کد خبر:۷۲۶۲۵۴
روایت دانشجویی| پرونده بیست و سوم| ازدواج دانشجویی

عاشقانه‌‌ای از دل جزوه‌های دانشگاه/ ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

بالاخره یکی از فهرستی که رفته‌رفته داشت طولانی می‌شد، به مرحله بالاتر راه پیدا کرد. از شرایط اولیه مالی گذشتیم. خانواده‌اش کار و پول را کنار آمدند. خودش هم به دل من نشست. شاید من هم به دل او نشسته بودم.

عاشقانه‌‌ای از دل جزوه‌های دانشگاه/ ای خواجه درد هست، ولیکن طبیب نیست

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری؛ ما اهل خوابگاه نبودیم. خانه گرفته بودیم. در شهری که ارزان بود خانه. یک حیاط‌دار دویست متری را اجاره کرده بودیم با پولی که فکرش را هم نمی‌کنید. یخچال و گاز و موکت من آورده بودم. سیدمحمد بورانی فرش و رخت‌خواب. امیر سلیمانی کاسه و بشقاب. شادی، حسن شادی، برای اتاق خودش فرش و رخت‌خواب آورد. چهار اتاق بزرگ و یک زیرزمین بیست متری. بساط فراخی بود. یکی از روزهایی که نه درس می‌خواندیم، نه جلسه شورای راهبردی بسیج در خانه برقرار بود، صحبت‌های خاله‌زنکی کشیده شد به زن گرفتن. طبق خلق نوجوانی، یکی‌یکی معیارهای ازدواج را گفتیم. سه ترم گذرانده بودیم. حالا معنای تازه‌ای از زن در درون همه شکل گرفته بود. حقیقتش این است که حتی اگر تا پایان دوران دبیرستان صفر کیلومتر بودیم، حالا قریب به اتفاق‌مان معاشرتی نزدیک‌تر با دختران داشتیم. با کسانی غیر از محارم و غیر از بستگان و نزدیکان. معیارها کمی واقعی شده بود. به هر حال ازدواج مساله‌ای نبود که تا آن زمان درباره‌اش صحبت نکرده باشیم.

بحث مثل همیشه به مسائل مالی رسید. جدا از این‌که خودمان توقعات مالی متوهمانه‌ای داشتیم، همه متفق‌القول بر این بودند که توقعات دخترها هم گزاف شده. من مثل همیشه و هنوز ساز مخالف را برداشتم و کوبیدم. معتقد بودم که باید کمی قناعت کرد و این‌طوری می‌شود زودتر رفت سراغ کیف و حال تاهل. باقی دوستان می‌گفتند حرف‌هایم شعاری و هپروتی هستند. شاید راست می‌گفتند. این‌که در این زمان هیچ دختری پیدا نخواهد شد که با وسایلی که در همان خانه بی‌رونق دانشجویی بود زندگی شروع کند. من این‌طور ادعا کرده بودم. گفته بودم شرط من برای زندگی همین است. در همین حدود ساده. یک یخچال و گاز و تکه‌ای موکت و چهارتا کاسه بشقاب. همین. گفته بودم باید با همین کم خوش بود. اگر نشود، در قصر هم اتفاق خوبی نمی‌افتد. گفته بودم و خندیدند رفقا. شاید راست می‌گفتند. من، برعکس بقیه تا کمی بعد از آن‌روز با هیچ دختری پای مذاکره در این خصوص نرسیده بودم.

فردای آن‌روز به بابا زنگ زدم. بعد از یکی دو ان‌قلت قبول کرد که وقتش رسیده برایم بروند خواستگاری. اما برای کدام دختر؟ پس زنگ زدم به مادرم. گفت به‌جز دختر دایی و دختر عمه و دختر همسایه محل قدیم‌مان گزینه دیگری ندارد که به دلش بنشیند. گفتم خب این‌ها به دل من نمی‌نشینند. گفت پس خداحافظ. یعنی که پس برو دنبال کسی که به دل‌ات بنشیند. بگرد و پیدایش کن. اوضاع اصلا خوب پیش نرفت. چند هفته به پایان ترم مانده بود. آن چند هفته در تراکم افکار ازدواج گذشت. امتحان‌ها را هم کژ و مژ تمام کردم. جزوه‌هایم را هم داده بودم به یکی از دخترهای کلاس. خودم بی‌که چیزی بخوانم تمام امتحان‌ها را گذراندم. همان ترم هم البته بالاترین معدل کلاس را آوردم. اما فکر و ذکرم برگشتن به تهران و مذاکره حضوری با اولیای داماد بود.

کار در تهران به مراتب بدتر شد. آن‌ها علیه درخواستم ادله‌ای هم جمع کرده بودند. باز هم محکم‌ترین دلیل‌شان مساله مالی بود. آن‌ها از عمق فاجعه هم خبر داشتند. شروع فاجعه این بود که من هیچ کاری نداشتم. هیچ تجربه‌ای در کار نداشتم. قاعدتا هیچ پس‌اندازی هم نداشتم. اما عمق فاجعه این بود که بابا هم در این مسائل هیچ کمکی نمی‌توانست به من بکند. تازه داشتند خواهرم را شوهر می‌دادند. بابای کارگرم هرچه پول داشت، خرج جهیزیه او می‌کرد. من البته مدام اصرار داشتم که باید کمی تعدیل شود این مخارج. اما خب، حرف‌هایم به حسادت تعبیر می‌شد. مادرم هم معتقد بود با این شرایط مالی و به دلیل اخلاق خشونت‌بار من، هیچ دختری حاضر نیست من را تحمل کند. تازه تهدید کرده بود که هرجا برویم خواستگاری، حتما به دخترک خواهد گفت که من چه اخلاق تندی دارم.

عصر یکی از روزهای تعطیلات بین ترم دخترخاله‌ام که چندسالی از مادرم کوچک‌تر بود، آمد خانه‌مان. ماجرای من قاطی باقی صحبت‌ها مطرح شد. دخترخاله‌ام که اهل یک هیئت بزرگ زنانه بود، فی‌المجلس یکی دو پیشنهاد ارائه داد. مادر البته غر زد. اما در نهایت قرار شد بعد از مشورت با پدر، تماسی با اولویت یکِ فهرست کوتاه دخترخاله گرفته شود. فردا خوشحال بودم. تا قبل تماس البته. چون مادر گفت طبق پیش‌بینی درست خودش کسی دخترش را به چون منی بی‌کار و بی‌پول نمی‌دهد. تازه اخلاق به کنار. مورد بعدی آن سیاهه برخورد بهتری داشت. اجازه دادند برویم خانه‌شان. اما نه چیزی بیش‌تر. دخترخاله نفرات دیگری در چنته داشت. دو نفر بعدی را من نپسندیدم. یکی‌شان زیادی آرایش کرده بود. یکی هم چادری نبود. این‌ها یعنی در سه‌چهار مورد اول اصلا بحث به شروط مالی من، یعنی زیستن در حد آن خانه دانشجویی نرسید.

عاشقانه‌‌ای از دل جزوه‌های دانشگاه/ ای خواجه درد هست، ولیکن طبیب نیست

بالاخره یکی از فهرستی که رفته‌رفته داشت طولانی می‌شد، به مرحله بالاتر راه پیدا کرد. از شرایط اولیه مالی گذشتیم. خانواده‌اش کار و پول را کنار آمدند. خودش هم به دل من نشست. شاید من هم به دل او نشسته بودم. با بلندترین ریش و موی ممکن، یک‌جایی در دل دخترک جور کرده بودم لابد. وگرنه فردایش زنگ نمی‌زد که قراری برای یک صحبت جدی‌تر در جایی نزدیک خانه‌شان بگذارد. اما خب احتمالا چندان فراخ هم نبوده آن جایی که در دلش داشتم. چون خیلی زود با وضعی که ترسیم کردم مخالفت کرد. خیلی زود حرف‌هایمان تلخ شد. و شماره‌ام را از تلفنش پاک کرد. به همین منوال، تا پایان تعطیلات بین ترم سه مورد دیگر به دلم نشستند، من کمی به دل آن‌ها. بعد خیلی زود شماره تلفنم از گوشی‌شان حذف شد.

با سرخوردگی تمام برگشتم به شهر محل تحصیلم. دیگر همه چیز مزه حذف شدن از دفترچه تلفن برایم داشت. یک‌جور بنجل بودن ابدی و ازلی. مانده بودم روی دست خودم. کلاس‌های دانشگاه شروع شد. من مغموم و شکست‌خورده ته کلاس می‌نشستم. به روزهای خوبی فکر می‌کردم که محال به‌نظر می‌رسید. دعا می‌کردم کاش اصلا وارد این بازی سراسر باخت نشده بودم. آن گلوله کوچک برف که از قله رها شده بود و در مسیر پایین غلتیدن مدام بزرگ‌تر می‌شد. دیگر داشتم قبول می‌کردم که آیین عشق‌بازی دنیا عوض شده‌ست که آن هم‌کلاسی چادری که جزوه‌هایم را گرفته بود و در ادامه همان ترم دانشگاه را به مقصد طلبگی در حوزه علمیه ترک کرد، آمد و جزوه‌ها را پس داد. من عادت داشتم در گوشه و کنار جزوه‌هایم شعرهایی که می‌شنیدم یا در لحظه‌ای به‌خاطر می‌آوردم را بنویسم. یکی از شعرها بیتی از حافظ بود:

عاشق که شد که یار به حالش نگه نکرد؟/ای خواجه درد نیست، ولیکن طبیب هست

و هم‌کلاسی‌ام که چندسال از من کوچک‌تر بود، با خطی به مراتب بهتر از من،‌پایین این بیت نوشته بود:

عاشق من‌ام که یا به حالم نگه نکرد/ ای خواجه درد هست، ولیکن طبیب نیست

و توی یک پرانتز کوچک نوشته بود: ه. ا. سایه. بله می‌دانستم این را. اما نمی‌دانستم این دخترک همانی خواهد شد که حالا هفت سال است روی موکت و فرش دست‌دوم ماشینی و کنار یک یخچال و گاز معمولی و چند دست کاسه بشقاب معمولی‌تر، همراه زندگی‌ام است. یک ازدواج جزوه‌ای برعکس، بدون جشن و پایکوبی. به‌علاوه پیاده‌روی از نجف تا کربلا، در نیمه شعبان.

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار