شهریار به روایت دخترش؛
از چند خیابان و کوچه گذشتیم تا اینکه به کوچهای رسیدیم و از آنجا وارد کوچه فرعی تنگی شدیم. کوچه بنبست بود و در انتهای آن دری قرار داشت کهنه و رنگ و رو رفته و من که بچه بودم، نق میزدم و میگفتم: بابا تو چه جاهای بدی میآیی.
کد خبر: ۲۶۲۹۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۶/۲۷