انگار حرف زدن یادم رفته بود. درست مثل بار اولی که نرگس را دیدم. سالن دانشکده مدیریت. همان جایی که چند روز دیگر قرار بود جشن ازدواج دانشجویی برگزار شود. عقد من و نرگس. اسماعیل و نازنین. اما ماجرای آن شب همه چیز را به هم ریخته بود.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سیدبهنام طالبکیش؛
چند روز بعد از آن شب: من گفتم: «آن شب با بچههای انجمن مشغول آماده کردن صحنهی جشن بودیم». بازپرس از روی صندلی بلند شد؛ کتش را درآورد و گفت: «با گروه انجمن بودی؟» گفتم بله. گفت: «آنها ساعت نه شب سالن را ترک کردند. من با تک تک افراد صحبت کردم. بعد از رفتن بچهها تا آن لحظه، تنهایی چه میکردی؟ تازه بیست دقیقه قبل از آن اتفاق، جلوی محل حادثه ایستاده بودی؛ دستت در کیف بود و دنبال چیزی میگشتی. یکی از نگهبانها آن لحظه از کنارت رد شد.» من چیزی نگفتم و ساکت شدم. انگار حرف زدن یادم رفته بود. درست مثل بار اولی که نرگس را دیدم. سالن دانشکده مدیریت. همان جایی که چند روز دیگر قرار بود جشن ازدواج دانشجویی برگزار شود. عقد من و نرگس. اسماعیل و نازنین. اما ماجرای آن شب همه چیز را به هم ریخته بود. نرگس با نازنین فرق داشت. اما تیمشان یکی بود و یک نشریه. خودش میگفت: دلشان با هم است. اما من باور نداشتم. بازپرس اتاق را ترک میکند و سربازها کارشان را انجام میدهند.
به جز مامانریحانه کسی به ملاقاتم نیامد. حتی نرگس. حتی یک بار. طبق عادت بعد از صدای شنیدن «احمد شیخ حبیبی، ملاقات» از طرف سرباز، بلند میشوم برای دیدن مامان ریحانه. سرباز در اتاق ملاقات را باز میکند. جا خوردم. مادرم نبود. عجیب بود. بوی نرگس میآمد. مادرِ نرگس بود. با این که میدانستم کاری نکردهام، اما خجالت کشیدم. سرم تا آخر پایین بود. چند دقیقه فقط نگاه میکرد. بعد یک جمله گفت:” اومدم بشنوم” و دوباره ساکت شد؛ گوشهی چادرش را ابتدا با دست و سپس با دهن تنظیم کرد و دوباره زل زد به من. چند دقیقه گذشت. سرم پایین ماند. اما زبانم را چرخاندم. باد شدیدی میآمد و پنجره اتاق ملاقات را باز میکرد.
روز بعد از آن شب: از حمام بیرون میآیم. خستگی دیشب تمامی ندارد. روی کاناپه لم میدهم. کنترل تلویزیون را که برمیدارم، صدای مامان ریحانه میآید. ” احمد! گوشیتو بردار. نرگس کار مهمی داره” در حین حرف زدن از اتاق خواب بیرون میآید و صدایش نزدیکتر میشود “حالش خوب نبود. این رو از صداش فهمیدم”. تلویزیون را روشن میکنم و بلند میگویم:” چرا به خودم زنگ نزده؟ فکر کنم برای خرید فردا شبه! ”. بعد یادم میآید گوشی را دیشب خاموش کردم و هنوز روشن نشده. بلند میشوم. لباس میپوشم. مامان بلند صدا میکند:” احمد بیا. زود باش”. دلم میریزد. “احمد بیا! بدو”. میدوم. تلویزیون را نشان میدهد. خانم خبرنگاری در میان انبوه جمعیت ایستاده است. «همانطور که مشاهده میکنید دیشب حوالی ساعت ۲۳ و ۲۰ دقیقه در دانشکدهی مدیریت دانشگاه تهران، نازنین بیگلری، بیست و نه ساله از طبقه سوم به پایین پرتاب شد و جانش را از دست داد...»
سوار تاکسی میشوم. یک ساعت تا دانشگاه فاصله است. چند ایستگاه عوض میکنم. هر زنی که در خیابان میبینم تصویر نازنین را تداعی میکند. به دانشگاه میرسم. خبری از نگهبان نیست. وارد میشوم. شلوغی عجیبی است. انگار، جمعیت دانشگاه را اشغال کرده است. صدای شعارها سر خیابان میآمد. میگفتند: “نازنین بیگلری، بیگناه کشته شد” یا “ دانشکده تعطیله، مدیریت اخراجه” و چند شعار دیگر. یقین دارم نرگس بین دانشجویان است. باید هرطور شده او را پیدا کنم. کارم شبیه پیداکردن سوزن در انبار کاه است. وارد جمعیت میشوم. هر چه میروم بیفایده است. چشم میگردانم. ناگهان رویا، هماتاقی نرگس، را میبینم. سراغش را میگیرم. دستش را سمت عقب میبرد و جایی را نزدیک ساختمان اداری نشان میدهد. بدون معطلی به آنجا میروم. جمعیت سرعتم را کم میکند. در حین رفتن خبرهایی از دانشجویان میشنوم. ” میگن دانشکده تا دوهفته تعطیله. جشن ازدواج دانشجویی آخر هفته لغو شده. پشت سر مرده حرف نزدن... اصلا به تو چه... کار نامزدشه... نازنین نامزد نداشته عوضی... ”. به ساختمان اداری میرسم. چشم میگردانم. کمی طول میکشد، اما نرگس را پیدا میکنم. صدایش میکنم. متوجه نمیشود. نزدیک میشوم. کنار اسماعیل ایستاده است. دوباره صدایش میکنم. برمیگردد. من را میبیند و سر میچرخاند. شوکه میشوم. دلیل بیتوجهیاش را نمیفهمم. بچههای انجمن را میبینم. یک نفر نرگس، اسماعیل و انجمنیها را بلند صدا میکند. نگاه میکنم. مسئول حراست است. بچهها وارد ساختمان میشوند و دیگر قابل دیدن نیستند. چند ساعت میمانم. از دیدن نرگس ناامید میشوم. صدای اعتراضها کمتر میشود. آفتاب پایین میآید.
دانشکده را ترک میکنم. هوا سوز دارد. به سمت خانه حرکت میکنم. چند ایستگاه تاکسی عوض میکنم. آسمان گرگ و میش را رد میکند. به خانه میرسم. کلید میاندازم. دستی روی شانهام احساس میکنم. برمیگردم. چند مامور پلیس را میبینم. میگوید:”آقای احمد شیخ حبیبی؟ ” سرم را تکان میدهم. کمی با خودم کلنجار میروم. میگوید:” شما متهم به قتل نازنین بیگلری هستید “. زبانم بند آمده بود. لال شدم. هیچ. حتی یک کلمه. درست مثل شبی که نرگس را دیدم. همان شب اول.
مادر نرگس بلند میشود. بدون خداحافظی میرود. سرباز کارش را انجام میدهد.
دوهفته بعد از آن شب: صدای باز شدن در را میشنوم. آفتاب چند دقیقهای رخ نشان داده بود. این را پنجرهی بازداشتگاه میگفت. باید مشکلی پیش آمده باشد. اول صبح موقع بازجویی نبود. به اتاق بازپرس میروم. با تلفن صحبت میکند. میگوید:” بله اصلا فکر نمیکردیم... درسته.. بله. بله. دیروز اعتراف کرد. من شخصا با او صحبت کردم. بله. روبروی من نشسته است”. به فکر فرو میروم. به نظر دربارهی من حرف میزنند. انگار مدرک جدیدی برای قاتل بودن من پیدا کردهاند. عصبی شدهام. انگار قتل نازنین را پذیرفتهام. دوباره به حرفهای بازپرس توجه میکنم. میگوید:” الان آزاد میشود... بله همین الان تشریف بیاورید” و بعد خداحافظی میکند و رو به من بلند میگوید:” کار اسماعیل بود. آن شب بعد از کار نشریه، وقتی همه رفته بودند، سر مسئلهی ازدواج و تدارک بعد از مراسم عقد با هم مشاجره میکنند. البته ناخواسته بود. هیچ نشانهای از اختلاف بین اسماعیل و نازنین تا قبل از اتفاق وجود نداشت. ” سرم سوت میکشد. بلند، بلند؛ انگار همهی داورهای فوتبال آمدهاند بازی اسماعیل و نازنین را قضاوت کنند و همه با هم سوت پایان را میزنند. اولین قطرهی اشک از چشمم سرازیر میشود. این را وقتی فهمیدم که کنار لب سمت چپم حسش کرده بود. دوست دارم بلند داد بکشم. بلند گریه کنم. بازپرس عذرخواهی میکند و بیرون میرود.
وارد خیابان کناری ساختمان نیروی انتظامی میشوم. هوا نسبت به آن شب سوز بیشتری دارد. زمستان رخ مینماید. آن طرف خیابان مامان ریحانه ایستاده است. سمتش میدوم. بغلش میکنم. کلی گریه میکنیم. مادرم میگوید:”برویم پیش حاج ایوب” من میگویم:”دلم لک زده برای دیدنش”. سمت گلزار شهدا روانه میشویم. یک ساعتی طول میکشد. مامان بطری آبی پر میکند. نزدیک میشویم. نرگس و مادرش جلوتر از ما آمده بودند. صدایش میکنم. سرش را برمیگرداند. نگاهم میکند.