به گزارش گروه دیگر رسانه های خبرگزاری دانشجو، صبر واژه اندکی است در برابر ایثار و پاسداشت زنانی که سربندهای «کلنا عباسک یا زینب» را بر پیشانی عزیزان خود میبندند و آنها را به دفاع از حریم حرم عمه سادات میفرستند.
خانم سمیه یل هیکلآباد نیز یکی از آن زنانی است که واژه صبر نیز نمیتواند به خوبی عمق صبوری و دلتنگی او را بیان کند. با چهرهای آرام و صبور مقابلم نشسته است و وقتی حرفهایش را شنیدم دریافتم که آرامش او آرامش قبل از طوفان است و پشت این چهره معصوم و آرام کوهی از دلتنگی، غم غربت و تنهایی نهفته است که کسی جز شهید والامقام وحید فرهنگیوالا درمانش نمیکند.
شهیدی که جشن تولد 26 سالگیاش به مراسم وداع و خداحافظی با اعزام به سوریه تبدیل شد و نمیدانست که درست 30 روز بعد در 15 آبان ماه آسمانی میشود، حالا سمیه یل هیکلآباد همسر شهید وحید فرهنگیوالا از روز شماریهایش برای پایان ماموریت همسرش میگوید، از روزی که تاریخ اعزام او به سوریه با روز تولدش همزمان بود، از دلتنگیهایش در سالگرد ازدواجش بر سر مزارش برایمان سخن گفت، با لبخندها و بغضی که با هم آمیخته بود و هر لحظه تکرار میکرد هنوز رفتن وحیدم را باور نکردهام و از او خواستهام کمکم کند تا سرپا بایستم.
گفتوگوی فارس با همسر شهید والا مقام وحید فرهنگیوالا لطف نگاه شما خوبان را میطلبد.
خانم یل هیکل آباد زندگی مشترک شما از چه تاریخی آغاز شد؟
تقویم دل ما و یکی شدن من و آقا وحید از تاریخ ۱۱دیماه سال ۹۵ آغاز شد.
برای گره زدن دلهایتان به همدیگر چه مراحلی را سپری کردید؟
مطمئناً اولین مرحله، بحث آشنایی و خواستگاری است، من و آقا وحید از قبل هیچ نوع آشنایی و شناختی از همدیگر نداشتیم، من در دانشگاه در بسیج دانشجویی فعالیت میکردم و خواهر آقا وحید نیز در دانشگاه ما دانشجو بود، شماره مرا از طریق یکی از دوستانم به دست آورده بود و یک روز برای خواستگاری تماس گرفته و به منزل ما آمدند، روز خواستگاری در همان جلسه اول آقا وحید به همراه خواهر و مادر آمده بود، فکر میکردم جلسه اول صرفاً برای آشنایی است و صحبتی بین ما صورت نمیگیرد ولی خانوادهها گفتند ما صحبتهای مقدماتی را انجام دهیم.
من در جلسه اول آمادگی برای صحبت کردن نداشتم ولی آقا وحید مطالبی در مورد حجاب و اینکه خیلی برای حجاب همسرشان اهمیت میدهند همچنین صحبتهایی در مورد ماموریتهای کاری و اعزام به سوریه مطرح کردند.
جلسه خواستگاری تمام شد و از آنجایی که سن من کم بود و از نظر عاطفی به شدت به خانوادهام وابسته بودم در نتیجه پاسخ خانوادهام منفی بود. ولی من خودم با توجه به شناختی که از ایشان پیدا کرده بودم که این فرد همان فرد مورد نظر من است دلم نمیخواست جواب رد بدهم ولی بعضی مواقع خانواده در تصمیمگیریها حرف اول را میزنند در نتیجه حرفی نزدم.
خواهر آقا وحید در دانشگاه خیلی علت مخالفت را جویا بود و به شدت اصرار میکرد، اصرارها باعث گردید و به خانوادهام گفتم اجازه دهید خانواده آقا وحید یک بار دیگر بیایند تا بیشتر حرف بزنیم. خانوادهام قبول کردند جلسه دوم خواستگاری برگزار شود.
در جلسه دوم من دو صفحه سوال نوشته بودم که بپرسم، آقا وحید وقتی سوالات را دید خندید و گفت جلسه کنکور است؟ بعد گفت، راحت باشید و سوالهایتان را بپرسید، جلسه دوم خواستگاری بسیار جلسه مثبتی بود و بسیاری از سوالات را بدون اینکه بپرسم خودشان در لابه لای حرفها جواب دادند. بعد از این جلسه موافقت خانواده جلب شد و پاسخ مثبت دادیم. بین جلسه اول و دوم خواستگاری دو ماه فاصله بود جلسه دوم بعد از ماه محرم سال 95 بود که در 17 ربیعالاول همزمان با میلاد حضرت پیامبر صیغه محرمیت برای کارهای مقدماتی خوانده شد و 11 دیماه سال ۹۵ مراسم عقد برگزار شد.
مراسم عقد چگونه برگزار شد؟
آقا وحید دوست داشت مراسم عقد ما در محضر مقام معظم رهبری برگزار شود ولی چون میسر نشد توسط نماینده ولی فقیه حاج آقا شبستری برگزار شد.آقا وحید میگفت «کاش خطبه عقد ما را رهبر معظم انقلاب بخواند ولی حالا که مقدور نیست بهتر است برویم پیش نماینده آقا تا ایشان خطبه عقد ما را جاری کنند، بعد از مراسم عقد مراسم جشن عروسی در کمال سادگی برگزار شد چرا که آقا وحید میگفت ما باید برای سایر جوانان الگو باشیم، ریزترین کارهای مربوط به عروسی را خودش انجام داد، کارت عروسی را نیز خودش طراحی کرد و برای چاپ به بیرون برد. در کارت عروسیمون آیههای قرآن در مورد ازدواج را طراحی کرده بود. هفت ماه دوران نامزدی ما طول کشید و در تیرماه سال ۹۶ زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
مهریه شما چقدر بود؟
در مورد مهریه نظر خانوادهها را ملاک قرار دادیم، من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریهای که خانوادهها صحبت کنند 12 شاخه گل نرگس به نیت حضور حضرت مهدی ذکر کنند، بعد از صحبتها آقا وحید یک دسته گل آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود. مهریه من 114 سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریهام را بخشیدم.
تحصیلات و نوع کار شهید فرهنگی در کدام حوزه بود؟
وحید آقا متولد سال1370 و تحصیلاتش مهندسی مکانیک بود.
آیا شهید فرهنگی در مورد اعزام به سوریه یا موضوع شهادت با شما صحبت میکرد؟
آقا وحید از اول موضوع اعزام به سوریه را مطرح کرده بود، در تمام دلخوشیهایم به این لحظه فکر میکردم اگر وحیدم برود من چکار میکنم که دلخوشیم به دلشوره تبدیل میشد ولی همیشه سعی میکردم او دلشورههایم را نفهمد.
او هیچوقت در مورد شهادت با من حرف نمیزد ولی عاشق شهادت بود وقتی نامهای سردار سلیمانی منتشر شد که خبر نابودی داعش بهزودی اعلام میشود به من میگفت «دوستانم رفتهاند اگر من بمانم طاقت نمیآورم، من هم باید خودم را به سوریه و دفاع از حرم برسانم» بعد برای اینکه دلتنگی و دلشوره من زیاد نشود میگفت «ما به جنگ تن به تن نمیرویم بلکه به عنوان تعمیرکار ادوات جنگی میرویم».
من به او میگفتم «از خدا خواستهام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با شهادت باشد ولی اگر مرگ بین ما جدایی میاندازد مرگ اول برای من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا امام زمان(عج) باشد. میگفتم وحیدم لایق شهادت هستی و او میگفت شهادت لیاقت میخواهد.
موضوع تولد شهید فرهنگی که در ابتدا خلاصه اشاره کردید چه بود؟
سه روز به روز تولدش مانده بود، در تدارک برگزاری مراسم تولدش بودم. روز چهارشنبه سه روز قبل هوا سرد و بارانی بود دلم میخواست برایش یک کاپشن سرمهای رنگ بخرم، با وحیدم تماس گرفته و اطلاع دادم که بعد از کلاس دانشگاه به بازار میروم و کمی خرید میکنم، وقتی صحبت میکردیم گفت برگه ماموریتم آمده است، پرسیدم تاریخ اعزام چه تاریخی است؟ گفت عصر وقتی آمدم خانه خودت میبینی. رفتم بازار و کاپشن سرمهای رنگی برایش خریدم، عصر وقتی به خانه آمد برگه ماموریتش را که دیدم بغض تمام وجودم را گرفت، تاریخ اعزام آقاوحید درست روز تولدش یعنی ۱۵ مهر بود.
تصمیم گرفتم مراسم تولد را کنار خانوادهاش باشیم. شب تولدش به مادر آقا وحید زنگ زده و گفتم مادرجان شما زحمت کیک و شام را بکشید ما برای شام میآییم خانه شما، در خانه مادرش او را به بهانهای به بیرون از خانه فرستادیم، تا وقتی برگردد خانه را تزیین کرده و تمام وسایل را آماده و چراغها را نیز خاموش کردیم، وقتی به خانه آمد به شدت غافلگیر شد من با کیک تولد در دست جلو رفته و تولدش را تبریک گفتم ، خندید و گفت «من میدانم همه این برنامهها کار تو است» خیلی شب خوب و تولد به یاد ماندنی بود، آقا وحید آن کاپشن را فقط آن شب پوشید که ببیند چگونه است و چقدر بابت خرید آن تشکر کرد و میگفت «من راضی به زحمتت نبودم».
آن شب بعد از تولد به خانه برگشتیم خیلی بیتاب بودم، چشم در چشم او دوخته و میگفتم؛ «میدانی که من تمام حرفهایم را به تو میگویم، دلتنگیهای من با تو تمام میشود و هیچکس جز تو مرا درک نمیکند، بعد گفتم با تمام دوست داشتنها و دلتنگیهایم کنارت هستم و منتظرت میمانم» و او فقط میگفت «مرا ببخش و حلالم کن که تو را اذیت میکنم».
روز اعزام چگونه گذشت؟
انگار دلم نمیخواست شب به صبح برسد و سپیده دم 15 مهر بزند،دلم میخواست زمان متوقف بود، ولی زمان گذشت.
صبح کولهپشتی را جمع کردم، قرآن کوچکی که در روز پاسدار برایش گرفته بودم داخل کولهپشتی گذاشتم و حرز امام جواد علیه السلام برایش نوشتم که خداوند حافظش باشد، بعد به سمت فرودگاه حرکت کردیم، دلتنگی، دلشوره و بغض امانم نمیداد به خاطر دوری راه دلتنگی زیادی داشتم اصلاً نمیتوانستم خودم را نگهدارم. آقا وحید به محض اینکه به تهران رسید، پیام داد و نوشته بود «عزیزم خیلی اذیت شدی حلالم کن» از تهران به سوریه اعزام شد. فقط حسرت به دلم ماند که چرا من نیز به تهران نرفتم که چند ساعت بیشتر کنارش باشم.
به محض اینکه به سوریه رسید زنگ زد، از او قول گرفته بودم هر روز به من زنگ بزند و او سر قولش بود، آن شب چند بار زنگ زد و من هر شب برایش دعای معراج و قرآن میخواندم.
شب اول اعزام سوره حج را میخواندم به آیهای رسیدم که معنایش این بود «کسانی که در راه خدا جهاد میکنند یا کشته میشوند یا به خانه باز میگردند ما به هر دوی آنها پاداش میدهیم، وقتی این آیه را خواندم گریه کردم که حتماً وحید من جزو افرادی است که برمیگردد اما پاداشش را هم خواهد گرفت.
روزهای بدون او چگونه سپری شد؟
مدت زمان ماموریت او دو ماه یعنی 60 روز بود، از وقتی که آقا وحید رفته بود روز شمار میگرفتم از روز ۵۹ روزها را میشمردم و هر روز که میگذشت یک روز کمتر میشد، هر روز برایم به اندازه سالها میگذشت در طی آن مدت من به خیلی از برنامهها نمیرفتم که مبادا وحیدم زنگ بزند و من نتوانم به تماس او جواب بدهم، با اینکه میدانستم در آنجا اینترنت ندارد ولی دلتنگیهایم را در تلگرام برایش مینوشتم بعد از مدتها در آنجا به اینترنت دسترسی پیدا کرده بود و پیامهایم را دیده بود برایم نوشته بود «با اینکه میدانی من اینترنت ندارم ولی این همه برایم پیام فرستادی»، وقتی این جمله را خواندم گریهام گرفت.
آخرین تماسش با چه کسی بود؟
یک روز زنگ زد با هم صحبت کردیم به او گفتم فردا در خانه مادربزرگت مراسم عزاداری برای امام حسین علیه السلام برپاست فردا به همراه مادر و خواهر شما به آن مراسم میرویم فردا هم زنگ بزن تا با مادربزرگ و بقیه اعضای خانواده نیز صحبت کنی، فردا تماس گرفت و از طریق اینترنت عکس و فایل فرستاد و آن آخرین تماس بود که با مادر و خواهرش صحبت کرد.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
روز بعد به آنها میگویند برای تعمیر تانک نیرو لازم است و او برای تعمیر تانک اعلام آمادگی میکند وقتی میخواهد از ماشین پیاده شود در تله مین گیر کرده و از ناحیه پای راست به شدت مجروح شده و پای او قطع میشود ولی شدت جراحات به حدی زیاد بود که این مجروحیت به شهادت منجر میشود. بعد از مجروح شدن او را به بیمارستان دمشق سوریه انتقال میدهند.
آخرین تماس وی با من روز شنبه بود. از بیمارستان دمشق با من تماس گرفت. یکی از دوستانش تعریف کرد به زور شماره مرا گرفت و تمامی توانش را جمع کرد تا بتواند مثل سابق با من حرف بزند.گفتم « آقا وحید چرا زنگ نمیزنی» احساس کردم کم خواب است فقط گفت «شاید چند روز نتوانم تماس بگیرم نگران نباش» .شنبه تا سه شنبه خبری از او نشد.
در طی این سه روزی که تماس نگرفته بود چه حالی داشتید؟
فقط خدا میداند در این سه شب در دل من چه حالی بود و انتظار چگونه برایم گذشت. پدر و مادرش در کربلا بودند ولی برای اینکه آنها نیز نگران نشوند نمیگفتم آقا وحید سه روز است تماس نگرفته است تا نگران نشوند.
آخرین شب بود و من از دلشوره و نگرانی بسیار دلتنگی میکردم نیمههای شب هراسان از خواب بیدار شدم که دیدم وقت نماز است، برای تماس گرفتن وحیدم دعا خوانده، گریه کرده و به خدا التماس میکردم دیگر انتظارم به سر آید و وحیدم تماس بگیرد. وقتی نمازم تمام شد احساس کردم او در کنار من است، با خودم گفتم سمیه دچار توهم شدی ولی واقعاً در کنارم بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم دیدم دلشوره من بیجهت نیست.
خبر شهادتش را چگونه اعلام کردند؟
آن روز پدرم به خانه زنگ زد و گفت «از موسسه قرآنی نور تماس گرفتهاند و میخواهند برای مصاحبه بیایند» پشت تلفن با صدای بلند گریه کرده و گفتم «بابا تو رو خدا راستش را بگو آنها از وحیدم خبر آوردهاند» و پدر گفت «نه دخترم حرفی از آقا وحید نزدند» چند دقیقه بعد دوباره به پدرم زنگ زدند و گفتند «برنامه مصاحبه امروز لغو شده و به روز دیگری موکول شده است» وقتی این حرف را از زبان پدرم شنیدم خوشحال شدم و روی سجاده سجده شکر بجای آوردم.
موقع شام بود که دوباره گوشی پدرم زنگ خورد و صدای پدرم موقع حرف زدن میلرزید، پدر رفت پایین و کمی طول کشید تا دوباره برگردد، به سختی استرس و گریه خود را پنهان میکردم، به مادرم میگفتم چرا پدر نمیآید، در این موقع در خانه به صدا درآمد وقتی دوستان آقا وحید را دیدم که به شدت گریه میکردند فهمیدم چه خبر است، دوستانش گفتند «نگران نباشید آقا وحید ترکش خورده است» و من گفتم «فقط بگویید نفس وحیدم میآید و میرود دیگر چیزی نمیخواهم تا آخر عمر خودم مراقبت میکنم و پرستارش میشوم» ولی گریههای دوستانش خبر از شهادت و آسمانی شدن آقا وحید را به من دادند.
وقتی پیکر مطهرش را برای اولین بار در فرودگاه دیدید چه حرفی زدید؟
همیشه به آقا وحید میگفتم روزی که بخواهی برگردی اگر تمام فرودگاه نیز پر از جمعیت باشد خجالت نمیکشم و همانجا سجده شکر به جا م آورم که خداوند تو را دوباره به من بر گردانده است. بنابراین در فرودگاه سجده شکر کردم که با این عزت و احترام و افتخار آقا وحید برگشت.
اگر یک بار دیگر شهید فرهنگی را ببینید به او چه میگویید؟
ما به هم قول داده بودیم هر کجا که رسیدیم با هم برسیم اگر یکبار دیگر او را ببینم از وحیدم میخواهم که دست مرا بگیرد، مرا هم با خودش ببرد و تنهایم نگذارد.
هنوز هم نمیتوانم رفتن و عروج آسمانی او را باور کنم، هر روز که سر مزارش میروم میگویم بلند شو و بگو که اینجا نخوابیدهای، خداوند پردهای روی چشمان من کشیده است که نمیتوانم نبودن او را باور کنم.
هنوز هم در پیامهایم دلتنگیهایم را برایش مینویسم و پیامک میکنم و امیدوارم روزی پیامهایم را میبیند به او قول دادهام میایستم و همیشه مقاوم هستم.
وقتی پیکر او را دیدم انگار دنیا دور سرم چرخید رو به خدا کرده و از او خواستم به من صبر بدهد و این دعاست که مرا تاکنون سرپا نگه داشته است، از وحیدم خواستهام که کمکم کند تا همیشه با قدرت بایستم، الان سرپا هستم و دشمنان هیچوقت شکست ما را نمیبینند، ما منتظر روزی هستیم که انتقام خون شهیدانمان با ظهور حضرت حجةبنالحسن(عج) گرفته شود و تمام دردهایمان تسکین یابد و شهیدانمان را در کنار حضرت آقا ببینیم.
حال و هوای شما در اولین سالگرد ازدواجتان چگونه بود؟
اولین سالگرد ازدوجمان خیلی برایم سخت بود ما هیچ سالگرد ازدواجی با هم نداشتیم، ولی من واقعاً حضورش را در کنارم حس میکردم، در اولین سالگرد ازدواجمان کیک ازدوجمان را بردم سر مزارش و واقعاً برایم مهم بود که در این روز عزیز کنار عزیزم باشم مثل وقتی که کنارم بود همان کار را میکردم. چیزی که اذیتم میکند این است که شمار روزهای نبودنش از روزهای باهم بودنمان دارد بیشتر میشود.
شایان ذکر است، شهید وحید فرهنگی والا در 15 آبان سال 96 در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در شنبه ۲۰ آبان به تبریز آمد و ۲۱ آبان تشییع شد.
همچنین مراسم اولین سالگرد شهادت شهید وحید فرهنگیوالا، دومین سالگرد شهادت شهید ذاکر حیدری و سومین سالگرد شهادت وحید نومی گلزار روز پنجشنبه 24 آبان ماه در دانشگاه تبریز برگزار میشود.