گلستانیان بسیار صادق بود. میگفت من یکبار، فقط یکبار برای اوّلین و آخرین بار، شراب را چشیدم اما فرو نبُردم و در دَم، آن را تُف کردم. میخواستم مزهی آن را بفهمم.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سجاد نوروزی، وقتی ما به گلستانیان رسیدیم، بیش از پنجاه سال از معلّمیِ او میگذشت. حتّی پدرم که در همان دانشگاه درس خوانده بود از او خاطرههایی به عنوان معاون دانشجویی وقت داشت و به نیکی از او یاد میکرد. ما آخرین دانشجویانی بودیم که با او درس داشتیم. بعد از آن سال دیگر، واقعاً بازنشسته شد و به خانه رفت. هرچند او هرگز تا نفسِ آخر، خود را بازنشسته نکرد و از پای ننشست. او در آن ایّام استاد درس الکترونیک ما بود. کتابِ میلمن را که خود ترجمهاش کرده بود؛ تدریس میکرد. تخته را به دو برگ بخش میکرد، مانند دو برگ دفتر، و از ابتدا تا انتهای این دو برگ را با حوصله و متانت پُر میکرد. نه ریز مینوشت و نه بسیار درشت. درست بهاندازه. دستخطاش شخصیت داشت. ساده بود و خوانا. یک تخته که سیاه میشد، یک پارهی مشخص درسِ آن روز تمام شده بود، بیکم و کاست. آنطور که خودش میگفت این سبکِ ساده و دوستداشتنیِ تختهنویسی، سوژهی تحقیق یک دانشجوی ارشد شده بود.
پیرمرد از میانسالیاش برای ما نقل میکرد که استاد بسیار سختگیری بوده است. ما به دورهی پیری او رسیدیم جایی که نوهاش که دختر است؛ خُلقِ سختِ کلاسیِ او را نرم کرده و ما شاگردان از این تلطیف بسیار راضی بودیم. روزگاری پیشتر از دورهی تلمّذ ما نزد او، امتحانهای پایانترم الکترونیکِ گروه فیزیک دانشگاه تربیت معلم حصارک، فقط با الکترونیکِ شریف قابل قیاس بوده است. اما از آن ابّهت گذشته برای ما فقط وجدان کاری بالای استاد مانده بود و نه امتحانهای سختاش. به هر روی، ما با پیرمردی شیرینسخن، با چهرهیی سیهچرده و هیکلی درشت مواجه بودیم که لهجهی خوش کرمان، آهنگ گفتار حلواگوناش بود و صدای بلند او همیشه پیش از خودش راه کریدور را طی میکرد و به گوشها میرسید.
جدای از درس، که متن بود، معمولاً زیاد به حاشیه میزد و خاطره میگفت. و ما مشتاق شنیدن این خاطرهها بودیم و برای ما متن، همین حاشیهها بود. آنچه از خاطرههای استاد گلستانیان برگرفتیم چیزی بود که در تداول عامّه به آن درس زندگی میگویند. امّا من آن گفتارها را درس انسان بودن میخوانم. ترکیب لهجهی گوشنواز کرمانی و فضل استاد در سخنوری و ملاتِ زیاد خاطرههای او، به همراه ملاحتی و نمکی که در وجود او جاری بود، فرصت بیتکراری ساخته بود برای ما که جوان بودیم و تشنهی شنیدن و چشیدن. شنیدن و چشیدنی که بعداً برای شخص من تمامِ دانشگاه من بود و همان زیست با من ماند.
اگر از دانشجویان آن سالها درباره نعمتالله گلستانیان پرسیده شود، که من بارها چنین کاری کردهام، جملهگی بر یک ویژگی او تأکید میکنند. میگویند دکتر گلستانیان، دانشجو را "آدم" حساب میکند. شگفتیآور است که در پهنهی دانشگاههای ریز و درشت ایران، آدم به حساب آوردن دانشجو، ویژگی نایابی خوانده میشود. این ویژگی در چند مواجههی نخست هر دانشجو با گلستانیان حس میشد.
در فرانسه دکتری الکترونیک کوانتومی گرفت در سالهایی که واژهی کوانتوم کمتر شنیده میشد. پیشتر از مهاجرت به فرانسه برای کسب دکتری، معلّم بود و پس از رجوع به وطن، باز هم معلّم بود. معلّمِ بالذّات بود و دأباش آموختن. میگفت اگر دوباره زاده شود باز هم همین پیشهی معلّمی را برمیگزیند. تعارف نمیکرد و نه آدمی بود که در رودربایستی با خودش گیر بیفتد بلکه دقیقاً به این معنا از عمق جان معتقد بود. میگفت وقتی به دوران پیری برسی مادیّات به کارت نمیآید بلکه این خوشحالت میکند که وقتی شاگردت از دور تو را میبیند؛ به سوی تو میآید و با تو حرف میزند نه اینکه راهش را کج کند و از تو فرار کند. این حرف کلیشهیی است امّا شنیدناش از زبان او لطف دیگری داشت.
وقتی از خاطرات پاریس میگفت؛ لحناش با وقتی که از خاطرات کودکی خود در کرمان میگفت تفاوتی نمیکرد. با سوز و شوری پرحرارت و با آه از " ملّاکبری" میگفت که ملّای مکتبخانهیی بوده که نعمتالله در کودکی خواندن قرآن و سواد را از او آموخته بود. برای "ملّاکبری" طلب رحمت میکرد. هر چه بنویسم مرا مقدور نیست که جذابیّت این مرد را هنگام نقل این خاطرات کماهوحقّه بازگو کنم.
روزی صحبت از برگزاری نمایشگاه کتاب در مصلّی تهران شد. دکتر گلستانیان گفت: من نمیدانم این چه بساطی است که توی مسجد که برای نماز خواندن است؛ نمایشگاه برگزار میکنند و ملّت با کفش میروند و میآیند. آخر مسجد حرمت ندارد. یکی از دانشجویان از درِ حلّ این "شبهه" خود را وارد میدانِ پاسخگویی به شبهات کرد که: استاد! توی شبستان، صیغهی مسجد نخواندهاند. و آرام شد و لختی صبر کرد به انتظار استاد و واکنش او. استاد پس از تثبّتی، که همواره داشت، سری تکان داد و لبخندی نسبتاً تلخ زد و گفت که خوب الحمدلله مسئله حل شد...بله... همانطوری که فرمودند. فرق بین او و آن دانشجو در اندوختهی زیستیشان بود. گلستانیان نمیتوانست جهان را آنگونه بفهمد. او میخواست بگوید در فهم عرفی، تبدیل کردن مسجد به شیئی دیگر خطا است.
گلستانیان بسیار صادق و رُک بود آنگونه که اکثر ایرانیان اینگونه نیستند. میگفت من یکبار، فقط یکبار برای اوّلین و آخرین بار، شراب را چشیدم اما فرو نبُردم و در دَم، آن را تُف کردم. میخواستم مزهی آن را بفهمم. وقتی این را نقل کرد، دیگر قسَم نخورد که مثلاً والله و بالله که آن زهرماری را فرونبردم و الخ. همان یک بار گفتن را کافی میدید. مخاطب اگر آدم باشد؛ عاقل هم هست. یک بار هم دختری از دانشجویان که ساز میزد پیش استاد از یکی مسئولان دانشگاه گله میکرد که چرا اجازه نوازندگی روی صحنه را به دختران نمیدهد. استاد در جواب گفت که من از این ناراحت نمیشوم که آن مسئول خودش باشد و از درونِ خود بگوید که من معتقدم که دختر نباید روی سن برود. گفت من از این عصبانیام که چرا مسئول در مملکت نسبت به کارش بیاعتقاد است و از سر مأموریت و معذوریت و بیچارهگی در مقابل آییننامههای از بالا فرود آمده، کار را پیش میبرد.
پسرش رامین، که از ستارههای فیزیک امروزِ ایرانیان است؛ در فرآیند مهاجرت به مشکل برخورده بود. میگفت در آن زمان دکتر حدّاد عادل کار مهاجرت رامین را درست کرد و میگفت حدّاد عادل به خاطر ارادت به استاد چنین کرده. البته در هنگام نقل همین خاطره از حدّاد، دست از انتقاد نسبت به شخصیّت سیاسی او برنداشت.
استاد گلستانیان، در تألیف کتابهای درسی دبیرستان، ساماندهی متون مرجع فیزیک دانشگاهی نقش بسزایی داشته است. ترجمهی مجموعهی مبانی فیزیک هالیدی در دورههای مختلف و تألیف و ترجمهی بسیاری از کتابهای دیگر در حوزهی الکترونیک و فیزیک و نیز تألیف دانشنامهی موضوعی متناسب با ردهی سنّی نوجوانان، آثار مهم او است. بیشک حضور فرهنگستان علوم را نمیتوان در کارنامهی ایشان نادیده گرفت. چه اینکه برابرنهادهای بسیاری از واژگان بیگانه در حوزهی فیزیک از دل ترجمههای او و دکتر بهار وارد فرهنگ دانشجویان علوم پایه و بعدها وارد کلّ جامعه شد. به واژهها و بازی با آنها زلف گره زده بود و نمیتوانست جز این باشد. فیزیک درس زمختی نیست. میتوان فیزیک را با واژهها زیست. واژههای بهتر، بیانِ بهتر و در نتیجه فهم و زندگی بهتر. در کلاس درسِ فیزیک گلستانیان سیرِ آفاق داشتیم و بر سرِ واژهها و اسمها به خواستِ استاد میایستادیم و تأمِل میکردیم. بعد از تجربهی درس با گلستانیان هرگز نتوانستم در گفتار و نوشتارم از واژهی بیگانه بهراحتی استفاده کنم. شاید بارزترین اثری که از کلاس با او داشتم همین مورد باشد.