گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو،مطهره مختاری؛ زنگ زدند. بچهها دست تنها مانده بودند. خودم را به دانشگاه رساندم. از صاحبان چهار دیواری با نشانه قراردادن دل شکسته و چشم گریان اذن گرفتیم. چهار،پنج نفری دیوارها و پنجرهها را با حال قلبمان هماهنگ کردیم. طاقچهها را برای شمع گذاشتن آمادهکردیم. دیوارها را سیاهپوش کردیم. شهید گمنام را با رنگ سفید و سبز و قرمز پر رنگ کردیم. پایین سنگ سیاه نوشته بود: هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند.
برای کسی که داستان کربلا را برایمان بخواند صندلی گذاشتیم. پشت سرش روی پرده سیاه با رنگ قرمز نوشتیم یاران شتاب کنبد گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست؛ آری گنهکاران را راهی نیست ولی پشیمانان را می پذیرند.
یک شب مانده به شروع مراسم رفیقی با یک ظرف غذا به ما ملحق شد و مصرانه میخواست آشپز سلف را که غذای این چند شب را میپزد ببیند. ما هم هر چه میپرسیدیم چرا و قضیه چیست؟ ما را دست به سر میکرد. خلاصه رفت پیش آشپز سلف و ما نیز همراهش رفتیم. یک قاشق داد دست آقای آشپز و گفت: یک قاشق از این بخورید. برای ما که عجیب بود. آشپزجان قاشقی از آن غذای سرد را در دهان گذاشت و از رفیق ما پرسید این قیمه عجیب خوشمزه رو از کجا آوردی؟ رفیق ما هم گفت این قیمه مخصوص آشپز هیأتشان در شهر خودشان است و دستور پخت را به دست آقای آشپز داد.
شبهای موعود که فرا رسیدند ما در چایخانه کوچکمان مشغول پذیرایی از مهمانان بودیم. به نوبت میآمدیم و به کسی که روی صندلی نشسته بود نگاه میکردیم و تکتک سخنانش را به خاطر میسپردیم شاید بتوانیم صاحبان چهاردیواری را بشناسیم. آنها ما را از درد دل هایمان کنار سنگ سیاه یا خواستههایمان وتشکرمان میشناختند اما ما هر چه بیشتر در کتابها دنبالشان میگشتیم بیشتر میفهمیدیم که باید بیشتر بگردیم. هم کلاسیها و هم دانشگاهیانمان میآمدند. آخر مجلس کوچه درست میکردیم، دو دم سینه میزدیم و برای ساعتها فکر میکردیم. فکر میکردیم و فکر میکردیم.
ماهها پیش برای یکی از مراسمهای دانشگاه میخواستیم مهمان شهید گمنامی باشیم ولی به هر دری زدیم نشد. این بار به توصیه یکی از دوستان به مسئولش زنگ زدیم. او گفت فلانی قسمت مراسمت شهید مدافع حرم است و نامش علی سلطان مرادی. قرارمان ساعت 9 در غربی دانشگاهتان.
ما هم برای معرفی شهید عکسهایش را به روی پرده سیاه نصب کردیم. یک عکس بزرگ را نیز روی دیوار پشت صندلی نصب کردیم درست مقابل هرکس که وارد میشود و یا به داستانگوی عاشورا نگاه میکند. از سخنران نیز خواستیم کمی درباره شهید صحبت کند.
شب عاشورا بود در اثنای سخرانی مردی یک پایش را به مجلس ما گذاشت.چند ثانیهای جلوی در ورودی ایستاد. ریش سفید بود و موقر. شکوهش میان این همه جوان چند ثانیه سخنران به سکوت واداشت. با قدمهای سنگین آمد و نشست. چای میان مجلس را با چشمانی که به در بود نوشید.
روضه چشمانمان را تر کردهبود که تابوت شهید روی شانه بچهها وارد شد و آرام کنار گمنامان جای گرفت. در تابوت را برداشتند و چهره شهید با سربند از میان پارچهسبز نمایان شد. چراغهای قرمز روشن شدند. ریش سفید عصایش را کنار گذاشت و خود را به تابوت رساند. دستش را روی صورت شهید گذاشت زیر لب زمزمه میکرد پسرم پسرم. دقایقی بودند که خدا میداند چگونه گذشت. صدای روضه سیدالشهدا و صدای پدر شهید.
وقتی سینه میزدیم فکر میکردم چه میشود اگر ما نیز نام گمنامان دانشگاهمان را میدانستیم، اما تمام آنچه ما میدانستیم ۲۲ ساله و ۱۸ سالهای بود که اولی در خیبر و دومی در والفجر مقدماتی. چه داغی بر دل گذاشتهاند این عملیاتها.
بچه ها پیشنهاد دادند برای شام غریبان مجلسی داشته باشیم. شب عاشورا والسلام نگوییم. پرسیدم سخنران و مداح را چه کنیم؟ گفتند نه سخنران و نه مداح. پدر شهید سلطان مرادی را دعوت کن سیره شهید را برایمان بگوید. اگر هم بنا بر مداحی باشد خوش صدا میان خودمان هست.
بنر مراسم را اطراف دانشگاه زدیم.در شبکههای اجتماعی هم پخش کردیم که دانشگاهمان در شب شام غریبان میزبان پدر شهید علی سلطان مرادیست. آن شب ریش سفیدمان دیگر تنها نیامد. مادر شهید، همسر و فرزندان شهید نیز همراه ایشان بودند. پدر شهید که وارد شد همه به پایش بلند شدند. پدر شهید روی صندلی راوی کربلا نشست حاجی نیم ساعتی قبل از شروع برنامه قدم به روی چشمان ما گذاشته بود. همان نیم ساعت اول چهاردیواری پر شد.
فرش و موکت آوردیم. فرش و موکتهایمان پر شد. آن شب شاید پرجمعیت ترین شبی بود که هیئت دانشگاه ما به خود دیده بود. آن شب کسی روضه نخواند. آن شب تنها پدر از پسرش خاطره گفت و ما گریه کردیم. همین.