هادی صابر مددکار منطقه یک اردبیل از خاطراتش در بازدید از خانواده کودکی دستفروش و بی سرپرست می گوید.
به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، ۸ سال پیش، براساس آدرسی که در پروندهای درج شده بود، به خانه مخروبهای مراجعه کردم کــه خانمی با ۲ فرزندش در وضعیت بسیار اسفناکی در آنجا زندگی میکردند...
۸ سال پیش، براساس آدرسی که در پروندهای درج شده بود، به خانه مخروبهای مراجعه کردم کــه خانمی با ۲ فرزندش در وضعیت بسیار اسفناکی در آنجا زندگی میکردند. وی همسرش را از دست داده بود و از آنجا که پشتوانهای نداشت، در این مخروبه ساکن شده بود که پس از مدتی به دلیل ناتوانی در تأمین مایحتــاج زندگی، به کمیته امــداد مراجعه کرده و پرونده اش برای تحقیق و بررسی به بنده تحویل داده شده بود.
چهره کودکان خسته و غم آلود بود. پسرانی که به لحاظ شرایط سنی باید جنب و جوش میداشتند، گوشهای کز کرده و ناراحت به اطراف مینگریستند. با بررسی وضعیت منزل و خانواده، آنان تحت حمایت کمیته امداد قرار گرفتند و به عنوان مددکار همه تلاشم را به کار گرفتم تا مشکلات آنها را رفع کنم. فرزندانی که به علت فقر و تنگدســتی مجبور به ترک تحصیل شده بودند، به مدرسه بازگشتند. با ارائه خدمات عمرانی، خانه آنها مورد بهســازی و بازســازی قرار گرفت. حمام و سرویس بهداشتی مناسبی احداث شد و کم کم شادمانی به منزل شان بازگشت.
با معرفی مددجو به واحد اشتغال و خودکفایی، وی در دورههای آموزشی قالیبافی شــرکت کرد و توانســت گواهی مهارت از سازمان فنی و حرفهای کســب کند. پس از اخذ مدرک، مبلغ ۵۰ میلیون ریال تسهیلات اشتغال پرداخت شد تا او دار قالی اش را در منزل و در کنار فرزندانش بگسترد و مشغول به کار شود. کم کم توانســت طرحهای جدیدی را به بازار عرضه کند و این امر موجب شد کسب و کارش بیش از پیش رونق بگیرد و بتواندبخش مهمی از مسائل زندگی را حل کند. با توجه به اینکه وی به سن ۵۵ سالگی رســیده بود، از طریق بیمه تأمین اجتماعی (قالیبافی) با ۱۰ ســال سابقه بازنشسته شــد و هم اکنون با خــروج از چرخه حمایتــی کمیته امداد، مستمری بگیر سازمان تأمین اجتماعی است. حدود ۶ ماه پیش زمانی که نخســتین حقوق بازنشستگی اش را دریافت کرد، نزد من آمد و با خوشــحالی دستانش را سوی آســمان گرفت و گفت: «من درمانده و گرفتار بودم که کمیته امداد نجاتم داد. خدا ان شــاءاالله عوض کارهای تان را بدهد و عاقبت به خیر شوید». چند روز گذشت تا اینکه کسی با شمارهای ناشناس با گوشی ام تماس گرفت. صدایی بغض کرده و حزن آلود از آن سوی گوشی گفت: «چیزی نگو... فقط شماره حسابت را بده».
صدا را شــناختم. همان کسی بود که ۳ ســال پیش در دوران دانشجویی مبلغی را از من برای گذران زندگی قرض گرفت، اما متواری شد و ردی از خود باقی نگذاشت، اینک بازگشته بود و ضمن طلب بخشش، میخواست تا شــماره حسابم را بدهم تا قرضش را پس از سالیان دراز ادا کند. از ســویی یکی از بانک هــا به علت معوقه بانکــی مدام تماس میگرفت و امانم را بریده بود. مشکلات زندگی موجب شده بود تا نتوانم اقساط را به موقع پرداخت کنم و با مسائل بسیاری دست و پنجه نرم میکردم. یکباره یاد دعای آن مددجو افتادم، مقدارمعوقه بانکی ام درست به همان میزانی بود که از آن فرد طلب داشتم. در گوشــی گفتم: «حلالت کردم» و شماره حسابم را دادم. بی شک دعای او موجب شد تا گشایشی در کارم پیش آید.