به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، محمدحسن ابوحمزه نویسنده و رزمنده دفاع مقدس در وبلاگ داستان کوتاه کوتاه کوتاه نوشت: مُنوری بالای سرمان ترکید بیابانِ تاریک و گرم خوزستان را روشن کرد خود را بیشتر به زمین چسباندیم. معاون فرمانده خفه و شمرده توی دهنی بیسیم با قرارگاه حرف میزد، از فرمانده شکایت میکرد با دلخوری گفت:
- حرف حرفِ خودشه، وِل کرد رفت.
ما به فرمانده فکر کردیم که درست پای کار غیبش زده بود. همان که پشت پیراهنش نوشته بود «عاشق شهادت».
بعد از دهها کیلومتر راهپیمایی درست پای کار، زیر خاکریزِ دشمن؛ به یک ستون روی زمین وسط میدان مین دراز کشیده بودیم؛ بعثیها با انواع گلوله به استقبال ما آمده بودند.
تیرهای رسامِ دوشکا هم بالای سرمان، خطهای قرمزِ ِطولانی و نورانی رسم میکردند. اوضاع خوب نبود، راه بسته بود. ما وارد عمل نمیشدیم، همه عملیات به خطر میافتاد، یگانهای پیشرو در محاصره قرار میگرفتند؛ آتش تهیه دشمن هر لحظه دقیقتر و به ستون ما نزدیک میشد.
تخریبچیها کنار کشیدند؛ مینها را خنثی کرده بودند، معبر باز شده بود اما معلوم نبود چرا فرمانده دستور حرکت نمیداد؛ کم کم زمزمهها شروع شده بود، سراغ فرمانده را میگرفتند که از معاون شنیدیم «حرف حرفِ خودشه، ول کرد رفت».
با اجازه قرارگاه، معاونِ فرمانده ستون را به راه انداخت؛ کلاشینکفها را مسلح کردیم، ضامن موشکهای آر پی جی را کشیدیم، نارنجکها را توی مشت گرفتیم.
وقتی رمز عملیات را اعلام کردند با فریاد الله اکبر و با تاکتیکِ «آتش و حرکت» حمله کردیم. زمین زیر پایمان میلرزید غوغائی برپا شد. آخر معبر تجمع شده بود و حرکت کُند بود.
جلوتر که رفتیم سیم خاردارِ حلقوی پیچیدهای، اندازه قَدمان راه را بسته بود؛ کسی روی سیم خاردار خونی افتاده بود باید پا روی پشتش میگذاشتیم، رد میشدیم. زیر نور منورها، قطرات خون چون شکوفه بر شاخه، روی خارهای تیز سیم خودنمایی میکرد. خوب که نگاه کردم زیر پایم نوشته بود «عاشق شهادت».