خانوادههای شهید هم شرایط خاص خودشان را دارند، اما پسر من، چون در اردوی ملی سرباز بوده، نمیتواند از افغانستان پاسپورت بگیرد. از این ور هم دولت اگر او را بگیرد رد مرز میکند؛ به خاطر همین مشکل است.
به خدا من هیچ چیز ازشان ندارم. در همان افغانستان و در منطقه دره صوف هم لباس خیلی داشت؛ من اصلا یکیش را هم نیاوردم. من فکر میکردم ایران نمیمانم و برمیگردم به افغانستان.
ما گفتیم شما بگویید شهید شده است دیگر، چرا میگویید مفقود الاثر شده؟ چون پیکرش دست داعشیها افتاده دیگه فکر میکنم داعشیها دیگه لودر انداخته بودند و سرشان را لِه کرده بودند.
کد خبر: ۱۰۰۶۴۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۳۰
گفتگو با همسر شهید حسینعلی داودی/ قسمت سوم و پایانی
من خودم با دفتر فاطمیون صحبت کردم و میگوید نه، این حرفها نیست، یک شهید شما نیست که بگویی اینجا باشد خراب میشود؛ شهدای زیادی هستند، سردخانه هست؛ اصلا خراب نمیشود...
انتظار نکشیدیم، دیروز تماس گرفت، امروز خبر شهادتش آمد. دخترعمویش خبر را آورد. نگران بودم خدایا از کی سئوال کنم که این حرف درست است یا نه؟ نمیدانستم از کی سئوال کنم، این اگر زخمی شده به ما بگویند...
سیب زمینی میآورد میفروخت، فروشندگی و دستفروشی میکرد. نمیتوانستیم از عهده مخارج خانه و زندگی بر بیاییم. خدا را شکر باز هم نانی در میآورد دیگر؛ کرایه خانه هم بود؛ خرج زیاد درست میشد...
کد خبر: ۱۰۰۵۸۳۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۲۷
گفتگو با پدر شهید محمدحسین محسنی/ قسمت سوم و پایانی
آدم تا پدر و مادر نشود درست درک نمیکند، ولی خدا برای هیچکس اینطوری پیش نیاورد. واقعا کمر آدم میشکند، اما در این راه مایه افتخار ماست. انشاالله شفاعتمان کنند.
حاج قاسم، مأموریتی را به لشکر فاطمیون در نزدیکی شهر «تدمر» محول کرد. رزمندگان فاطمیون با رشادتهایشان توانستند موفقیت بزرگی را در این عملیات به دست آورند، اما تکرار شعار «لبیک یا زینب (س)» آنها، حیرت روسها را برانگیخت.
میگفت بابا! من خودم چیزی نیستم، آن بچههای افغانستانی خودمان، خدا شاهد است اگر زمان امام حسین هم بودند پشت امام حسین را خالی نمیگذاشتند. میگفت بابا! هدف یا شهادت است یا پیروزی.
بعد از حادثه تروریستی در مشهد عکسی توسط عناصر ضدایرانی در فضای مجازی با این عنوان که ضارب سه آخوند جز لشکر فاطمیون و از نزدیکان حاج قاسم سلیمانی بوده در حال نشر است.
کد خبر: ۱۰۰۴۵۰۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۱۸
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت سوم و پایانی
یک سال افغانستان بود، در یک سال نماز را به من یاد داد؛ میخواست قرآن و اینها یادم بدهد که نشد. همهاش ایران بود، بعد موقعی افغانستان میآمد که آنجا هم کار داشت و من هم نمیتوانستم کنارش باشم...
کد خبر: ۱۰۰۰۵۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت دوم
این که رفته سوریه را به هیچ کس نگفته بود. وقتی شهید شده بود خبرش را در فیس بوک دیده بودند. در اینترنت هر کسی که میشناخت، قوم، دوست، فامیل، هر کی، به همدیگر پیام میدادند که این را میشناسید کیست؟
کد خبر: ۱۰۰۰۳۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۶
گفتگو با همسر شهید فاطمیون، محمدباقر مهردادی/ قسمت اول
آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ میخواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر میشود؛ میگفتم چرا؟ میگفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر میشود دیگر.
شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهیها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند. یک دستش نبود و سرش هم نبود.
یک بار قایمکی رفتند سوریه. من دنبالش رفتم تا حوالی میدان امام. این طرف و آن طرف رفتم، خیلی دنبالش گشتم که کجا رفته، گوشیاش خاموش بود دیگر؛ دنبالش گشتم دیدم شب اتوبوسهایشان پر شده بود و...
کد خبر: ۹۹۹۱۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۹
گفتگو با همسر شهید علیداد جعفری/ قسمت دوم و پایانی
بچهها که یک مقدار درگیر می شوم و من را عصبانی می کنند از خودش کمک می خواهم، وقتی دلتنگ هم می شوم می گویم علیداد خودت کمک کن دیگر، من دیگر صبر و تحمل ندارم، باور کن خودش صبر می دهد.
کد خبر: ۹۹۶۳۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۲۵
گفتگو با همسر شهید قربانعلی سلطانی/ قسمت دوم و پایانی
ناگهان موتورشان چپ میکند. میگویند یک جایی تپه شنی مانند بوده، خودشان میروند پشت تپه و به دوستشان میگویند تو موتور را بردار و برو، من هوایت را دارم. آن پسر موتور را سوار میشود و بهش میگوید ...
وقتی میآمدند مثل کتابی که کسی دارد برایم میخواند، شروع میکرد که مثلا رفتیم فلان جا، فلان اتفاق افتاد، رفتم بازار، بازارش اینطوری بود، از تمام اتفاقات برایم میگفت.