احساس میکردم در بزرگترین مسابقه عمرم شرکت کردهام. بعد استاد من را صدا زد که یعنی دیگر وقتی نیست و باید کارم را شروع کنم. نفس عمیقی کشیدم اما از روی صندلی که بلند شدم حس کردم زمان کند شده و به پاهایم وزنههای چند هزار کیلویی بستهاند.
بابا هیچوقت، هیچچیز از هیچکس قرض نگرفته بود. حتی از قرض گرفتنهای معمول زنهای خانهدار هم خوشش نمیآمد. مامان چندباری گفته بود این مراوده و بدهبستان است. اما بابا دوست داشت فقط دستِ دهنده داشته باشد.
کد خبر: ۷۴۲۵۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۱۰
روایت دانشجویی| پرونده بیست و سوم| ازدواج دانشجویی
انگار حرف زدن یادم رفته بود. درست مثل بار اولی که نرگس را دیدم. سالن دانشکده مدیریت. همان جایی که چند روز دیگر قرار بود جشن ازدواج دانشجویی برگزار شود. عقد من و نرگس. اسماعیل و نازنین. اما ماجرای آن شب همه چیز را به هم ریخته بود.
کد خبر: ۷۲۵۶۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۹/۰۲
روایت دانشجویی| پرونده بیست و سوم| ازدواج دانشجویی
من هنوز وقتی لباسهای امیر را میاندازم توی ماشین، قبلش همه جیبها را چک میکنم. چون به نظرم آدم با همین کلمههای معمولی که در دسترس همگان قرار گرفته نمیتواند در عرض یک ساعت و نیم، مردی را از مخالفت محض به طرفدار دو آتشه تبدیل کند