میگفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازکتر به تو نمیگم، ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواستهاش را قبول کرد و...
اصلاً ما دوتا همدیگر را ندیده بودیم. آقا جانمحمد زمان جنگ هشت سال همهاش توی جبهه بود. خانواده میخواستند از جنگ یک کم فاصله بگیرد؛ بعد بهش میگویند: «بیا و ازدواج کن!» میگوید: «نه...»