به گزارش گروه آزاداندیشی «خبرگزاری دانشجو» - عبدالحسين خسروپناه؛ علم را از دو دريچه ميتــوان طبقه بندي کرد:
1. طبقـهبنــــدي براساس علوم موجود و محقق.
2. طبقــهبنـــدي براساس تعامل انسان با خودش، جامعه، طبيعت و خدا. البته اين طبقهبندي مبتني بر تعريف خاصي از انسان (تيپولوژي انسان) است و تاکنون علوم را بر اين مبنا طبقهبندي نکردهاند.
طبقهبندي روشها
اين يک بحث عام در فلسفه علوم از جمله فلسفه علوم اجتماعي است. در يک طبقهبندي کلي ميتوان روشها را به دو دسته تقسيم کرد: روشهاي مدرن و روشهاي پسامدرن.
پيش از پرداختن به فرق اين دو دسته، اقسام و زيرمجموعههاي آن، دو مقدمه قابل ذکر است:
مقدمه نخست: هر علمي با مسائلي روبهرو ميشود و درصدد حل آن است. بنابراين هر علمي دربردارنده مسائلي است و علم بدون مسئله نداريم. حل مسائل با روش صورت ميگيرد و هر دانشي روش خاصي دارد که براي شناخت آن از روششناسي استفاده ميکنيم. روششناسي بيانکننده چيستي روش و چگونگي حل مسائل و معضلات بهوسيله روش است. اما آيا در امتداد روششناسي، چيز ديگري با عنوان فراروش وجود دارد؟ آيا ميتوان چيزي تحت عنوان مباني روششناسي مطرح کرد؟ يا بهتعبير دقيقتر، آيا ميتوان از فلسفه روششناسي سخن گفت و در آن مبادي و مباني حاکم بر روش را ذکر کرد؟ پاسخ اين پرسشها مثبت است. معمولا در آموزش علوم به بيان مسائل بسنده ميکنند. مثلا فيزيک، قانون نسبيت را آموزش ميدهد، اما اينکه اين مسئله با چه روشي حاصل شده، در اين علم مورد بحث نيست. چون در اين علم چيزي به نام فلسفه علم وجود ندارد.
به همين دليل، از روششناسي علم فيزيک هم بحث نميشود و دانشجوي فيزيک، حافظ فيزيک است، نه تئوريپرداز، چون روش را نميداند. اگر يک گام به عقب رفته و روش را هم آموزش دهند، روششناسي ندارند و اگر از روششناسي هم بحث کنند، به فلسفه روششناسي (مبادي و مباني حاکم بر روش) توجه نميکنند.
يکي از مسائل علم پزشکي، بيماري و درمان است. باکتريها، برخي قارچها و ويروسها عوامل بيمارياند. در درمان بيماريهاي عفوني، از آنتيبيوتيک براي از بين بردن باکتري که عامل بيماري است، استفاده ميشود. اين يک مسئله پزشکي است و روش مورد کاربرد براي آن، روش تجربي (مشاهده و استقرا) است. روش تجربيـ استقرايي را روششناسي ميکنند که آيا ناقص است يا مفيد يقين؟ در حد تاييد است يا اثبات يا در حدي است که هنوز ابطال نشده؟
سوال از فراروش
اساسا اين روش براي رسيدن به اين درمان، مبادي خاصي داشته است يا نه؟ کساني که در فراروش علوم پزشکي کار کردهاند، ميگويند بله، مبناي آن اين است که اصولا انگل که يک قسم آن باکتري است، شر محض و تهديدي براي انسان است و براي دفاع از حيات بشر، بايد شر را از بين برد. زيرا اصل، حيات انسان است و بقيه بايد در خدمت او باشند و هرچيزي که در خدمت انسان نيست، بايد از بين برود. اين مبنا، زاييده يک نگاه جزءنگرانه يا بهتعبير ديگر کلنگرانه انسانمدارانه بود (اصالت انسان و تابعيت ساير امور).
به مرور زمان، اين مبنا و اين روششناسي و مسائل، هشداري به بشر داد که خود اين هشدار نيز از زاويه تجربه حاصل شد. آنتيبيوتيک نه تنها از بينبرنده باکتريها نيست، بلکه تقويتکننده و مقوم آنهاست و با افزايش مقاومت باکتريها، عفونت نيز افزايش مييابد و در مواردي منجر به مرگ بيمار مبتلا به عفونت خواهد شد. اين مسئله رويکرد را تغيير داد: خلقت باطل نيست و هر مخلوقي خير است؛ ممکن است شر و ضرر نسبي داشته باشد، ولي في حد نفسه خير است.
مخلوقات شعور دارند، حتي باکتري ميفهمد که در حال از بين رفتن است، لذا تلاش ميکند، خود را حفظ کند. از اين مقدمات، نتيجه ميگيريم که بايد با مخلوقات تعامل سازنده داشته باشيم. باکتري را نبايد از بين برد، بلکه بايد با آن تعامل کرد و از آن استفاده کرد. اين مبنا، رويکرد پزشکان را تغيير داد. البته روش تجربي عوض نشد، بلکه رويکرد و مبنا بر جهتگيري روش اثر گذاشت و واکسن جايگزين آنتيبيوتيک شد. واکسن زائيده رويکرد خاصي است و باعث مقاومت ما در برابر باکتري ميشود. علم پزشکي کنوني به سمتي ميرود که از باکتري براي درمان برخي بيماريها و سرطانها استفاده کند. در تمامي اين مسائل، روش، تجربي است و اين، نوع رويکرد است که به آن جهت ميدهد.
بنابراين غير از بحث روش، چيزي با عنوان فراروش و فلسفه روششناسي هم وجود دارد که در واقع همان مباني و رويکردهايي است که جهتگيري روش را تغيير ميدهند. پس در مباحث روششناسي گاهي خود روش تغيير ميکند و گاهي رويکرد استفاده از آن.
مقدمه دوم
غرب مسيحي را به سه دوره سنتي، مدرن و پسامدرن تقسيم ميکنند. معمولا دوره سنتي از قرن پنجم تا قرن پانزدهم، دوره مدرن از قرن شانزدهم تا نيمه دوم قرن بيستم و پسامدرن با اندکي اختلاف از 1950 به بعد در نظر گرفته ميشود. وجه اين نامگذاريها چيست؟ در هر يک از اين دورهها حوادث سياسيـاجتماعي مختلفي رخ داده است؛ مثلا در دوره قرون وسطي از قرن نهم به بعد، حاکميت کليسا شکل گرفت و در دوره مدرن، اين حاکميت از بين رفت. ولي آيا گوهر مدرنيته و گوهر سنت همين است؟ يعني گوهر سنت، حاکميت کليسا و گوهر مدرنيته، حاکميت غيرکليساست؟ يا اينکه چيز ديگري بوده است؟ پاسخ اين است که گوهر اينها يک فکر و انديشه بود که با تغيير آن طبيعتا رفتارها نيز تغيير يافت. تغيير بينش، طبيعتا به تغيير منشها و کنشها ميانجامد و انقلابهايي از قبيل انقلابهاي علمي، صنعتي و... پديد ميآيد. اينها همه لوازم يک فکر و انديشهاند. اما آن انديشه چيست؟
نکته ديگر، اين است که اين دورهها و انديشهها مربوط به جامعه خاص غربي است و بر جامعه ديگري قابل تطبيق نيست. در دوره سنتي مسيحيت (قرون وسطي)، تفکري با عنوان فيدئيسم (ايمانگرايي) وجود داشت. ايمانگرايي را آنسلم در يک جمله خلاصه کردهاست: «من ايمان ميآورم تا بفهمم».
اين تفکر در بردارنده سه اعتقاد بود:
ـ اعتقاد به اينکه وجود يا ذهني است يا خارجي.
ـ ميتوان از طريق ذهنيات به خارج پي برد.
ـ معياري نيز وجود دارد که با آن بتوان فهميد آيا ذهن ما مطابق خارج هست يا نه.
بهعبارت ديگر بايد گفت که سنتيها طرفدار رئاليسم بودند، چون رئاليست کسي است که اصل واقعيت (واقعيتي هست)، امکان شناخت (واقعيت قابل شناخت است) و معيار شناخت (شناخت، با معيار قابل اثبات و شناساندن است) را قبول داشته باشد. اگر کسي يکي از اين موارد را نپذيرد، ايدهآليست خواهد بود. ايدهآليستها ممکن است:
ـ اصل واقعيت را منکر شوند؛ مانند گرگياس.
ـ اصل واقعيت را بپذيرند و بگويند وجود يا ذهني است يا خارجي، اما نميتوان آن را شناخت. اين گروه شکاک هستند؛ مانند سوفيستهاي يونان باستان و هيوم در دوره جديد، که واقعيت را قبول داشت، ولي ميگفت نميتوان آن را شناخت. اين گروه منکر واقعيت نبودند، اما در عرصه معرفتشناختي شکاک بودند.
ـ قائل باشند که حتي ميتوان به يقين و شناخت يقيني رسيد، ولي معياري وجود ندارد که با آن ثابت کنيم شناخت ما مطابق واقع است يا نه، درست است يا غلط. اين شناخت براي من حاصل شده و من يقين دارم. اما ديگران ممکن است، يقين متفاوتي داشته باشند و هيچ معياري براي رسيدن به يقين مشترک، تعامل و گفتوگوي فکري وجود ندارد. اين گروه نسبيگرا هستند.
در دوره يونان باستان، گرگياس اصل نخست، هيپياس اصل دوم و پروتاگوراس اصل سوم را انکار کردند. در دوره کنوني، کسي منکر اصل واقعيت نيست، اما در اوايل دوره رنسانس، ويليام اوکام و هيوم در قرن هجدهم شکاک بودند و اصل دوم را انکار ميکردند. نيچه در برخي عرصهها شکاک بود (شکاکيت ميتواند Global باشد يا Local). مارکس و فرويد در برخي عرصهها نسبيگرا بودند و هايدگر و پستمدرنها نيز بهطور کلي. مسيحيان سنتي، رئاليست ايمانگرا بودند، يعني وجود ذهني و خارجي را قبول داشتند و معتقد بودند که وجود ذهني، ميتواند مطابق با خارج باشد و معيار صحت شناخت را ايمان ميدانستند.
وقوع رنسانس، فکر ايمانگرايي را تغيير داد. پيدايش رنسانس يکباره اتفاق نيفتاد. در قرن يازدهم تجميع آثار فلاسفه اسلامي آغاز شد و بعد از جنگهاي صليبي در قرن سيزدهم، ابنسينا، غزالي، ابنرشد و ارسطو شناخته شدند. مجموع اين عوامل معرفتي و در کنار آن عوامل اجتماعي و مذهبي، زمينهساز رنسانس بود. در دوره رنسانس، تفکر Subjectivism مطرح شد. اين تفکر را دکارت از همه بهتر تبيين کرد. به همين دليل وي را پدر مدرنيته مينامند، چون دکارت در «اعترافات» و «تاملات» خود، حقيقت و گوهر مدرنيته و عوامل زمينهساز آن را به خوبي معرفي کرد.