به گزارش گروه فضای مجازی« خبرگزاری دانشجو»، "گلدون" نام يك مجموعه داستاني در مورد مشكلات ازدواج است كه در قالب داستاني به رشته تحرير در آمده است. اين مجموعه با تعدادي داستان مجزا و البته مرتبط با هم تكميل مي شود. سه شنبه هر هفته مي توانيد يكي از اين داستان ها را ميهمان ما باشيد.
آنچه در ادامه مي آيد گلدون اول با عنوان "گذر از هفت خان ازدواج به روش مشایی" است:
- آخه بچه تو مگه چی داری که می خوای زن بگیری؟ تو برای ازدواج فقط از یه نظر آماده ای که اونم خدا آمادت کرده، خودت هیچ کاری نکردی.
این جملات جواب خیلی از هم سن و سال های منه از طرف پدر و مادرشون. همون هایی که سال های اول ورود به دانشگاه فکر ازدواج به سر و کله شون می زنه و پا پیچ خانواده می شند و به جنگ عرف اجتماعی نا نوشته ای میرند که میگه پسر باید درسش تموم بشه ، سربازیشم بره ، بعد بره سر کار تا پول و پله ای هم برای زندگیش آماده کنه، اون موقع شاید بشه حرف ازدواج رو زد .
خیلی وقت نبود که به فکر افتاده بودم ، ولی توی همین مدت کوتاه کلی کتاب و سخنرانی در مورد دانستنی های قبل از ازدواج خونده بودم و با چند نفر از دوستای متاهلم هم مشورت کرده بودم و به قول پنج به علاوه یکی ها با تصمیمات عملی و اقدامات اعتمادساز و شفاف ، سعی داشتم خونواده را قانع کنم که آماده ازدواجم .
غیر مستقیم به هر بهونه ای ، هر وقت پیش میومد بحث شیرین ازدواج را با خانواده مطرح می کردیم ولی پدرمون همیشه بحث را در نطفه خفه کرده و ذوق ما را نابود می فرمودند . بالاخره طی یک گفتمان سازی طولانی در خانواده با کمک دایی و عمه و . . . برای مذاکرات نهایی یک پروژه دقیق برنامه ریزی کردیم تا یه جوری بتونیم بله را از حاج آقا بگیریم .
دایی احمد –همه چی ردیفه ؟ من سالگرد ازدواج پدر و مادرتو تبریک بگم بعد چیکار کنم ؟
- خوب . همه گوش میکنن ؟ الان ساعت شیشه . حاج آقا تا یه ساعت دیگه می رسه خونه . برنامه به این ترتیبه که میگم . . .
دایی احمد و مادرم و محمدحسین ، برادر کوچیکم ، شش دانگ حواسشون پیش من بود تا نقشه حمله رو روی کالک عملیاتی توضیح بدم .
- حاج آقا که اومد بعد سلام و احوال پرسی ، شما دایی احمد ، شیرینی ای که خریدم را رو بشون تعارف می کنین و سالگرد ازدواجو تبریک میگین ، بعدش بحثو می برین به دوران ازدواج حاج آقا و حاج خانم و سن کمشون و سادگی و اینجور چیزا و یواش یواش میاین سمت بچه ها و به ازدواج من میرسین .
حاج خانم –حاج آقا نمیپرسه بعد سی سال یهو چی شده یاد سالگرد ازدواج ما افتادین ؟
دایی –حالا اونو میندازیم توی شوخیو و یه طوری حلش می کنیم .
حاج آقا و دایی احمد رفقای فابریکی بودند که در هفته تقریبا همه نوع جایی با هم می رفتند . از پیاده روی و استخر گرفته تا دعا و هیئت. امید می رفت بتونیم از حربه این صمیمیت در عملیات استفاده کنیم .
دایی –خوب بعدش چی ؟
- عمه زهره ساعت هفت قراره زنگ بزنه و همین حرف ها رو تکرار کنه به علاوه این که یکی دوتا مورد خوب هم برای ازدواج پیشنهاد میده .
حاج خانم –جداً کسیو هم پیدا کرده ؟
- نه مادر من . دو سه تا دختر آدم شوهراشا می خواد معرفی کنه که اصلا به ما نمیخورن ، صرفا جهت اهرم فشار . ضمنا همزمان با این مکالماتی که در جریانه ، برنامه سخنرانی حاج آقا قرائتی که در مورد زود ازدواج کردن و همراهی والدین در ازدواجه را از شبکه سه ضبط کردم ، میزاریم رو تلویزیون پخش بشه .
محمد حسین –ای کلک . اونوقت که زمان پخش این برنامه نیست . بابا میفهمه که .
- فکر نمیکنم . آخه حاج آقا که زیاد تلویزیون نمیبینه . ضمنا اینم بگم ، بابا حاج آقا قرائتیو خیلی قبول داره اگه سخنرانیو تا ته خوب بشنوه پنجاه درصد کار حله .
بعد همونطور که ایستاده بودم دستام رو به کمرم گذاشتم و با اقتدار گفتم :
- سوالی نیست ؟
دایی –بچه ، این همه خلاقیت و استعدادو اگه در فعالیت علمی خرج کرده بودی تا حالا همه تحریم ها ی کشور را با موفقیت دور زده بودیا !
و اینک حاج آقا وارد می شوند .
محمد حسین –همه سر پستاشون . راسی نگفتی من چیکار کنم ؟
- شما همین که هیچ صحبتی نکنی کمک شایانی به من کردی . یالا درو باز کن دست بابا پره .
مرحله احوال پرسی و تبریک با موفقیت پشت سر گذاشته شد و طبق انتظار حاج آقا سورپرایز شد .
حاج آقا –بعد این همه سال این جینگولگ بازی ها چیه ، سالگرد ازدواج و شیرینی و . چیزی در نظر نگرفتین که من فوت کنم؟
دایی احمد بلافاصله پرید میون مجلس :
- محمدحسین بزن شبکه چهار یه برنامه خیلی قشنگ این موقع ها میزاره .
و اون موقع بود که تازه فهمیدم برنامه دایی برای عوض کردن بحث چیه و متاسفانه این برنامه با پخش سخنرانی هماهنگ نبود . با ایما و اشاره سعی کردم به دایی برسونم که قرار ما چیز دیگه ای بود :
- دایی فکر کنم شبکه سه برنامش بهتر باشه ها .
محمد حسین – اِاِاِه .خوب شد گفتی راستی الان فوتبال پرسپولیسه .
همین که کنترلو برداشت نیم نگاهی به حاج آقا انداختم که توی آشپزخونه سرگرم حرف زدن با حاج خانم بودن و پس گردنی مناسبی نثار محمد حسین کردم و در گوشش گفتم :
- فولون فولون مگه یادت رفت برنامه چی بود .
ولی کار از کار گذشته بود و دکمه را زده بود و شبکه سه به پخش مستقیم فوتبال اختصاص یافت .
کم کم داشتم نا امید می شدم که عمه زنگ زد و عملیات به جریان افتاد . حاج آقا پشت تلفن بعد از چند دقه سر تکون دادن خندید و گفت :
- گفتم این شیرینی و سالگرد ازدواج و اینا طبیعی نیست ، نگو برنامه داشتین با هم .
محمد حسین –وای ، لو رفتیم . فرمانده دستور عقب نشینی .
خدا رو شکر هر جوری بود بعد تلفن بحث رو شروع کردیم و پدرم هم حرف های همیشگی را تکرار کرد :
- سن ازدواج الان برای پسرا بالای بیست و شش و هفته . تو حالا حالا وقت داری . فعلا به فکر مقدماتش باش .
اون لحظه داشتم فکر می کردم واقعا عجب هفت خانیه این مقدمات مرسوم ازدواج . مرحوم فردوسی اگه الان بود و می خواست شاهنامه بنویسه حتما و قطعا موضوع ازدواج رو انتخاب می کرد . البته شایدم همون موقع هم می شده این کارو بکنه ، احتمالا دغدغه ازدواج نداشته بنده خدا ، بگذریم . ما که انتخابمون رو کرده بودیم و می خواستیم طبق سنت نبوی زود وارد این هفت خان بشیم و خودمونو از تیر و ترکش های زمانه حفظ کنیم .( عجب خطابه گیرایی ایراد نمودیم ) .
دایی - آخه حاج آقا ، تو این وضعیت اجتماع تا پسر برسه به این سن و سال ها مگه براش دین و ایمونی هم باقی میمونه . حالا این بچه خودش امده وسط میدون . ما که نباید سنگ بندازیم جلو پاش .
و من خیلی ملتمسانه به نشانه تایید سر تکون می دادم .
حاج آقا - یعنی همه مجرد ها بی دین و ایمونن ؟ مگه این حمید پسر خالت نیست که بیست و هشت سالشه هنوز حرف ازدواجم نزده ، آقاوار داره درسشو می خونه ، کارشم می کنه ، موقعش هم که بشه ازدواجم میکنه . آسیاب به نوبت . کلی جوون بزرگ تر از تو توی فامیل داریم که هنوز توی صفند .
هنوز معنای صحبت حاج آقا به مخاطبین منتقل نشده بود که من فوری پریدم وسط و بحث را منحرف کردم :
- اون که اصلا تو حال و هوای خودش سیر می کنه و شایدم اصلا نیازی به ازدواج احساس نمیکنه و یه وقت کلا نخواد زن بگیره ، بعدشم ، کار بقیه چه ربطی به ما داره ، مگه صف سبد کالاس که بریم پشت سر هم و منتظر بمونیم .
پدر و مادرم زدند زیر خنده و مادرم همونطور که کنار اجاق داشت به قابلمه ور می رفت گفت :
- راست میگه حاج آقا یه وقت کسی اصلا نخواد ازدواج کنه . ما تا کی باید چشم انتظار یه نوه ی تپل مپل بمونیم ؟
مادرم همیشه با همه نظرات من کنار میومد ، کلا قانع کردن مادرها معمولا کار سختی نیست و منم قبلا صحبت هامو کامل با حاج خانم کرده بودم و گفتمان ازدواج هم در اجتماع خانوادگی به طور غیر مستقیم و خزنده جا انداخته شده بود و فقط مونده بود رضایت ابوی گرامی را بگیریم و وارد عمل بشیم . میون اون لبخندها منم فرصتو مناسب دیدم تا نونو بچسبونم .
- باباجون من ، تا وقتی شما رضایت ندین ما هیچ کاری نمی کنیم ولی من و حاج خانم نظرمون اینه که شروع کنیم بگردیم یه دختر خوب پیدا کنیم و ...
هنوز جملم کامل نشده بود که پدر گفت :
- آخه فرض کن بخوایم بریم خواستگاری ، نمی پرسن شغل پسرتون چیه ، چقدر درامد داره ؟ نمیگن سربازی نرفته چطوری میخواد زن بگیره ؟
پدرم این جملات را می گفت و دور حال راه می رفت و منم به دنبال ایشون . یاد درس دادن ارسطو افتادم که میگن اونم موقع درس دادن راه می رفته و شاگرداشم مثل جوجه هایی به دنبال مرغشون راه می رفتن و شاید به همین دلیلم به این روش فلسفی میگن روش مشایی یعنی راه رونده ، شیوه بحث های ما هم توی خونه به روش مشایی بود . بیشتر از این اگه بخوایم در این مورد حرف بزنیم وارد سیاست و نقد دولت دهم و اینجور چیزا میشیم . خلاصه همونطور که راه میرفتیم جواب دادم که :
- خیلی ها را من میشناسیم که ازدواج کردن و بعدش هم سربازیشون رو رفتن و مشکلی هم پیش نیمده . یکیش خود همین دایی . درسته سخته ولی بالاخره هرکه طاووس خواهد جور سربازی کشد دیگه .
پدرم –خوب این هیچی ، شغل و درامد و خونه و اینا رو چی میگین ، احمد آقا شما اون موقع هم کار میکردی ولی علی چی بگه ؟ نمیشه که بگی دانشجوام ، اونا هم میگن برو هر وقت درست تموم شد بیا پسرم .
- اونم شدنیه . چند تا از دوستام هستند که هم دارن درس میخونن هم کار میکنن هم بچه داری ، هم قسط وام ازدواج میدن و هرجوری هست میسازن دیگه ، منم بیکار بیکار نیستم که ، تازه تو این دوره و زمونه که شوهر خوب کم گیر میاد خیلی خونواده هایی هستن که فهم بالایی دارن و سلامت و تدین خواستگار براشون مهم تر از مال و داراییه ، خوب ما هم میگردیم همچین خونواده ای پیدا می کنیم .( ناگفته نماند در این جملات از صنعت مغالطه ارزشی کردن بار کلمات ، سود جستیم )
پدرم –من که فکر نمیکنم همچین خونواده ای پیدا بشه ولی حالا جلسه اول خواستگاری که نیاز نیست من بیام ، شما هرجا میخواین برین ببینین این فکرها درست از آب در میاد یا نه .
دایی –یعنی بله را گفتین دیگه ؟
پدر یه سری تکون داد و منم اینقدر از به نتیجه رسیدن مذاکرات خوشحال شدم ، که می خواستم نامه ای به رهبری بنویسم و دستیابی به این موفقیت سترگ در دیپلماسی را تبریک بگم و ایشونم در جواب نامه بگن دستیابی به آنچه مرقوم داشته اید دمتون گرمو و از این جور صحبت ها .
هرچند انتظار حمایت بیشتری داشتم ولی همین موافقت اولیه هم خیلی خوب بود و باعث شد حاج خانم دست به کار شن و از دوست و آشنا و سیستم همسریابی مابین الحاج خانومیون دنبال یه مورد مناسب بگردند .
انتظارها خیلی زود به سر رسید و از طریق خانم حقوقی ، از دوست های مادرم ، یه نفر معرفی شد که به نظر می رسید با معیارهای خانوادگی و شخصی موافق باشه و قرار یک شبی را گذاشتیم و نوبت رسیده بود به اولین جلسه خواستگاری زندگی بنده .
منبع: رویش نیوز