کد خبر:۳۳۵۹۹۱
نوشتاری از حجت الاسلام خسروپناه//

حل مسئله لاينحل تفکيک علوم/ بسترهاي گونه‌بندي علم

حجت الاسلام خسروپناه در این نوشتار به حل مسئله لاینحل تفکیک علوم می‌پردازد.
حل مسئله لاينحل تفکيک علوم/ بسترهاي گونه‌بندي علم

به گزارش گروه آزاداندیشی «خبرگزاری دانشجو» -  عبدالحسين خسروپناه؛ علم را از دو دريچه ميتــوان طبقه بندي کرد:
1. طبقـه‎بنــــدي براساس علوم موجود و محقق.
2. طبقــه‎بنـــدي براساس تعامل انسان با خودش، جامعه، طبيعت و خدا. البته اين طبقه‎بندي مبتني بر تعريف خاصي از انسان (تيپولوژي انسان) است و تا‎کنون علوم را بر اين مبنا   طبقه‎بندي نکرده‎اند.


طبقه‎بندي روش‎ها


اين يک بحث عام در فلسفه علوم از جمله فلسفه علوم اجتماعي است. در يک طبقه‎بندي کلي ميتوان روش‎‎ها را به دو دسته تقسيم کرد: روش‎‎هاي مدرن و روش‎‎هاي پسامدرن.


پيش از پرداختن به فرق اين دو دسته، اقسام و زيرمجموعه‎‎هاي آن، دو مقدمه قابل ذکر است:

مقدمه نخست: هر علمي با مسائلي روبه‎رو مي‎شود و درصدد حل آن است. بنابراين هر علمي دربردارنده مسائلي است و علم بدون مسئله نداريم. حل مسائل با روش صورت مي‎گيرد و هر دانشي روش خاصي دارد که براي شناخت آن از روش‎شناسي استفاده مي‎کنيم. روش‎شناسي بيان‎کننده چيستي روش و چگونگي حل مسائل و معضلات به‎وسيله روش است. اما آيا در امتداد روششناسي، چيز ديگري با عنوان فراروش وجود دارد؟ آيا مي‎توان چيزي تحت عنوان مباني روش‎شناسي مطرح کرد؟ يا به‎تعبير دقيق‎تر، آيا مي‎توان از فلسفه روش‎شناسي سخن گفت و در آن مبادي و مباني حاکم بر روش را ذکر کرد؟ پاسخ اين پرسش‌ها مثبت است. معمولا در آموزش علوم به بيان مسائل بسنده مي‎کنند. مثلا فيزيک، قانون نسبيت را آموزش مي‎دهد، اما اينکه اين مسئله با چه روشي حاصل شده، در اين علم مورد بحث نيست. چون در اين علم چيزي به نام فلسفه علم وجود ندارد.

به همين دليل، از روش‎شناسي علم فيزيک هم بحث نمي‎شود و دانشجوي فيزيک، حافظ فيزيک است، نه تئوري‎پرداز، چون روش را نمي‎داند. اگر يک گام به عقب رفته و روش را هم آموزش دهند، روش‎شناسي ندارند و اگر از روش‎شناسي هم بحث کنند، به فلسفه‎ روش‎شناسي (مبادي و مباني حاکم بر روش) توجه نمي‎کنند.


يکي از مسائل علم پزشکي، بيماري و درمان است. باکتري‎ها، برخي قارچ‎‎ها و ويروس‎‎ها عوامل بيماري‎اند. در درمان بيماري‎‎هاي عفوني، از آنتي‎بيوتيک براي از بين بردن باکتري که عامل بيماري است، استفاده مي‎شود. اين يک مسئله پزشکي است و روش مورد کاربرد براي آن، روش تجربي (مشاهده و استقرا) است. روش تجربيـ استقرايي را روش‎شناسي مي‎کنند که آيا ناقص است يا مفيد يقين؟ در حد تاييد است يا اثبات يا در حدي است که هنوز ابطال نشده؟
 

سوال از فرا‎روش


اساسا اين روش براي رسيدن به اين درمان، مبادي خاصي داشته است يا نه؟ کساني که در فراروش علوم پزشکي کار کرده‎اند، مي‎گويند بله، مبناي آن اين است که اصولا انگل که يک قسم آن باکتري است، شر محض و تهديدي براي انسان است و براي دفاع از حيات بشر، بايد شر را از بين برد. زيرا اصل، حيات انسان است و بقيه بايد در خدمت او باشند و هرچيزي که در خدمت انسان نيست، بايد از بين برود. اين مبنا، زاييده يک نگاه جزء‎نگرانه يا به‎تعبير ديگر کل‎نگرانه‎ انسان‎مدارانه بود (اصالت انسان و تابعيت ساير امور).


به مرور زمان، اين مبنا و اين روش‎شناسي و مسائل، هشداري به بشر داد که خود اين هشدار نيز از زاويه تجربه حاصل شد. آنتي‎بيوتيک نه تنها از بين‎برنده باکتري‎‎ها نيست، بلکه تقويت‎کننده و مقوم آن‎هاست و با افزايش مقاومت باکتريها، عفونت نيز افزايش مي‎يابد و در مواردي منجر به مرگ بيمار مبتلا به عفونت خواهد شد. اين مسئله رويکرد را تغيير داد: خلقت باطل نيست و هر مخلوقي خير است؛ ممکن است شر و ضرر نسبي داشته باشد، ولي في حد نفسه خير است.


مخلوقات شعور دارند، حتي باکتري مي‎فهمد که در حال از بين رفتن است، لذا تلاش مي‎کند، خود را حفظ کند. از اين مقدمات، نتيجه مي‎گيريم که بايد با مخلوقات تعامل سازنده داشته باشيم. باکتري را نبايد از بين برد، بلکه بايد با آن تعامل کرد و از آن استفاده کرد. اين مبنا، رويکرد پزشکان را تغيير داد. البته روش تجربي عوض نشد، بلکه رويکرد و مبنا بر جهت‎گيري روش اثر گذاشت و واکسن جايگزين آنتي‎بيوتيک شد. واکسن زائيده‎ رويکرد خاصي است و باعث مقاومت ما در برابر باکتري مي‎شود. علم پزشکي کنوني به سمتي مي‎رود که از باکتري براي درمان برخي بيماري‎‎ها و سرطان‎‎ها استفاده کند. در تمامي اين مسائل، روش، تجربي است و اين، نوع رويکرد است که به آن جهت مي‎دهد.


بنابراين غير از بحث روش، چيزي با عنوان فرا‎روش و فلسفه روش‎شناسي هم وجود دارد که در واقع همان مباني و رويکرد‎هايي است که جهت‎گيري روش را تغيير مي‎دهند. پس در مباحث روششناسي گاهي خود روش تغيير مي‎کند و گاهي رويکرد استفاده از آن.


  مقدمه‎ دوم


غرب مسيحي را به سه دوره‎ سنتي، مدرن و پسامدرن تقسيم مي‎کنند. معمولا دوره‎ سنتي از قرن پنجم تا قرن پانزدهم، دوره‎ مدرن از قرن شانزدهم تا نيمه‎ دوم قرن بيستم و پسامدرن با اندکي اختلاف از 1950 به بعد در نظر گرفته مي‎شود. وجه اين نام‎گذاري‎‎ها چيست؟ در هر يک از اين دوره‎‎ها حوادث سياسيـاجتماعي مختلفي رخ داده است؛ مثلا در دوره‎ قرون وسطي از قرن نهم به بعد، حاکميت کليسا شکل گرفت و در دوره‎ مدرن، اين حاکميت از بين رفت. ولي آيا گوهر مدرنيته و گوهر سنت همين است؟ يعني گوهر سنت، حاکميت کليسا و گوهر مدرنيته، حاکميت غيرکليساست؟ يا اينکه چيز ديگري بوده است؟ پاسخ اين است که گوهر اين‎ها يک فکر و انديشه بود که با تغيير آن طبيعتا رفتار‎ها نيز تغيير يافت. تغيير بينش، طبيعتا به تغيير منش‎‎ها و کنش‎‎ها مي‎انجامد و انقلابهايي از قبيل انقلاب‎هاي علمي، صنعتي و... پديد مي‎آيد. اين‎ها همه لوازم يک فکر و انديشه‎اند. اما آن انديشه چيست؟


نکته‎ ديگر، اين است که اين دوره‎‎ها و انديشه‎‎ها مربوط به جامعه‎ خاص غربي است و بر جامعه‎ ديگري قابل تطبيق نيست. در دوره سنتي مسيحيت (قرون وسطي)، تفکري با عنوان فيدئيسم (ايمان‎گرايي) وجود داشت. ايمان‎گرايي را آنسلم در يک جمله خلاصه کردهاست: «من ايمان مي‎آورم تا بفهمم».


اين تفکر در بردارنده‎ سه اعتقاد بود:
‎ـ اعتقاد به اينکه وجود يا ذهني است يا خارجي.
‎ـ مي‎توان از طريق ذهنيات به خارج پي برد.
‎ـ معياري نيز وجود دارد که با آن بتوان فهميد آيا ذهن ما مطابق خارج هست يا نه.


به‎عبارت ديگر بايد گفت که سنتي‎‎ها طرفدار رئاليسم بودند، چون رئاليست کسي است که اصل واقعيت (واقعيتي هست)، امکان شناخت (واقعيت قابل شناخت است) و معيار شناخت (شناخت، با معيار قابل اثبات و شناساندن است) را قبول داشته باشد. اگر کسي يکي از اين موارد را نپذيرد، ايدهآليست خواهد بود. ايده‎آليست‎‎ها ممکن است:


‎ـ‎ اصل واقعيت را منکر شوند؛ مانند گرگياس.
‎ـ‎ اصل واقعيت را بپذيرند و بگويند وجود يا ذهني است يا خارجي، اما نمي‎توان آن را شناخت. اين گروه شکاک هستند؛ مانند سوفيست‎‎هاي يونان باستان و هيوم در دوره‎ جديد، که واقعيت را قبول داشت، ولي مي‎گفت نمي‎توان آن را شناخت. اين گروه منکر واقعيت نبودند، اما در عرصه‎ معرفت‎شناختي شکاک بودند.
‎ـ‎ قائل باشند که حتي مي‎توان به يقين و شناخت يقيني رسيد، ولي معياري وجود ندارد که با آن ثابت کنيم شناخت ما مطابق واقع است يا نه، درست است يا غلط. اين شناخت براي من حاصل شده و من يقين دارم. اما ديگران ممکن است، يقين متفاوتي داشته باشند و هيچ معياري براي رسيدن به يقين مشترک، تعامل و گفت‎وگوي فکري وجود ندارد. اين گروه نسبي‎گرا هستند.


در دوره‎ يونان باستان، گرگياس اصل نخست، هيپياس اصل دوم و پروتاگوراس اصل سوم را انکار کردند. در دوره کنوني، کسي منکر اصل واقعيت نيست، اما در اوايل دوره‎ رنسانس، ويليام اوکام و هيوم در قرن هجدهم شکاک بودند و اصل دوم را انکار مي‎کردند. نيچه در برخي عرصه‎‎ها شکاک بود (شکاکيت مي‎تواند Global باشد يا Local). مارکس و فرويد در برخي عرصه‎‎ها نسبي‎گرا بودند و هايدگر و پست‎مدرن‎‎ها نيز بهطور کلي. مسيحيان سنتي، رئاليست ايمان‎گرا بودند، يعني وجود ذهني و خارجي را قبول داشتند و معتقد بودند که وجود ذهني، مي‎تواند مطابق با خارج باشد و معيار صحت شناخت را ايمان مي‎دانستند.


وقوع رنسانس، فکر ايمان‎گرايي را تغيير داد. پيدايش رنسانس يکباره اتفاق نيفتاد. در قرن يازدهم تجميع آثار فلاسفه اسلامي آغاز شد و بعد از جنگ‎‎هاي صليبي در قرن سيزدهم، ابن‎سينا، غزالي، ابن‎رشد و ارسطو شناخته شدند. مجموع اين عوامل معرفتي و در کنار آن عوامل اجتماعي و مذهبي، زمينهساز رنسانس بود. در دوره رنسانس، تفکر Subjectivism مطرح شد. اين تفکر را دکارت از همه بهتر تبيين کرد. به همين دليل وي را پدر مدرنيته مي‎نامند، چون دکارت در «اعترافات» و «تاملات» خود، حقيقت و گوهر مدرنيته و عوامل زمينه‎ساز آن را به خوبي معرفي کرد.

 

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار