به گزارش گروه دیگر رسانههای خبرگزاری دانشجو؛ یزدان سلطان پور- تا سال سوم کارشناسی پدرم ایده ای از نمرات پایان ترم ام نداشت. وقتی بالاخره خبردار شد، اولین عکس العمل اش این بود که "مگه تو نمی خوای کارشناسی ارشد بخونی؟". وقتی جواب دو حرفی من رو شنید مکالمه همان جا قطع شد. حتی تحصیل در مقطع لیسانس هم بر پایه دلایل اجتماعی و اقتصادی صورت گرفت و لا به لای آنها کسب علم کمرنگ بود. شنیده بودم کسی به مقطع کارشناسی ارشد وارد می شود که قصد ادامه تحصیل در مقطع دکتری را داشته باشد. در واقع کارشناسی ارشد دوره ای است برای مجهز کردن دانشجویان با تکنیک ها و ابزارهای کافی برای ارائه تز شخصی شان در مقطع دکتری. با شرکت در چند جلسه دفاعیه دکتری و کارشناسی ارشد به این نتیجه رسیدم که علاقه ای به حضور در آن جایگاه ندارم. حس درونی ای به من می گفت که اینها آن دسته از افرادی نیستند که به دنبال کشف حقیقت باشند. یا شاید آن تعداد افرادی که من دیدم اهدافی که برای دانشجویان آن مقاطع در نظر گرفته شده را برآورده نمی کردند. کسی که پشت تریبون قرار می گرفت، با دک و پز فراوان، آنچنان موضوع تحقیق اش را پیچیده نمایش می داد که دست یابی به آن نتایج غیر از راه حل پیشنهادی ایشان غیر قابل حصول به نظر می رسید. با این پیش فرض که با طی آن مسیر من هم مثل آنها خواهم شد، ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد از لیست گزینه هایم حذف شد.
درست است که آن روز مکالمه من با پدرم قطع شد ولی او از راضی کردن من برای ادامه تحصیل ناامید نشد. سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود مدام برای من طرح می کرد. "اگر درس نخونی، پس می خوای چکار کنی؟" طبیعی است که والدین نگران آینده فرزندانشان باشند. می خواهند ادامه نسلشان تضمین شده باشد. این یک حس غریضی است. واقعیت اش لیست گزینه هایی در کار نبود. فقط می دانستم چه کارهایی را نمی خواهم انجام بدهم. نسبت به مابقی موارد باز بودم. هر کاری می توانست یک گزینه برایم باشد. اگر مربوط به رشته تحصیلی ام می بود چه بهتر. این طور از نظر درآمدی و جایگاه اجتماعی مزیت خواهم داشت. در غیر این صورت باید تن در می دادم به کارهایی مثل تدریس زبان که صدها نفر غیر از من هم از پس انجام آن برمی آمدند، از فارغ التحصیلان زبان انگلیسی تا افرادی که مثل خودم در یکی از موسسات زبان به سطحی رسیده بودند که خود را قادر به تدریس آن می دانستند. خوشبختانه همین طور هم شد. دو هفته از جشن فارغ التحصیلی مان نگذشته بود که یکی از اساتید گروه مان با من تماس گرفت و به من یک جایگاه کاری پیشنهاد داد. آن سال ها مثل امروز بیکاری غوغا نمی کرد. تحریم های هسته ای اعمال نشده بودند، دولت پول داشت و جامعه روال طبیعی خودش را طی می کرد. واقعه آنچنان عجیبی نبود که کسی پیشنهاد کاری به فردی بدهد. همان سال آخر دانشجویی، محلی که در آن دوره کارآموزی ام را می گذراندم پیشنهاد داد تا بعد از فارغ التحصیلی نزد آنها برگردم و قرارداد 30 ساله ببندم. کسی عاشق چشم و ابروی من نبود. فقط اینکه در طی مدتی که با آنها بودم کارکردهایی را از خودم نشان داده بودم که آنها به من احساس نیاز می کردند. همان استادم به قابلیت زبان من نیاز داشت. در ایام تحصیل تمام کارهای ترجمه مقالات و جستجوی داده از منابع خارجی بر عهده من بود. یک جور دستیار یا شاید بشود گفت نوچه ی علمی اش بودم. حالا که به او پیشنهاد همکاری با یک شرکت مشاوره کانادایی داده شده بود از من خواست تا همراهش باشم، هم به عنوان مترجم و هم دستیار.
این جور کارها به نظر پدرم کار بحساب نمی آمد. با اینکه حقوق ماهانه ام حدود دوبرابر یک کارمند دولتی بود با این حال وقتی از پدرم حال و روز فرزندش را می پرسیدند می گفت که بیکار است! برای او کار باید ضمانت داشته باشد. به قول او و هم دوره ای هایش آب باریکه ای باشد. حالا اگر درآمد بالاتری می خواهی فعالیت اقتصادی دیگری در کنار آن راه بیانداز. تا زمانی که والدین مطمئن نشوند که از پس زندگی برمی آیی دست از سرت برنمی دارند. توی افکاری که پدرم برای آینده در ذهنش تصویر می کرد از من یک استاد دانشگاه، نماینده مجلس، رئیس یک سازمان و از این دسته شغل ها ساخته بود. گاهی اوقات بلند فکر می کرد. خصوصا پشت فرمان ماشین که می نشست. این طور از افکارش می گفت بدون اینکه واکنش من را ببیند. برای همین همچنان اصرار داشت که کارشناسی ارشد بخوانم. بالاخره با همکاری مادرم من را راضی کردند تا دفترچه کنکور ارشد را بخرم. گفتند: "ضرری که ندارد، امتحانش را بده، قبول شده شدی، نشدی هم نشدی، فدای سرت". یک دو دوتا چهارتا ساده کافی بود تا نتیجه بگیرم برای خوشحال کردن دل پدر و مادر 10 هزار تومان پول دفترچه ثبت نام و هدر دادن یک صبح جمعه می ارزد. اگرچه لبخند ظفرشان بیانگر این بود که داستان همین جا تمام نمی شود. وقتی گفتی الف باید تا آخرش رو بری.
بالاخره روز کنکور فرا رسید و من احتمالاً بی خیال ترین شرکت کننده ای بودم که وارد محوطه محل برگزاری آزمون می شد. ایده ای نداشتم که تمامی شرکت کنندگان هر رشته کنار هم خواهند بود. این طوری تمام هم کلاسی های دانشگاه که برای بار دوم آزمون می دادند به همراه تمامی ورودی های سال بعد از ما را آنجا پیدا کردم. طبیعتاً دانشجویان همان رشته از دانشگاه های دیگر هم بودند ولی شماره صندلی همه بچه ها از دانشگاه ما کنار هم بود. چهره ها پر از استرس. صدای من را نمی شنیدند. تنها به مکالماتی که در مورد آزمون بود عکس العمل نشان می دادند. حرف های منی که آزمون برایم اهمیتی نداشت حول دیگر موارد می چرخید. برای همین خوشحالی اولیه ام از دیدن آنها به پکری تبدیل شده بود تا اینکه یکی از آنها پیشنهاد هیجان انگیزی به من داد: "جواب سوالات زبان رو به من برسون و من یه درس دیگه رو بهت می دم." شنیده بودم اگر کسی سر آزمون سراسری تقلب اش احراز شود دو سال از شرکت در کنکور محروم خواهد شد. چیزی برای از دست دادن نداشتم. این من را شجاع کرده بود. معامله صورت گرفت.
مابقی بچه ها هم که از سطح دانش زبان انگلیسی من آگاه بودند علاقه خودشان را برای داشتن جواب ها ابراز می کردند. حتی دانشجویان دانشگاه های دیگر که آنها را نمی شناختم. مثل یک بازاری که مشتری را از غیر مشتری شناسایی می کند می توانستم تشخیص بدهم چه کسی واقعاً این کار را می خواهد انجام دهد و چه کسی فقط تصویر زیبای داشتن درصد بالای زبان درکارنامه اش را توی ذهنش پرورش می دهد ولی بابت آن حاضر نیست هزینه ای بپردازد.
آزمون شروع شد، مراقب جلسه فرد کارمندطوری بود که ظاهراً تنها مسئله ای که برایش اهمیت داشت همان حق الجلسه ای بود که به حقوق ماهانه اش قرار بود اضافه شود. هر چند دقیقه یک بار دوری درکلاس محل امتحان ما می زد و برمی گشت دم در کلاس به حرف زدن با همکاران دیگرش ادامه می داد. فرصت زیاد بود تا تکه کاغذی که از گوشه پرسش نامه پاره کنم و بر روی آن جواب های قسمت زبان انگلیسی را بنویسم. مرحله بعد پرتاب کردن گلوله کاغذی حاوی جواب ها بود. دو تا ردیف جلوتر از من نشسته بود. طوری با انگشتم تلنگورطور کاغذ گلوله شده را پرتاب کردم که افتاد دم پایش. چند دقیقه نگذشت که طبق توافق گلوله کاغذی حاوی جواب درس دیگری به سمت من رسید. قسمتی از پرسشنامه را برای من کپی کرد که شامل 15 سوال از یک درس و 15 سوال از درس دیگر می شد. بهتر از این نمی شد. مزه تقلب تازه افتاد زیر زبانم. حالا حتی به غیر مشتری هم به چشم مشتری نگاه می کردم. همان سرجلسه شروع کردم به چانه زدن با دانشجویانی که نزدیک تر به من نشسته بودند. با چهره اشاره می کردم که "می خوای؟" تأییدشان را که می گرفتم جنس را تحویل می دادم. سرم کلاه رفت. در عوض جنسی که تحویل گرفتند چیزی به من ندادند. می دانستم بازاری خوبی نمی شوم. همان یک معامله برای نجات از ورشکستگی ام کفایت می کرد. قبولی که اصلاً به دنبال اش نبوم حالا به نظرم شیرین می آمد. به سؤالات ما بقی درس ها نگاهی انداختم. بعضی سؤالات آنقدر ساده بودند که نیازی به تحصیل آن رشته نبود تا بتوان به آنها جواب داد. کمی منطق و استدلال کفایت می کرد. موضوع تعدادی دیگر از سؤالات را هم از دوران تحصیل به یاد داشتم. نهایتاً از هر درسی به چند سؤال جواب دادم. آنقدر که فکر می کردم هم بد نشد. این آزمون باعث شد تا ذهنم فعال شود. از آرشیو اندوخته های دانشم اطلاعاتی را جستجو کند. بالاخره وقت آزمون به سر رسید.
از ساختمان که خارج شدیم ،رفتم سراغ آن دو نفری کردم که به معامله وفادار نبودند. یکی از آنها بدون اینکه حرفی بزند دست مشت شده اش را جلوی من باز کرد. کاغذ گلوله شده کف دست اش بود. داشت می لرزید. دیگر حرفی نداشتم به او بزنم. دومی با حالت شرمندگی سمت من آمد و تمام کلماتی که بار تشکر داشتند را به من تحویل داد و من را به ناهار توی بهترین رستوران شهر دعوت کرد. راضی شدم. مثل صاحب چکی که بعد از ناامید شدن از وصول پولش از ضبط اموال هرچند بی بهای صادرکننده چک رضایت می دهد. چند نفری به رستوران رفتیم. کسی از تقلب دیگرصحبتی نمی کرد. چیزی من را به هیجان آورده بود. مثل کودکی بودم که در شهربازی سوار ترن هوایی شده بود و میل داشت لحظه لحظه هیجان اش را توصیف کند. ولی مخاطبی نداشتم. حتی سال ها بعد که با آن افراد روبرو می شدم به روی خودشان نمی آوردند که رتبه ای را که به آنها امکان تحصیل در دانشگاه های پایتخت را داده بود تا حدی مدیون من بودند. کار منطقی هم همان بود. من هم نزد خانواده ام بدون توصیف نحوه برگزاری آزمون، به رخ شان می کشاندم که قادر هستم بدون مرور مطالب درسی حد مجاز برای انتخاب رشته را بدست بیاورم.