به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، عبدالرحیم سعیدی راد در وبلاگ شخصیاش با عنوان شاعرانه آورده است:
روزی که میرفتی کوله پشتیات پر بود از خوشههای اشک، حرفهای ناگفته، رازهای سر بهمهر، عطر مهربانی، و عشقی عتیق که تا خدا قد کشیده بود.
به راهی میرفتی که نخلهایش در صف نماز بودند؛ چلچلههایش زیارتنامهخوان و مردمانش یکدست خاکی پوش. همان راهی که انتهایش بوسه به آسمان میزد.
رفتی! اما سیاهی، مانند گردبادی به دورت حلقه زد، از دالانی به شکل نفرت عبورت داد. چشمان عاشقت را بست و گرداگرد قلبت را سیم خاردار کشید.
غافل از اینکه نمیتوان با تودهای ابر بیمقدار، راه را بر خورشید گرفت؟
دریغا... بر پاهای به معراج رفتهات تاول کاشتند... و از آن روز زخمهایی به رنگ گلهای محمدی بر قامت رشیدت رویید.
کم کم گلستانی از آتش و زخم، تو را در بر گرفت... و تو خلیل وار در آتشی که برایت گلستان شده بود نشستی.
از آن روز تشنگی برادرت شد و سلولهای انفرادی موصل و رمادیه محلی برای مناجات شبانهات، همه اینها بودند ولی تو صبورتر از کوه ایستادی و لب به شکوه باز نکردی؛ سالها زیادی به رنگ صبح، قامت برافراشتی و ایستادی تا همه به احترامت سر فرود آوردند.
و آنگاه خورشیدوار در حصاری از سیاهی درخشیدی تا روزی که انتظارها به سر آمد.
و خبر، بوی پیراهن تو بود؛ که بر شانههای نسیم، در کوچهها و خیابانها میچرخید و دلهای پیر را جوان میکرد و به چشمهای بیقرار، توان دیدار میبخشید.
و تو آمدی! کمی نحیف و شکسته. کمی پیر، اما با دلی به وسعت آسمان. سرشار از نشاط و ایمان.
و تو آمدی! با حلقههای گل بر گردن. بر شانههای باد و جاری در عطر نسیم.
و تو آمدی و خاک خونرنگ میهن، بر پاهایت بوسه زد و تو به خاک افتادی و تمام ایران را در آغوش گرفتی.
و تو آمدی و از مهران تا جماران را بوسه کاشتی و با اشکهایت از جماران تا مرقد را شستوشو دادی.
و تو آمدی!
سالهاست که آمدهای! عزیز آزاده من.