به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، محمدحسن ابوحمزه در وبلاگ داستان کوتاه کوتاه کوتاه نوشت: آنها دونفربودند، ماهم دو نفر بودیم، من و باقر.
از روز اول آموزش دیده بانی، ناخودآگاه رقیب هم شده بودیم. توی چادر ما قلمرو خودمان را داشتیم و آنها هم. همیشه با خنده و شوخی با هم مبارزه لفظی میکردیم، مچ یکدیگر را میگرفتیم، بقیه میخندیدند. تا روزی که مجید، یکی از رقبای ما بیمار شد، افتاده بود گوشه چادر. ما هم ماجراجو، دوستش را صدا کردیم که:
- چرا به این برادرمون نمیرسی، نمیتونی بگوما خودمون هواشو داریم.
درعالم رقابت با ما و رفاقت خودشان به او برخورد گفت:
- نخیرم خودم مثل شیربالای سرش هستم چی کارمیخواهید بکنید که من نکردم؟
-حداقل از تدارکات کمپوتی چیزی براش بگیر، تیغت نمیبره ما بِریم.
حرف تمام نشده بود چون قرقی پرید، پوتین را نصفه و نیمه پوشید از چادر بیرون رفت به طرف چادر تدارکات. چون خمپاره خرجش را آتش زدیم فرستادیم سراغ هدف.
فاتحانه با دو کمپوپ زیر بغل آمد، انگار سر ماهر عبدالرشید را آورده باشد. باقر دستی روی شکم خود کشید، من آب دهانم را قورت دادم؛ حمید طوری ژست گرفته بود گویی شق القمر کرده است در گرفتن دو قوطی کمپوت ناقابل، از پیرمرد سخت گیر تدارکات.
از راه نرسیده، دست دراز کردم چون دکتری که باید دارو را تائید کند، کمپوتها را گرفتم. زیر و رویش را نگاه کردم، با ناخن کمی از کاغذ آن را خراشیدم. با تأسف سری تکان دادم کمپوت را به سوی باقر گرفتم که چون دستیار اطاق عمل ژست گرفته بود، گفتم:
-کمپوت انجیر، برای این مریض؟
- خُب نداد میگفت سهمیه...
- گفت که تیغت نمیبره، باس میگفتی مریض داریم.
توی یک بازی حیثیتی قدیمی، تحمل سرزنشهای ما را نداشت، برخواست دوباره به سمت تدارکات رفت. مجید لحظهای چشمانش را باز کرد با بیحالی ما را نگاه کرد دوباره از حال رفت. فهمید سلام ما بیطمع نیست.
آمدن حمید خیلی طول کشید، مثل اینکه تدارکات گیر داده بود اما بالاخره فاتحانه برگشت، خودمانی شد کمپوتها را یک یک به طرف ما پرت کرد. رفت چاقو را بردارد که باقر آن را بالا گرفت گفت:
-نمیخواد اینجاست، برو چادر بهداری چند تا قرص مسکن هم بگیر زودی بیا.
حمید که از کار خودش راضی بود رفت. انصافاً حمید از خودش مایه گذاشته بود، چون بچههای تدارکات از سهمیه خودشان کمپوتهای خنک را داده بودند.
بعدها همیشه وقتی صحبت از بیماری مجید میشد حمید از مجید میپرسید:
_ آخه با اون حال مریضت، چطور چهار تا کمپوت رو خوردی؟
مجید در جواب فقط لبخند میزد. ما دستپاچه میپریدم وسط حرفش و حرف را عوض میکردیم، میزدیم به صحرای کربلا.
بعد از شهادت مجید به رسم رفاقت، دور حمید را گرفتیم، سر سلامتی بدهیم بگوئیم دنیا همین است. اجَل خوبها را گلچین میکنند و مجید هم به آرزویش رسید. خواستیم حلالیت هم بگیریم. حمید گریه و ناله میکرد که:
- جواب مادرش روچی بدم، نمیتونم برم تو محل، جواب پسرش روچی بدم.
و کلی گلایه از خدا. گلایه بد نبود اما وقتی هی پشت سر هم تکرار کرد «مجید چطور با اون حالت چهار تا کمپوت رو خوردی» دیگر جایز ندانستیم پشت سر شهید حرف باشد، اعتراف کردیم.
درحال عزاداری وقتی اعتراف ما را شنید، چون ضبط صوتی که نوارش گیر کند یک لحظه ساکت شد، مارا نگاه کرد. انگار از خواب پریده باشد، باور نمیکرد. ناگهان به خودش آمد، دست دراز کرد پوتین را بردارد که ما از چادر زدیم بیرون. حمید به دنبال ما میدوید فریاد میکشید:
-نامردا، مجید مریض بود، چقدر به تدارکات التماس کردم، چرا مجید به من چیزی نگفت.
و ما توی بیابان میدویدم، میخندیدیم، طلب آمرزش میکردیم از آن روز که وقتی حمید دوباره به دنبال کمپوت از چادر بیرون رفت، باقر جَستی زد چاقو را برداشت و هر دوتا کمپوت را باز کرد و هورتی آنها را سر کشیدیم. وقتی برای گرفتن قرص «نخود سیاه» به بهداری رفت، باقر هم رفت توی کار کمپوتهای گیلاس، باز کرد خوردیم، پدر بیامرزی هم دادیم. باقرکمی از شربت ته قوطی را روی یقه و پیراهن مجید ریخت. چند هسته گیلاس هم دور و برش انداخت. دست آخر گوشه چادر را بالا زدیم و قوطیها را به بیرون پرت کردیم.
ما فرار کردیم، حمید از ما جا ماند و ما از مجید، هیچ وقت به او نرسیدیم.