گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- فاطمه نوریان؛ از همان دورهی دبیرستان سرم برای این کارها درد میکرد. گوشهی حیاط، در دورافتادهترین نقطهی مدرسه، یک اتاق تربیتی بود و یک "معلم" که جاذبه اش ما را میکشاند آن جا. ۶-۵ نفر بودیم، درس خوان، پایه کارهای تربیتی و منتظر برای پیچاندن کلاس ها. ما که از کلاس میآمدیم بیرون، بقیه را هم دنبال خودمان راه میانداختیم. برای خودمان برنامه میچیدیم، گروه سرود و تئاتر جمع و جور میکردیم. هفته دفاع مقدس که میشد، از یک هفته قبل از مهر میرفتیم مدرسه و با چفیه و سربند و گونی، سنگر و دکور میزدیم، نمایشگاه عکس راه میانداختیم. قبل از محرم هم سیاه پوشی مدرسه و نصب پرچمهای دلبرِ بیرقِ اباعبدلله با ما بود. با معلم مان تا ۵ و ۶ غروب میماندیم و تا کار تمام نمیشد هیچ کدام مان خانه نمیرفت. از اول محرم تا آخر صفر زیارت عاشورا برپا میکردیم. ۲۲ بهمنها مدرسه را آذین میبستیم و خلاصه تیمی بودیم برای خودمان. کسی هم کاری به کارمان نداشت؛ نه اینکه نخواهد داشته باشد، درس خوان (بخوانید خرخوان) بودمان نمیگذاشت مدیر و معاون خیلی گیر بدهند.
من که بودم؟ همه کارهی هیچ کاره. رئیس انجمن اسلامی. آن که همیشه روی چهارپایه، از در و دیوار آویزان بود و فکر میکرد این گونیها با منگنه روی دیوار میمانند یا پونز یا چه، من بودم. آن که سین برنامه و ترتیب قرآن و سرود ملی و دکلمه را مشخص میکرد من بودم! گاهی هم تک نفره نشریه میبستم و آنقدر با وُرد وَر میرفتم تا یک طرح خوبی دربیاید بالاخره.
این شد که از همان روزها برایم مهم بود وقتی میروم دانشگاه بیکار و راکد، کف دانشکده ول نچرخم. میدانستم فعالیت دانشجویی یعنی کارهای فکریتر و بامحتواتر از کارهایی که در مدرسه انجام میدادیم. از آنها که باید سوادش را داشته باشی و برایش کتاب بخوانی. اصلا آن موقع تصورم از یک تشکل که اسم باکلاس دانشجو هم میخورد کنارش همین بود، از آنها که مدام حلقه مطالعاتی دارند، تفکر و مباحثه میکنند و نشریه میدهند.
روز اول، وقتی برای ثبت نام رفتم دانشگاه، قبل از اینکه بپرسم دانشکده کجاست و چه واحدهایی دارم؛ جلوی غرفه بسیج یکی را پیدا کردم و تا توانستم آمار تشکلهای دانشگاه را در آوردم. از انجمنهای اسلامیاش پرسیدم و این که چه تفکری دارند.
وقتی دانشگاه شروع شد، اولین جایی که رفتم کانون مهدویت بود. نمیدانم چرا آن قدر مرا جدی گرفتند که همان روزهای اول، یکی شان بهم زنگ زد و گفت: بیا برویم جلسه با مسئول نهاد، منِ هیچ کارهی از همه جا بی خبر را.
بعد از آن جلسه که به عنوان مستمع آزاد درش شرکت کرده و آخرش هم متوجه نشدم بودن و نبودنم چه فرقی میکند، فهمیدم اینجا جایی نیست که به درد من بخورد. نه فعالیت درست و حسابیای داشتند نه برنامهی خاصی برایش.
بعد از آن تلاش کردم دفتر بسیج دانشکده مان را پیدا کنم. این پروسه، خودش نزدیک به دو هفته طول کشید! دفتر خواهران بسیج کجا بود؟ هیچ کس دقیقا نمیدانست. حقیقتش خودم هم بعد از ۴ سال هنوز نمیتوانم دقیق آدرسش را بدهم. راهش غیر سر راستترین مسیری است که در دانشگاه میشناسم. باید از پشت فلان دانشکده تا انتها میرفتی، بعد که میخوردی به دیوار و دیگر راهی برای رفتن نبود دست چپ ات یک پلکان آهنی با پلههای بلند و غیراستاندارد میرفت به سمت بالا که آخرش دفتر بود.
چالش بعدی این بود که: زمانی بروم که در دفتر قفل نباشد! و این هم خودش باز دوهفته طول کشید، بعد از چندین بار پله نوردی و رفتن و آمدن، یک بار که دیگر بی انگیزه دستگیره در را میچرخاندم، ناباورانه در باز شد و برای اولین بار روی مبارک مسئول دفتر را دیدم، اتفاقا هم دانشکدهای هم بودیم! اما وقتی گفت: یک روز دیگر بیایم، چون در دفتر فرم عضویت ندارند، همهی شوق و ذوقم به یک باره محو شد! خودم هم! اینکه تمام این مدت، در به در دنبال پیدا کردن دفتر و باز بودنش بودم و آن همه پله را بالا و پایین کرده ام، بعد ببینم مسئولش درگیر یک فرم است، ناامیدم میکرد. به هرحال شماره ام را دادم و شماره اش را گرفتم و با اینکه میدانستم خبر خاصی نمیشود، با امید ته کشیدهای آن جا را ترک کردم.
روز جشن معارفه دانشکده، آن آخرهای مراسم، دقیقا وقتی اکثرا رفته بودند و بچهها دیگر حوصله شان سر رفته بود، زمانی برای معرفی تشکلهای دانشجویی در نظر گرفته بودند؛ که خوشبختانه فقط هم یک تشکل میخواست خودش را معرفی کند! یک برادر سر به زیری رفت روی سن و از "انجمن اسلامی" و "رسالت دانشجو در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی" گفت. همان جا، دقیقا وقتی بقیه بچهها چرت میزدند، متوجه شدم که این احتمالا همان تشکلی است که دنبالش میگردم. تشکلی که اعضایش دغدغه دارند و کار سیاسی و فرهنگی، فکری و اجرایی را باهم انجام میدهد. بعد از جشن، درحالی که بقیه دنبال پذیرایی بودند، با دوستم رفتم پیش همان برادر و آدرس دفتر انجمن را گرفتیم. همان روز یا فردایش دوستم را دنبال خودم کشاندم تا دفتر انجمن، پیش یک برادر سر به زیر دیگر! اول درباره خط فکری و جهتهای سیاسی شان پرسیدم، بعد هم فرم پر کردیم. نه فرم فرمالیته و الکی، چون همان هفته اول برایم کار محتوایی تعریف کردند؛ هرچند اهمیتش در مقیاس کار اجرایی میشد چیزی شبیه به مسئول نوار چسب بودن! اما متوجه شدم بلدند تشکیلات و کادرسازی چیست و چگونه باید نیرو جذب کرد. بعدش، در همان سال اول فهمیدم انجمن اسلامی از معدود تشکلهای دانشگاه است که میفهمد گفتمان چیست، بچه هایش واقعا حرفی برای گفتن دارند و برنامههایی که میگیرند خاله بازی با فلان سخنران و شخصیت معروف نیست و همان جا ماندگار شدم.
برای من پیدا کردن تشکل دوران دانشجویی ام یکی دو ماه طول کشید و برایش تقریبا به همهی تشکلهای دانشگاه سرک کشیدم، به جز یکی که از همان اول میدانستم از آن یک بار مصرفهای دولتساخته است که اتفاقا عنوان جعلی "اسلامی" را هم به عنوان تزیین در اسمش دارد.
حالا چهارسال است که در انجمن اسلامی فعالیت میکنم. از برکتش دوستان هم فکر و دغدغهمند زیادی پیدا کرده ام که به همه مان یاد داده است چطور برای تبلیغ و تبیین حرفی که معتقدیم حق است، پا روی نفس و فردیت هایمان بگذاریم و همدل و همراه کنار هم کار کنیم.