کد خبر:۳۲۸۵۲۷
نوشتاری از حجت الاسلام خسروپناه//

تفاوت رئالیسم و ایده‎آلیسم نسبی‎گرا/ بررسی نحوه گذار جوامع به پستمدرنیسم

در این نوشتار حجت الاسلام خسروپناه به بررسی نحوه گذار جوامع به پست مدرنیسم می‌پردازد.
تفاوت رئالیسم و ایده‎آلیسم نسبی‎گرا/ بررسی نحوه گذار جوامع به پستمدرنیسم

گروه آزاداندیشی «خبرگزاری دانشجو»- عبدالحسین خسروپناه؛  یکی از مباحث مطرح در حوزه‎ روش‎شناسی، بحث انواع روش است. هر علمی مسائلی دارد که به‎وسیله‎ روش خاصـــی اثبــــات می‎شوند و اساسا علم، زمانی علم است و یک دیسیپلین می‎شود که مجموعه مسائلی در کنار هم جمع شوند. بحث از روش را روش‎‎شناسی می‎گویند. بنابراین روش قبل از مسائل مطرح می‎شود و روش‎شناسی مقدم بر روش است.


اما آیا قبل از روش‎شناسی هم چیزی وجود دارد؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت که روش‎شناسی هر علمی مبتنی بر معرفت‎شناسی و منطق است و علاوه بر این‎ها، نوع جهان‎بینی و هستی‎شناسی هم می‎تواند بر روش‎شناسی تاثیرگذار باشد. شناخت مبادی موثر بر روش‎شناسی بهعهده فلسفه روش‎شناسی است. بدین ترتیب فلسفه روش‎شناسی بر روش‎شناسی تقدم دارد و می‎گوید که روش‎شناسی از چه مبادی معرفت‎شناختی، منطقی، جهان‎بینی و هستی‎شناختی بهره می‎برد.


مثلا در پزشکی با دو مسئله عمده مواجه هستیم: بیماری و درمان. در این علم، از باکتری‎ها، ویروس‎‎ها و قارچ‎ها بحث می‎شود. شناسایی و تشخیص بیماری‎‎های باکتریایی که درمان آن‎‎ها از طریق آنتی‎بیوتیک انجام می‎شود به روش تجربی صورت می‎گیرد. بحث از روش تجربی را روش‎شناسی می‎‎گویند و این روش‎شناسی، مبتنی بر مبادی خاصی است نظیر اینکه انگل، باکتری و قارچ‎‎ها شر هستند و برای حیات بشر مضرند و باید آن‎‎ها را نابود کرد. اگر این نگرش نبود، یک روش تجربی که با آن برای از بین بردن باکتری، آنتی‎بیوتیک بسازند حاصل نمی‎شد. یعنی تغییر در نگرش، قطعا به تغییر در روش، روش‎شناسی و حتی نوع درمان می‎انجامد. نگرش تغییریافته می‎گوید ما اساسا شر مطلق در عالم نداریم و هرچه وجود دارد به خودی خود و فینفسه خیر است؛ ممکن است موجودی نسبت به موجود دیگر شر باشد، اما اصل موجودات خیر هستند. 


بنابراین نگرش:
1.‎ خلقت خداوند شر و باطل نیست.
2‎. همه موجودات عالم حتی باکتریها شعور دارند.


این تفکر، در روش‎شناسی تاثیر می‎گذارد و ما را به‎سمت تعامل با موجوداتی که ظاهرا برای حیات بشر مضرند رهنمون می‎کند. در این صورت دیگر باکتری را از بین نمی‎بریم بلکه آن را کنترل کرده و برای درمان بعضی سرطان‎‎ها از آن استفاده می‎‎کنیم. در روش قبلی چون در جهت از بین بردن باکتری باشعور، با آن مبارزه می‎کردیم، باکتری‎‎ها مقاومت‎سازی کرده و با افزایش مقاومت‎ها، آنتی‎بیوتیک را بی‎اثر می‎کردند.


در نتیجه به‎کار بردن این روش منجر به مرگ افراد مبتلا به بیماری‎‎های عفونی شد. یعنی مهم‎ترین عامل افزایش مرگ‎و‎میر، این مدل پزشکی است. حال آنکه اگر با باکتری‎‎ها و قارچ‎‎ها تعامل کرده و آن‎‎ها را به‎درستی کنترل کنیم، می‎توانیم به‎جای از بین بردن، از آن‎‎ها برای درمان بیماری‎‎های دیگر استفاده کنیم. همین مسئله در کشاورزی هم وجود دارد. سموم شیمیایی باعث از بین رفتن تمامی موجودات و حشرات می‎شود که برخی از آن‎‎ها به‎شدت برای زمین نافعند. حال آنکه در روش‎‎های سنتی، سعی می‎کردند با حشرات تعامل کنند.


بنابراین نگرش جزئی به مسائل در پزشکی و سایر علوم، سبب می‎شد که هر آنچه را ظاهرا حیات و بقای بشر تهدید می‎کند، از بین ببرند. اما این نگاه به‎تدریج جای خود را به کل‎نگری داد. اکنون با این پرسش مواجهیم که آیا روش تجربی که بر مبادی جزئی‎نگرانه مبتنی بود، با تغییر مبادی باید کنار گذاشته شود؟


پاسخ این است که نه، بلکه باید آن را جهت‎دار کرد. یعنی می‎توان با تکیه بر نگرش جدید (1.‎ خیر بودن امور   2‎. ذی‎شعور بودن موجودات 3‎. تبدیل نگرش جزئی به کلی) از روش تجربی برای شناخت بیماری و کشف درمان آن استفاده کرد. بنابراین منظور ما کنار گذاشتن روش تجربی  نیست.


با توجه به مطالبی که در خصوص روش‎شناسی و فلسفه روش‎شناسی مطرح شد، روش‎‎های مورد استفاده در علوم اجتماعی را می‎توان به دو دسته تقسیم کرد: 1.‎ روش‎های مدرن 2‎. روش‎‎های پسامدرن. این تقسیم‎بندی به اعتبار دوره‎‎های تفکر غرب است که به سه بخش تقسیم می‎شود: 1.‎ دوره سنتی (قرون وسطی) 2.‎ دوره مدرن (از رنسانس به بعد) 3‎. دوره پسامدرن (از سال 1950 به بعد).


البته هرگز نباید این دوره‎‎ها را چه در غرب، چه در شرق و در هر جای دیگر به‎صورت مرز‎های جغرافیایی تلقی کرد. این دوره‎‎ها یک طیف زمانی هستند. مثلا گذر از دوره سنتی به رنسانس، آرام آرام با تحولات تدریجی از قرن یازدهم میلادی، بعد از جنگ‎‎های صلیبی و آغاز نهضت ترجمه در غرب شروع می‎شود و تا اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم که دوره رنسانس آغاز می‎شود، ادامه می‎یابد. زمینه‎‎های پست‎مدرن نیز تقریبا از قرن نوزدهم میلادی توسط متفکرانی نظیر کانت فراهم شد و با هگل، مارکس، نیچه و فروید ‎ـ‎که هیچ‎یک رهبران پست‎مدرن نیستند ‎ـ‎
ادامه یافت تا قرن بیستم که هایدگر و... از موسسان این دوره به‎شمار می‎آیند.


علاوه بر تغییر حاکمیت کلیسا در دوره مدرن که مباحث ظاهری این دوران به‎شمار می‎رود، آنچه باعث گذار از دوره سنتی به دوره مدرن و از دوره مدرن به دوره پسامدرن شد این است که هر دوره، اندیشه و تفکر پیش از خود را که گوهر آن دوران به‎شمار می‎رفت کنار زد و تفکر گوهرین خود را جایگزین کرد. این اندیشه و تفکر را باید شناخت.


در دوره‎ قرون وسطی دو اصطلاح Subject به معنای عین (و صفت آن Subjective = عینی) و Object به معنای ذهن (و صفت آن Objective = ذهنی) وجود داشت (تا اوایل قرن نوزدهم که کانت معنای این دو را جا به‎جا کرد). در این دوره، اعتقاد بر این بود که وجود یا ذهنی است یا خارجی. واقعیت خارجی وقتی به ذهن منتقل می‎شود صورت ذهنی به خود می‎گیرد. صورت ذهنی، معلوم بالذات و واقعیت خارجی، معلوم بالعرض است و معلوم بالعرض (Subjective) از معلوم بالذات (Objective) شناخته می‎شود. واقعیت خارجی را باید از طریق ایمان درک کرد: «ایمان می‎آوریم تا بفهمیم»؛ این جمله بدان معناست که راه فهم عالم خارج، ایمان است و نخست باید ایمان آورد تا بعد همهچیز را فهمید.


دکارت به‎عنوان پدر مدرنیته، Cogito بهمعنای اندیشیدن را مطرح کرد و گفت: «من می‎اندیشم پس هستم». طبق نظر دکارت، راه فهم وجود خارجی، ظهوری است که این وجود برای من دارد و برای فهمیدن، ابتدا باید از بدیهیات شروع کرد و بدیهی‎ترین امور، اندیشیدن من است. یعنی اگر من در همهچیز شک کنم، در اندیشیدن خود، شک نمی‎کنم و وقتی پذیرفتم که من می‎اندیشم پس می‎پذیرم که من هستم چون وجود اندیشنده بدون وجود من ممکن نیست. پس از اثبات وجود خودم به اثبات وجود سایر موجودات می‎پردازم و بدین ترتیب، هستی خدا و هستی عالم را نیز ثابت می‎کنم و ایمان، پس از شناخت، محقق خواهد شد؛ بنابراین دکارت می‎گوید: من می‎اندیشم پس هستم، من هستم پس خدا هست، خدا هست پس ایمان می‎آورم. یعنی ایمان با چند واسطه حاصل می‎شود و من معیار شناخت واقعیت هستم و می‎توانم واقعیت را درست بفهمم. لذا می‎توان دکارت را یک Objectivist یعنی طرفدار اصالت فاعلشناسای انسانی دانست که فاعلشناسا را معیار شناخت و تعیین آنچه هست و نیست و آنچه باید باشد یا نباشد می‎داند و این ایده و تفکر (اصالت فاعلشناسای انسانی) ناشی از حاکمیت اومانیسم در دوره رنسانس است.


کانت نیز تفکر اصالت فاعلشناسای انسانی را تقویت کرد، اما معتقد بود که فاعلشناسا، تنها قادر به شناخت پدیدار (Phenomenon) یا معلوم بالذات است و پدیده (Nomine) یا همان معلوم بالعرض برای او قابل شناخت نیست. به‎تعبیر دیگر فاعلشناسا، فقط قادر است اموری را که نزد ذهن خود دارد بشناسد، اما معلوم نیست این شناخت حاصل شده، عین واقعیت باشد؛ پس کانت از Objectivism به Phenomenology (طرفدار اصالت پدیدارشناسی) رسید. هم‎چنین او دو اصطلاح Subjective و Objective را به‎جای یک‎دیگر به‎کار برد و معنای Subjective را به عینی و Objective را به ذهنی تغییر داد. بنابراین Subjectivism کانت همان Objectivism دکارت است. هگل نیز نظریه اصالت فاعلشناسای انسانی را تقویت کرد اما گرایش ایده‎آلیستی داشت و قائل به وحدت ذهن و عین بود.


این جریان تا دوره پست‎مدرن ادامه یافت و آن‎‎ها نیز Subjectivism را پذیرفتند، اما تفاوتی میان مدرنیته و پست‎مدرن است. در دوره مدرن فاعلشناسای انسانی از چنان اصالتی برخوردار است که می‎تواند واقعیت را چنان‎که هست بشناسد. اما متفکران پست‎مدرن، نسبـی‎گــرای ایده‎آلیست هستند یعنی به انسان توان کشف واقع را آن‎چنان‎که هست نمی‎دهند.


 براساس آنچه تاکنون گفتیم، تقسیم روش‎‎های علوم اجتماعی به مدرن و پسامدرن، بهمعنای حذف روش‎‎های سنتی نیست. وقتی دوره‎‎های تفکر غرب به سه قسمت تقسیم شود، روش‎‎ها نیز بر سه قسم خواهند بود. اما در دوره سنتی روش‎‎ها، رئالیسم ایمان‎‎گرایانه است یعنی اصالت واقعیت که در پرتو ایمان شناخته می‎شود. دوره سنتی از قرن پنجم تا قرن پانزدهم یعنی از زمان آگوستین تا آکوئیناس ادامه یافت. البته در همین دوران نیز اندیشه‎‎های متفاوتی شکل گرفت، مثلا آگوستین و آنسلم ایمان‎گرای محض بودند ولی آکوئیناس با توجه به شناختی که از فلسفه‎‎های عقل‎گرا بهدست آورده بود سعی کرد تا میان عقل و ایمان جمع ببندد. اما در دوره مدرن ضمن پذیرش رئالیسم، ایمان‎گرایی به ذهن‎گرایی (Subjectivism) یعنی اصالت واقعیت که توسط فاعل شناسای انسانی بهدست می‎آید تبدیل می‎شود. به این ترتیب، سنت و مدرن در رئالیسم مشترک‎اند اما در فیدئیسم و سوبژکتیویسم متفاوتاند و پسامدرن یعنی ایده‎آلیسم نسبی‎گرایانه سوبژکتیویسم.


تفاوت رئالیسم و ایده‎آلیسم نسبی‎گرا


رئالیسم دارای ادعاهای اساسی زیر است:
1‎. اصل وجود واقعیت: واقعیتی ورای ذهن بشر هست.
2‎. اصل امکان شناخت: معیاری برای اثبات شناخت و انتقال آن به دیگران وجود دارد؛ معیاری عمومی که می‎توان با آن به دانش مشترک دست یافت. البته این معیار در هر علمی تعریف ‎شده است.
ایده‎آلیسم نیز قرائت‎‎های مختلفی دارد:
1.‎ برخی ایده‎آلیست‎‎ها منکر واقعیت‎اند. معروف است گرگیاس کتابی نوشت و آن را به پسرش داد و به او گفت پسرم این کتاب را بخوان تا بفهمی نه کتابی هست، نه خواننده‎ای و نه نویسنده‎ای.
2.‎ بعضی دیگر واقعیت را قبول دارند ولی معتقدند ما قادر به شناخت آن نیستیم و در آن شک داریم؛ این گروه، شکاکان هستند.
3.‎ بعضی دیگر معتقدند می‎توان شک را برطرف نمود و به شناخت و یقین دست یافت، اما این یقین، یقین معلل است و معیاری برای اثبات و مدلل ساختن آن نداریم. این گروه، نسبی‎گرا هستند. اما اگر بگوییم یقین معیارپذیر است و می‎توان آن را اثبات و به دیگران منتقل نمود، آنگاه دیگر نسبی‎گرا نخواهیم بود.


بنابراین، اینکه گفته شد روش‎‎ها یا مدرن هستند یا پسامدرن به این اعتبار است که در هر دو دوره، توافق مشترکی در قبول سوبژکتیویسم وجود دارد اما در رئالیست بودن یا ایده‎آلیسم نسبی‎گرایی را پذیرفتن، تفاوت وجود دارد.


روش‎‎های مطرح در دوره مدرن و پسامدرن نیز خود اقسامی دارند. روش‎‎های دوره مدرن عبارتند از: روش تبیینی، روش تفسیری (هرمنوتیک روش‎شناختی) و روش انتقادی که رویکرد رئالیستی دارند. روش گفتمانی و روش هرمنوتیک فلسفی با رویکرد ایده‎آلیستی از روش‎‎های دوره پست‎مدرن هستند .


  تفاوت کلی روش‎‎های دوره‎ مدرن


در روش‎‎های تبیینی که از قرن هفدهم رواج یافت از مفاهیم کمی استفاده می‎شود؛ لذا ریاضیات، مشاهدات تجربی‎ـ ‎آماری و کشف علیت در این روش‎‎ها اهمیت دارد. عمدتا پوزیتیویست‎‎ها و نئوپوزیتیویست‎‎ها و به‎تعبیر دقیق‎تر استقراگرایان، اثبات‎گرایان، تاییدگرایان و ابطال‎گرایان بر این روش هستند. تجربه، مشاهده‎پذیری و تکرارپذیری برای آن‎‎ها بسیار مهم است و به‎دنبال کشف علت پدیده‎‎ها هستند. مطالعات مربوط به شرطی شدن در حوزه روانشناسی از نمونه‎‎های کاربرد این روش است.


روش تفسیری از قرن نوزدهم توسط دیلتای مطرح شد و عمدتا در حوزه علوم انسانی به‎ویژه جامعه‎شناسی به‎کار رفت. وبر در مطالعات جامعه‎شناسانه خود متاثر از دیلتای از همین روش استفاده کرد. این روش که مبتنی بر مفاهیم کیفی است به‎جای کشف علت به‎دنبال فهم پدیده‎هاست. ملاک، تفهم است نه کشف علت و باید میان پدیده‎‎های طبیعی و پدیده‎‎های انسانی تمایز قائل شد. در امور طبیعی نیت‎‎ها و انگیزه‎‎ها دخالت ندارند ولی انسان‎‎ها دارای نیت و انگیزه‎اند و رفتار‎ها و پدیده‎‎های آن‎‎ها براساس نیت و انگیزه شکل می‎گیرد و معنا می‎یابد. انگیزه و اراده زاییده معرفت و شعور است لذا باید انسان‎‎ها و انگیزه‎‎های آن‎‎ها را شناخت. مثلا حکم زدن یتیم به قصد تنبیه و ادب نمودن، از حکم زدن به قصد ظلم و ستم بر او، متفاوت است. بنابراین در بررسی رفتار‎های فردی و اجتماعی به‎ویژه رفتار‎های اجتماعی افراد باید از این روش استفاده نمود.


روش انتقادی در مکتب فرانکفورت شکل گرفت و مارکوزه آغازگر آن بود. این روش مبتنی بر مفاهیم کمی و کیفی است و از هر دو روش قبلی استفاده می‎کند. هدف، فهم پدیده و منظور از پدیده، جامعه است. این مکتب با این روش به‎دنبال نقد وضع موجود و تغییر آن است. البته این نقد و تغییر به وضع مطلوب و ثابت نمی‎انجامد و این مکتب پیوسته به‎دنبال نقد است. اساسا هدف از شناخت جامعه، نقد و تغییر آن است.


به این ترتیب ملاحظه کردیم که هر سه روش (سنتی، مدرن و پسامدرن) به‎دنبال کشف واقعیت به‎نحو عمومی‎اند. اما در دوره پسامدرن، روش‎‎ها نسبی‎گرایانه و عمدتا به‎دنبال فهم هستند. البته نه فهم کاشف از واقع بلکه فهم نظام‎مند که متناقض و خودشکن نباشد .

 

منبع: مجله پنجره

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار