«رسیدن به معشوق». این، همۀ دغدغۀ هر لحظۀ تمام آدمها بود. هیچ چیز دیگری اینجا مهم نیست. تنها میخواهی برسی؛ و تنها همین «دلیل دم زدن و نفس» است.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدکاظم داودی؛ هیچ سالی خیالم تخت نمیشد. با این که هر سال میدانستم نباید در دقیقه نود ریسک کنم، ولی تقریبا هر سال همین میشد. درخواست خروج به دانشگاه، پیگیری از آموزش، ودیعه برای سازمان وظیفه، پیدا کردن پاسپورت، درخواست ویزا، معطلی، صف، سامانه، تلفن، پیگیری... انگار اینها را ساخته بودند که در خوف و رجا معلق بمانیم. با این حال همیشه دلمان گرم بود؛ که تو کارمان را راه میاندازی. تو به دلمان انداختی که بیاییم، و تا آخرش هم خودت میبریمان. تو استاد را نرم میکردی که برایمان غیبت نزند؛ تو ودیعه و خرج سفر را از زندگیهای کارمندیمان جور میکردی؛ تو بروکراسی لَخت اداری را هل میدادی که ویزایمان صادر شود؛ تو به مامور مرز سفارش میکردی که حتی اگر مدارکمان کامل نیست به رویمان نیاورد و ردّمان کند. همیشه دلهره داشتیم که جا بمانیم و تو راهمان میدادی. شده آسمان را زمین میآوردی و ستارهها را تکان میدادی تا آن سال هم آسمانی شویم. «طالع اگر مدد دهد، دامنش آورم به کف!»
دروغ چرا؟ اولین سال میخواستم بیایم ببینم. اینکه گفته بودند همه چیز و همه چیز صلواتی است، میخواستم ببینم. میخواستم موکبها و تریلیهای پر از آدم را ببینم. میخواستم آرمانشهر شناور را ببینم. میخواستم ایرانی و عراقی و لبنانی و افغانستانی و افریقایی و اروپایی و انس و جن و مَلَک را در یک قاب ببینم.
یادم است آن سالهای اول، هنوز دلمان میلرزید. از اینکه عدهای دلشان نخواهد هر سال چنین قیامتی برپا شود، و ترقهای بترکانند. کمی قبل از بدرقه مادرم با لحنی که برایم آشنا نبود پرسید: «وصیت نامه ات را نوشتهای دیگر!» و من بدو بدو رفتم و در تکهای کاغذ نذرهای بجا نیاورده ام را نوشتم و با سه چار خط سر و تهش را هم آوردم. بعد کاغذ را عقبتر گرفتم و با خودم گفتم: «کی فکرشو میکرد وصیت نامه ام چنین چیزی بشه!» و قایمش کردم ته کشوی لباس هایم، و دعا کردم آن قدر عقلشان برسد که پیدایش کنند. انگار هنوز باورم نشده بود. اما آن قدر همه چیز پرنده و رها بود که «گر بِکِشم زهی طرب، ور بِکُشد زهی شرف»
از مرز که رد شدیم دم غروب بود. چهل نفر بودیم، مرد و زن. روی زمینهای خاکی چیزی پهن کردیم و نشستیم؛ و در جواب منِ سال اولی متحیر گفتند که باید وسیله نقلیه مناسب پیدا کنیم. چانه زدن به زبان دیگر شاید سختترین نوع ارتباط باشد. اذان مغرب را گفتند و در آن هوای تاریک چهره بزرگ ترهای کاروان را میدیدم که عجیب خونسرد بود؛ و من به عنوان یک جوانِ بیمارِ برنامه ریزی، کاملا بهم ریخته بودم. سعی کردم مودب بمانم و چیزی نگویم. دیدم بعد نماز چندنفری اطراف یکی را گرفته اند و آن لابه لا شنیدم: «واگذار کنید». آن لحظه آرامم کرد، اما بعدها منظورش را بهتر فهمیدم. چیزها دستِ تو نیستند، قدرت برنامه ریزی نداری و حتی اختیاردارِ خودت هم نیستی، و خلاف آمدِ عادت، این همه جبر، خوشایند است. «بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل، مستِ ریاست محتسب باده بدم و لا تخف».
قرار بود از پا تا به سر همه چشم شوم، اما هنوز از نجف درنیامده همه دهن شدم. هر چه میدادند میخوردم. رد نمیکردم. اگر هم دهانم پر بود در جیب میگذاشتم. انگار از قحطی آمده بودم، نیامده بودم؟ زیاد نگذشت که با حس کردن پیچ و تاب در شکمم اولین درس سفر را گرفتم: «هرزه خواری ممنوع»! از آن جا بود که چشم هایم باز شدند. دیدم. غمِ عالم را دیدم، در چشمهای میزبان عراقی، اگر از خانه محقر و خرمای مختصرشان رد میشدی. قوّتِ نیّت را دیدم، در بدن ضعیف پیرمرد، که خودش را میکشاند و کمک قبول نمیکرد. کمی آن طرفتر لطافتِ حور را دیدم، در صورت دختربچه چادری، که لیوان را پر از آب میکرد و آن قدر نگه میداشت تا یکی نگاهش کند. میانِ جاده «جهان و هر چه در او هست» را سهل و مختصر دیدم، در عظمتِ موکب دار شریف عراقی، که التماس میکرد پای پیادهها را ببوسد. «من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم»
«رسیدن به معشوق». این، همۀ دغدغۀ هر لحظۀ تمام آدمها بود. هیچ چیز دیگری اینجا مهم نیست. تنها میخواهی برسی؛ و تنها همین «دلیل دم زدن و نفس» است. یا درگیر رسیدنی، یا در فکر رسیدنی، یا در حال کمک به دیگران برای رسیدنی، یا در آستانه رسیدنی؛ منظورم عمود ۹۶۰ به بعد است، همان جاها که کم کم تابلوهای «کربلا ۵ کیلومتر» و «کربلا ۱ کیلومتر» پیدایشان میشود. سرت را که بالا میآوری «کربلا تَرحب بِکم» را میبینی: «یا اَیها العزیز مسّنا و اَهلنا الضُرّ...»