من و فرهاد با هم برای اینکه سربازی نرود بگو مگو داشتیم.هیچ دلم نمیخواست که در آن موقعیت خطرناک به جبهه برود. با خودم میگفتم چرا آن همسایهمان بچهاش را پنهان کند اما من نکنم؟!به شوخی میگفت:«نکند میخواهی زیر تخت پنهانم کنی؟» یادم انداخت همیشه قصه «آرش کمانگیر» را برایش میخواندم...