به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، عبارت « شهید سید عارف حسینی» را که در گوگل جستجو کنید، عکس و مصاحبه با خانوادهای میآید که چندین فرزند قد و نیم قد دارند و اتفاقا معلوم نیست که اهل و ساکن کدام شهرند. ما هم با همین تصور راهی قم شدیم؛ اما در انتهای کوچهای قدیمی و بنبست در بافت فرسوده قم، با خانمی میانسال روبرو شدیم که با دختر نوجوانش در خانهای نقلی و کلنگی زندگی میکردند. تازه فهمیده بودیم، لااقل دو شهید با نام «سید عارف حسینی» در بین شهدای فاطمیون داریم.
سرکار خانم جمیله حسینی و دخترشان زینب به تازگی توانسته بودند این خانه کوچک را بخرند و با همه سختیها از زندگیشان راضی بودند. تألمات و فشارهای روحی در پی شهادت آقاسید در ذهنشان کمرنگ شده و توکلشان به خدا برای ادامه زندگی، حس و حال دیگری به خود گرفته بود. آنچه در ادامه می خوانید، اولین قسمت از گفتگوی ما با خانواده شهید مدافع حرم، سید عارف حسینی است که هنرمند بود و گلدوزی و نقاشی میکرد. او اگر چه در امور اداری فاطمیون مشغول بود اما توفیق شهادت پیدا کرد و به آرزویش رسید.
از آقای دانیال فاطمی که تماس ما با خانواده شهید حسینی را برقرار کرد و همچنین از آقای محسن باقری اصل که ما را در انجام این گفتگو همراهی کرد، تشکر میکنیم.
**: در مورد شهید سید عارف حسینی باید از صفر شروع کنیم، چون هیچ اطلاعاتی از ایشان در فضای مجازی وجود ندارد.
حاج خانم شما خودتان متولد ایران هستید؟
همسر شهید: نه متولد افغانستان هستم، البته خیلی کوچک بودم که آمدم ایران؛ خیلی آن روزها را یادم نیست.
**: شهید سید عارف چطور؟
همسر شهید: سید عارف هم متولد افغانستان هستند. دخترم فقط متولد ایران است.
**: شما متولد چه تاریخی هستید؟
همسر شهید: ۱۸ دیماه سال ۱۳۵۳.
**: جالب است که روزش را دقیق میدانید، چون معمولا همه افغانستانیها ۱/۱ هستند چون به تاریخ خیلی اهمیت نمیدهند و تاریخ تولدشان اول فروردین است.
همسر شهید: من همیشه یادم است، چون همه جا میپرسند. پدر من (خدا بیامرزدشان) ۱۱ محرم امسال فوت شدند، ایشان همه اسمهای ما، تاریخ تولد و حتی ساعت تولد را پشت قرآن نوشتهاند.
**: پس به همت ایشان بوده وگرنه آنجا ثبت احوال خیلی معنایی ندارد...
همسر شهید: نه، خیلی جدی نیست.
**: اسم شریفتان را هم بفرمایید
همسر شهید: جمیله حسینی.
**: آقا سید عارف متولد چه سالی بودند؟
همسر شهید: متولد ۱/۶/۴۶ بودند.
**: یعنی هفت سال از شما بزرگتر بودند. متاسفانه در اینترنت من عکسی از ایشان ندیدم.
همسر شهید: از هیچ رسانهای تا به حال سراغ ما نیامدهاند؛ شما اولین نفر هستید.
**: شما چطور با خانواده به ایران آمدید؟ احیاناً با آقا سید عارف فامیل که نبودید؟
همسر شهید: چرا فامیل هستیم، پدر سید عارف با پدر من، نوههای عمو میشوند؛ فامیل پدری هستند.
**: پس آشناییتان در همان افغانستان بود؟
همسر شهید: بله، رفت و آمد داشتیم. ما زودتر آمدیم؛ ما چهل سال میشود اینجا هستیم.
**: خانواده سید عارف چطور؟
همسر شهید: خانواده ایشان نیامدند. پدرش (خدا بیامرزد)، برادرش و ۵ تا خواهری که دارند، همه افغانستان هستند. خود سید عارف شاید بیست سال ۲۵ سال میشد که ایران بودند. تنها آمدند.
**: بعد از شهادتشان هم از خانوادهشان کسی به ایران نیامد؟
همسر شهید: چرا دو تا از خواهرهایش آمدند و رفتند کربلا برای زیارت. آمدند اینجا و چند روزی منزل ما بودند و دوباره رفتند.
**: پس کامل به ایران نیامدند؟
همسر شهید: نه.
**: پدر و مادرشان در قید حیات هستند؟
همسر شهید: نه، فوت شدهاند. خدا بیامرزدشان. مادرشان که خیلی وقت میشود از دنیا رفتهاند.
**: خودشان با چه نیتی آمده بودند ایران؟
همسر شهید: بیشتر برای کار میآمدند؛ کسی که از افغانستان میآید و مجرد میآید برای کار میآید. آقا سید وقتی از افغانستان به ایران میآید مادرشان زنده بودند.
**: حدودا سال ۷۵ میشود؟
همسر شهید: بله. وقتی طالبان آن زمان میآید به افغانستان، سید به خاطر خانوادهاش دوباره برمیگردد به افغانستان. وقتی دوباره میروند و مادرشان که فوت میکند، دیگر نمیمانند. وقتی میروند دیگر مادرشان مریض بوده و حالش بد بوده، وقتی مادرشان فوت میکند، برای همیشه میآیند ایران.
**: ازدواجتان در چه سالی بود؟
همسر شهید: ازدواج ما فروردین ۸۳ بود.
**: آقا سید مشغول چه کاری بودند؟
همسر شهید: در تهران کارگاه داشتند، گلدوزی میکردند، بیشتر کارشان گلدوزی و خیاطی بود.
**: وقتی مجرد بودند؟
همسر شهید: بله، هم تهران کار کردند هم شیراز کار کردند؛ دیگه برای مهاجر هر جا کار باشد و بهتر باشد، آنجا میرود.
**: شما و خانواده از ابتدا که آمدید، کجا بودید؟
همسر شهید: ما از ابتدا قم بودیم. سه چهار سالی هم به مشهد رفتیم. تقریبا ده سالی اصفهان بودیم که پدرم در اصفهان فوت شد. پیش برادرهایم بودیم.
**: اینکه جا عوض میکردید علتش فقط کار بود؟
همسر شهید: بله.
**: حاج آقا مشغول چه کاری بودند؟
همسر شهید: پدرم کارش آزاد بود. ۴ تا برادر هم دارم؛ وقتی برادرهایم بزرگ شدند پدرم دیگر پیر شده بود و نمیتوانست کار کند؛ پیش برادرهایم زندگی میکردیم.
**: منظورتان این است که به خاطر برادرهایتان شهر را عوض میکردند؟
همسر شهید: به خاطر کارهایشان. مثلا فامیلهای مادری ما اصفهان هستند؛ گفتند کار گلدوزی اینجا خیلی خوب است، که پدرم و برادرانم رفتند؛ ما همانجا در اصفهان ازدواج کردیم. آقا سید از شیراز آمدند اصفهان، آنجا ازدواجمان صورت گرفت.
**: پس یعنی اولین خانهتان هم اصفهان بوده؟ آنجا زندگیتان را شروع کردید؟
همسر شهید: بله، آنجا شروع کردیم.
**: وضع مالی آقا سید چطور بود؟
همسر شهید: خوب بود، بد نبود، نمیشد بگویی خیلی خوب است یا خیلی بد است، متوسط بود، خدا را شکر...
**: شما به خاطر اینکه فامیل بودید سنتی ازدواج کردید یا اینکه علاقهای هم از قبل بود؟
همسر شهید: آدم نمیتواند همه چیز را بگوید. (می خندد)
**: منظورم این است که شناختی از هم داشتید؟ بعضیها را در فامیل به نام هم میزنند، به این معنا که مثلا وقتی بزرگ شدند با هم ازدواج کنند...
همسر شهید: نه، اینطور نبود. وقتی از شیراز آمدند اصفهان، پدرم میشناختشان، چون فامیلش بود، من اصلا ندیده بودمشان و نمیشناختمشان. رفت و آمد داشت به منزل ما، با برادرهایم یک جا کار میکردند، شغلشان هم یکی بود، اینطوری رفت و آمدها بیشتر شد.
**: چون ایشان که پدر و مادرشان در قید حیات نبودند، خودشان تنهایی برای خواستگاری آمدند؟
همسر شهید: پدرشان آن موقع زنده بودند؛ افغانستان بودند، اما مادرشان در قید حیات نبودند.
**: چطور آمدند برای خواستگاری؟
همسر شهید: رفت و آمد داشتند با خانه پدرم، یک دو سالی میرفتند و میآمدند؛ از پدرم من را خواستگاری کرده بودند. خودشان مطرح کردند. پدرم گفته بود من باید با دخترم صحبت کنم ببینم نظرشان چیست. برای خواستگاری اصلی، پسرعمهاش و خانمش را آورد؛ آنها هم اصفهان زندگی میکنند. آنها را آوردند برای خواستگاری.
**: که شما هم قبول کردید... مراسمها چطور برگزار شد؟
همسر شهید: مراسمها خیلی ساده بود. چون ایشان نه پدرشان اینجا بود، نه خواهرها و برادرهایش اینجا بودند. مادرشان هم فوت کرده بود، یعنی هیچ کس را نداشت، فقط یک پسرعمو داشت که آنها هم قم بودند، هیچ رفت و آمدی هم با هم نداشتند. خیلی ساده برگزارشد. خانواده پدرم بود و دو تا از برادرهایم که اینجا بودند؛ عروس عمویم و پسرعمه اش و خانمش هم بودند. همین ده دوازده نفر زن و مرد بودیم. در خانهمان میوه و شیرینی آوردند. مراسم خیلی ساده برگزار شد.
**: شما در اصفهان در همان محله زینبیه بودید؟
همسر شهید: از زینبیه تازه اثاث کشی کرده بودیم رفته بودیم جای دیگری از شهر. اسمش را یادم نمیآید.
**: چون بیشتر تمرکز افغانستانیها در زینبیه اصفهان است.
همسر شهید: آنجا بودیم، بیشتر در آن محله زندگی کردیم.
**: آقا سید باید کارش را در شیراز رها میکرد؟
همسر شهید: آنجا کارگاه داشت و کار میکرد؛ پسرعموی من هم شیراز زندگی میکرد؛ با آنها رفت و آمد داشت و همدیگر را میشناختند، فامیل بودند، موقعی که مطرح کرده بود که میخواهم ازدواج کنم و سک نفر را از فامیل میخواهم که شناخت داشته باشم، پسرعمویم پیشنهاد داده بود که من یک دخترعمو دارم در خانه، که اصفهان زندگی میکنند. این پیشنهاد را بهش داده بودند. این از شیراز دو بار آمد خانه ما؛ بدون اینکه کارگاه را انتقال بدهد دوبار آمد اصفهان، خانه پدرم.
**: بعد از اینکه ازدواج کردید، برای زندگی میخواستید اصفهان بمانید؟
همسر شهید: بله همانجا ماندیم، چون با پدرم بودیم، بعد از یک سال از پدرم که مستقل شدیم باز هم در اصفهان بودیم.
**: ایشان کارگاه را واگذار کرد؟
همسر شهید: با یکی شریک بود. خودشان آمدند اصفهان. آنجا هم به همان کار ادامه دادند.
**: تا همین اواخر؟
همسر شهید: دخترم زینب دو سال و هشت ماهه بود که گفت برویم افغانستان.
**: دو سال و هشت ماه میشود چه سالی؟ اول بفرمایید چند فرزند دارید؟
همسر شهید: من همین یکی را دارم. متولد ۸۵ است.
**: زنده باشند. یعنی سال ۸۷ **: ۸۸ گفتند برویم افغانستان؟
همسر شهید: بله.
**: آنجا اتفاق خاصی افتاده بود؟
همسر شهید: نه، پدرشان بنده خدا پیر شده بود. چون پدرش ازدواج دوم داشت، دو تا پسر و دو تا دختر از زن دومش داشتند، دیگر خیلی پیر شده بود. کار دولتی داشتند و هفتهای سه روز میرفتند ولی خیلی وقتها سید عارف از اینجا کمک میکرد و پولی چیزی برایشان میفرستاد. گفت بهتر است برویم. هم رسیدگی به پدرم بشود، هم این که پدرم پیر شده و بچههایش کوچک هستند، برویم آنجا و به آنها رسیدگی کنیم، بهتر است. همین طوری هوس کرد برویم. گفتم باشد، برویم.
**: شما موافقت کردید؟
همسر شهید: بله، من موافق بودم. بعد رفتیم آنجا. تقریبا چهار سال ماندیم، دیگه کلا به بیکاری خورد. ما کابل بودیم، چون سید عارف همانجا به دنیا آمده بود و همانجا بزرگ شده بود.
**: تا سال ۹۲؟
همسر شهید: بله، آن سال دوباره برگشتیم به ایران.
**: در این چهار سال آقا سید چه کار میکرد؟
همسر شهید: در همین کار گلدوزی بود.
**: آنجا بازاری برای تولیداتش داشت؟
همسر شهید: بله، مغازه گرفته بود. یک چرخ خریده بود، ولی مثل ایران کار نبود. هفته به هفته پول برق باید میداد؛ آنجا در ۲۴ ساعت شاید دو سه ساعت برق داشتند؛ اصلا نمیشد کار کرد؛ کلا کار ایشان هم با برق بود؛ بقیه روز بیکار بود؛ آخر هفته هم که میشد، مغازهدار در پاساژ میگفت اینقدر پول برق است، باید بدهید؛ حالا چه برق برود یا نرود، چه کار بکنید چه کار نکنید اینقدر پول برق باید در ماه برای هر مغازه بدهید!
**: خرج برق هم گران است در آنجا...
همسر شهید: خیلی گران است. دیگر دید خیلی سخت است و اصلا نمیشود و وضعیت کار در افغانستان خیلی خراب است.
**: با این حال شما چهار سال آنجا دوام آوردید؟
همسر شهید: بله، با سختی چهار سال دوام آوردیم و دوباره برگشتیم.
**: برگشتتان چطور بود؟ از راه قانونی آمدید؟
همسر شهید: بله، پاسپورت گرفتند، ویزا زدند، دو ماهه ویزا زدند و آمدیم. برگشتیم اینجا و همینجا در قم ماندگار شدیم.
**: چرخ را آوردند اینجا و مشغول شدند؟
همسر شهید: دیگر چرخ را نیاوردند، چون وقتی ما آمدیم اینجا گفتند میروم تهران، آنجا دوستان و رفیقهایم هستند، کم کم کار می کنم و یک مقدار دستم پر شد، اگر توانستم با کسی شریک میشوم. بیشتر کارشان در تهران در خیابانی به اسم پاسداران بود. نمیدانم کجای تهران است.
**: پاسداران، بالای شهر تهران است.
همسر شهید: ده ماه، یازده ماه آنجا کار کردند، وقتی برگشتند خانه، پسرهای خواهرم سه تایشان میرفتند سوریه که یکی از آنها فوت کرد. این سه تا با هم میرفتند سوریه.. خواهر بزرگ من اینجا در قم هستند؛ سه تا از پسرهایشان مدافع حرم بودند؛ وقتی آمدند خانه ما، وقتی از کار و بار صحبت شد پرسید شما چکار میکنید الان؟ گفتند ما سوریه میرویم. سید عارف دیگر نرفت تهران؛ گفت من هم میخواهم بروم سوریه.
**: شما اینجا خانه گرفته بودید؟
همسر شهید: بله، مستقل زندگی میکردیم.
**: وقتی آمدید، وسیله زندگی هم آوردید با خودتان یا نه؟
همسر شهید: نه، همانجا پدرش (خدا بیامرزد) یک خانه ۵۰۰ متری داشت، موقعی که ما میخواستیم برگردیم، دو سه ماه قبلش، گفت من پیر شدم، ضعیف شدم، میخواهم خانه را بین پسرهایم تقسیم کنم. دو تا پسر از آن خانمش داشتند، دو برادر هم اینها بودند؛ خانه را تقسیم کردند.
**: شما با پول آن خانه توانستید اینجا وسیله بگیرید؟
همسر شهید: بله.
**: ارزش پول آنجا هم آن موقع بالا رفته بود...
همسر شهید: خوب بود. چون کاری نداشتیم چارهای نبود. وقتی خانه را تقسیم کردند جایی که زمین خالی بود به ما رسید. برادرشان یک مقدار پول بهش داد، ولی نمیتوانستیم با آن مقدار، خانه بسازیم. مجبور شد سند خانه را ببرد بگذارد بانک، کلی از دوست و رفیقهایش قرض گرفته بود. در وضعیت بیکاری و خیلی سخت آن خانه را ساخت و همه کارهایش را انجام داد و یک مغازه هم کنار آن درآورد.
**: کجا بود؟
همسر شهید: همان خانه پدریاش بود که تقسیم کردند.