دونفر در محفلی یکساعت بدون آنکه یک کلمه حرف بزنند روبروی هم نشسته بودند! بعد از آن، یکی از آنها گفت؛ حالا یکساعت دیگر هم درباره یک موضوع دیگر ساکت باشیم و به همدیگر نگاه کنیم؟!
یکی از مسافران هواپیما به دستشویی رفت، آدم شکمویی روی صندلی او نشست و غذای او را خورد! مسافر که برگشت به یارو گفت؛ چرا سر جای من نشستهای؟ چرا غذایم را خوردهای؟ یارو گفت؛ فکر کردم پیاده شدهای!
یارو وارد قهوهخانه شد و ده پانزده تا چای را پشت سرهم نوشید! قهوهخانهچی گفت؛ از این همه چای خوردن خسته نشدی؟ یارو فکری کرد و گفت؛ حق با توست، حالا چندتا چای دیگر بیاور که خستگیام در برود!
یارو برای محافظت از خودش یک سگ لَنگ خریده بود. پرسیدند اگر کسی به تو حمله کند با این سگ چُلاق چگونه او را تعقیب میکنی؟ گفت؛ میگذارمش توی فرقون و حملهکننده را تعقیب میکنیم!