به شرطی شدن در حوزه روانشناسی از نمونههای کاربرد این روش است.
روش تفسیری از قرن نوزدهم توسط دیلتای مطرح شد و عمدتا در حوزه علوم انسانی بهویژه جامعهشناسی بهکار رفت. وبر در مطالعات جامعهشناسانه خود متاثر از دیلتای از همین روش استفاده کرد. این روش که مبتنی بر مفاهیم کیفی است بهجای کشف علت بهدنبال فهم پدیدههاست. ملاک، تفهم است نه کشف علت و باید میان پدیدههای طبیعی و پدیدههای انسانی تمایز قائل شد. در امور طبیعی نیتها و انگیزهها دخالت ندارند ولی انسانها دارای نیت و انگیزهاند و رفتارها و پدیدههای آنها براساس نیت و انگیزه شکل میگیرد و معنا مییابد. انگیزه و اراده زاییده معرفت و شعور است لذا باید انسانها و انگیزههای آنها را شناخت. مثلا حکم زدن یتیم به قصد تنبیه و ادب نمودن، از حکم زدن به قصد ظلم و ستم بر او، متفاوت است. بنابراین در بررسی رفتارهای فردی و اجتماعی بهویژه رفتارهای اجتماعی افراد باید از این روش استفاده نمود.
روش انتقادی در مکتب فرانکفورت شکل گرفت و مارکوزه آغازگر آن بود. این روش مبتنی بر مفاهیم کمی و کیفی است و از هر دو روش قبلی استفاده میکند. هدف، فهم پدیده و منظور از پدیده، جامعه است. این مکتب با این روش بهدنبال نقد وضع موجود و تغییر آن است. البته این نقد و تغییر به وضع مطلوب و ثابت نمیانجامد و این مکتب پیوسته بهدنبال نقد است. اساسا هدف از شناخت جامعه، نقد و تغییر آن است.
به این ترتیب ملاحظه کردیم که هر سه روش (سنتی، مدرن و پسامدرن) بهدنبال کشف واقعیت بهنحو عمومیاند. اما در دوره پسامدرن، روشها نسبیگرایانه و عمدتا بهدنبال فهم هستند. البته نه فهم کاشف از واقع بلکه فهم نظاممند که متناقض و خودشکن نباشد .
منبع: مجله پنجره