وقتی ما آمدیم اینجا گفتند میروم تهران، آنجا دوستان و رفیقهایم هستند، کم کم کار میکنم و یک مقدار دستم پر شد، اگر توانستم با کسی شریک میشوم. بیشتر کارشان در تهران در خیابانی به اسم پاسداران بود...
آن طور که دوستان میگویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
آن طور که دوستان میگویند مثل اینکه از سفارت برای تشییع شهید آمده بودند و آنجا هم من در حد ۵ دقیقه، یک صحبت کوبندهای داشتم. آنجا به من گفتند که شما سعی کن در چارچوب خودت باشی!
سرعتمان خیلی زیاد بود؛ از کاروان جدا شدیم. فکر کنم از فکه، مسیر را که اشتباه رفتیم دیدیم جلویمان یک چاله یا یک تورفتگی در جاده هست، خیلی بزرگ بود. آن را که دیدیم یک دور، دور خودمان زدیم و...
مثلا میگفتند رفته آنجا ازدواج کرده! دوستت ندارد که دارد میرود سوریه! نتوانستی مثل یک زنِ خوب زندگیات را مدیریت کنی، شوهرت از دستت پرید! مردهای سوری آنجا خیلی کشته شدهاند، حتما شوهر تو هم شهید شده!
ماموریتش یک ماهه بود و به ما گفته بود میرویم آشپزخانه. خب در آن یک ماه با بچههای فاطمیون و ابوحامد آشنا میشود. وقتی آمد ایران، یک ماه در اینجا ماند. این یک ماه خیلی سخت بود...
شرط و شروط خیلی زیادی هم نداشتم به غیر از ادامه تحصیلم. بحث مالی هم اصلا برایم مهم نبود. پدرم گفتند فقط بحث مالی میماند که این را هم با هم میبرید جلو و هیچ سختیای برایتان ندارد.
در پیک موتوری کار کرده بود، به قول خودش در کودکی دستفروشی میکرد و «شانسی» و «چای» و اینطور چیزها فروخته بود؛ در باربری کار کرده بود؛ در خیابان «صاحبجمع» مواد شوینده هم فروخته بود...
«دردانهی کرمان» به خواست مستقیم شهید قاسم سلیمانی دربارهی شهید حسین بادپا به رشته تحریر درآمده؛ شهیدی که حاج قاسم سلیمانی او را سالهای سال میشناخته و دوست و بردارش میدانسته است. شهیدی که شاید از نظر خودش دیر، ولی بالأخره در قطار شهدای مدافعحرم جا گرفت.
وقتی که دوستان شهید و اقوام آمدند، پیکر آقا جعفر را از اتاق خواب آوردند به پذیرایی. آنجا صدای گریه خیلی بیشتر شد؛ هم اقوام و هم دوستان شهید، خیلی گریه میکردند، اما خود من یک قطره اشکم هم نیامد!
دیدم پایشان سرد است؛ خودشان هم هیچ عکسالعملی در مقابل صدا زدن من نداشتند. یک آن، چیزی از ذهن من گذشت، اما سریع به خودم مسلط شدم. چراغ را که روشن کردم دیدم صورتشان کبود است.
فقط همین حرف ما را برسانید تا تکلیف ما معلوم شود. بعضی مواقع خانمم میگوید برویم خارج میگویم من نمیتوانم بروم، کجا بروم، من حتی الان نمیتوانم به کشور خودم بروم.
خیلی جاها حق شلیک کردن نداریم، مثلا در منطقه بوکمال مثلا این طرف ما آمریکاییها و کردها هستند، مثلا میگویند به سمت آنها شلیک نکنیم، ولی یک جاهایی منطقه داعش است، کویر است، آنجا میتوانیم شلیک کنیم.
یک طرف پایگاه آمریکاییها بود و یک طرف پایگاه ما؛ بعد از چند سال کشور ترکیه یک پایگاه مستقل دیگری برای آمریکا ساخت، که خودِ افغانستانیها آنجا باشند؛ بعد هم آمریکاییها از آنجا رفتند و ...
از همین ایران که گرفتار میشویم و داخل اردوگاه میرویم، دیگر خرج ماشین و همه چیز را از خودمان میگیرند. اگر خودت نداشته باشی از رفیق هایت میگیرند تا بعدا به آنها بدهی.
شامگاه نیمه آبان ۱۴۰۰، فرمانده سپاه صاحب الامر (عج) استان قزوین، خبر پیدا شدن پیکر مطهر شهید باب الله داودی پس از ۳۸ سال دوری را به مادر چشم انتظار این شهید داد.
گفتم تو حاضری چقدر پول به تو بدهند و یک دست یا یک ناخنت را قطع کنند؟ حاضری این کار را بکنی؟ گفت نه، مگر کله من به سنگ خورده که بروم شهید بشوم؟! برم سوریه بجنگم؟ ناموس خودم را ول کنم بروم آنجا بجنگم!