خیلی التماس کردم به سپاه که یک لحظه ثانیهای فیلم بگیرید در خاک گذاشتید فقط چهره اش را ببینیم. بعضی گفتند فیلم را نمیدهیم، بعضی گفت نمیدانیم دست کیست...
کد خبر: ۱۰۲۲۹۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۲
گفتگو با پدر و مادر شهید حاجیحسین معصومی/ قسمت سوم
۱۵ روز پیش از شهادت؛ خیلی گپ میزد؛ یعنی از صبح این گپ میزد تا ظهر، تا دو سه، با هر کداممان دانه دانه صحبت میکرد، تصویری صحبت داشتیم؛ یک قیافه دیگر شده بود.
کد خبر: ۱۰۲۲۷۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۱
گفتگو با پدر و مادر شهید حاجیحسین معصومی/ قسمت دوم
همین قسمتش را که دیدیم سرش را بسته بودند و پانسمان داشت. سر دلش هم پانسمان داشت و دیگر جاییش را ندیدم، پایش را هم ندیدیم. خواهرم هم دست کرد تا پایش را ببیند. یک پرستار آنجا بود گفت خیلی نزدیک نشو.
کد خبر: ۱۰۲۲۲۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۲۹
گفتگو با پدر و مادر شهید حاجیحسین معصومی/ قسمت اول
خانم محمودی در این بخش از گفتگو به پدر شهید مدافع حرم فاطمیون اشاره دارد که برای دیدن فرزند دیگرش به افغانستان میرود، اما ماجرای عجیبی برای او رخ میدهد...
کد خبر: ۱۰۲۱۱۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۲۲
گفتگو با همسر شهید فاطمیون؛ شیرعلی محمودی/ قسمت اول
من که خودم افغانستان بودم. خواهر شهید میگفتند که سه ماه پیکرش دست داعش بوده و سه ماه هم دست دولت سوریه. سه ماه طول کشیده بود که پیکر را به ایران بیاورند.
کد خبر: ۱۰۲۰۸۸۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۲۱
گفتگو با پدر و مادر شهید فاطمیون، عباس حسینی/ قسمت سوم و پایانی
یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خالهاش میگفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود...
کد خبر: ۱۰۱۸۹۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۱۱
گفتگو با پدر و مادر شهید فاطمیون، عباس حسینی/ قسمت دوم
به حدی خفقان بود که برادرم در بیمارستان کابل بستری شد، شنیدیم و با پدر خدابیامرزم تصمیم گرفتیم به ملاقات برویم. در بیمارستان گفتند ملاقات سرباز ممنوع است!
کد خبر: ۱۰۱۸۳۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۷
گفتگو با خواهر شهید سیدهادی حسینی / قسمت ششم و پایانی
زهرا هم گفته بود ما اینجا یک شهید داریم به نام شهید سید هادی؛ من همیشه میروم سر مزارش و حاجت میگیرم. گفت بهش گفتم یک نذر برایش بکن، نیت کن ببین چه میشود.
دیدم فامیلهای شوهرم که نزدیکتر بودند، هی دارند میآیند؛ خانوادگی همه شان به خانه ما آمدند. گفتم چرا اینها همه شان دریک شب، نه دعوتی نه چیزی به خانه ما آمدهاند؟!
الان روی کارتهای شناساییمان تاریخ تولدمان را ۱/۱ زدهاند، ولی خب همچین تاریخی درست نیست؛ چون افغانستان تاریخ تولد را یادداشت نمیکردند و کارت واکسن و اینها نداشتند.
برادر بزرگم خیلی زحمت کشیده برایمان، خواهرهایمان بودند، اما خب اصلا کلا خانوادگی یک حس دیگری به سیدهادی داریم؛ احساس میکنیم هیچ وقت نمیتوانیم دوریاش را تحمل کنیم.
شوهرخواهرم که فکر کنم در گلستان شهدا پیکر پسرم را خاک کرد، بعد از ۶، ۷ ماه که رد شدیم، به آبجیام گفته بود (به من نگفته بود) که پسر آبجیت خیلی بد طوری شهید شده بود؛ تکه تکه شده بود.
همان موقع که کوچک هم بود افغانستان هم که رفتیم گفت مامان من میروم ایران؛ من میروم در جنگ ایران و عراق شرکت میکنم؛ گفتم برای چی؟ مامان تو کوچکی، نمیخواهد بروی.
به خدا من هیچ چیز ازشان ندارم. در همان افغانستان و در منطقه دره صوف هم لباس خیلی داشت؛ من اصلا یکیش را هم نیاوردم. من فکر میکردم ایران نمیمانم و برمیگردم به افغانستان.
ما گفتیم شما بگویید شهید شده است دیگر، چرا میگویید مفقود الاثر شده؟ چون پیکرش دست داعشیها افتاده دیگه فکر میکنم داعشیها دیگه لودر انداخته بودند و سرشان را لِه کرده بودند.