بالاخره بعد از یک هفته انتظار ویزا آمد و انگار راستی راستی راهی هستم. استرس گرفته ام که نکند نتوانم. چند بار از بابا پرسیده ام که هشتاد کیلومتر راه تقریبا میشود از کجا تا کجا و او شهرهایی با این مسافت را برایم مثال زده!
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ صحنه اول کوه است. با عموی بزرگم رفته ایم قله فتح کنیم. هرچند اختلاف بنیادین معناشناسانه با هم داریم و او معتقد است داریم از تپه بالا میرویم. هرچند دقیه یک بار هم میگوید آآآآآ ماشا الله، داری میرسی دختر، واینستا. حوصله اش سر آمده بس که گفته ام آخ مُردم و نفس نفس زده ام و ایستادهام!
چند قدم مانده به سر قله سنگ خوشتراشی میبینم و حیفم میآید رویش ننشینم، «آخیشش» بلند و کش داری میگویم و فرود میآیم. عمو هم مینشیند و فاصله باقی مانده تا قله را تخفیف میدهد. بند کفشم را باز میکنم و سنگ ریزههای درونش را خالی میکنم. میپرسم: عمو به نظرت میتونم برم؟ دلش نمیآید بگوید تو که توی تپه اش ماندی چطور میخواهی ۸۰ کیلومتر راه را بروی! سنگی بر میدارد و پرت میکند ته تپه! و سرش را به علامت «تو میتوانی» تکان میدهد.
دیروز بلاخره بعد از یک هفته انتظار ویزا آمد و انگار راستی راستی راهی هستم. استرس گرفته ام که نکند نتوانم. چند بار از بابا پرسیده ام که هشتاد کیلومتر راه تقریبا میشود از کجا تا کجا و او شهرهایی با این مسافت را برایم مثال زده!
سه سال است حتی در حد یک دراز نشست معمولی هم به خودم زحمت ورزش کردن نداده ام و با خودم قرار دارم این یک هفتهی باقی مانده تا رفتن را به جبران سه سال گذشته ورزش کنم!
****
صحنهی دوم مهران است. اتوبوس ده کیلومتری مرز همه را پیاده میکند و سیل آدمها از زن و مرد و پیر و جوان و بچه و بزرگ مثل بر انگیختگان صحرای محشر آهسته و پیوسته راه بندها را یکی بعد از دیگری رد میکنند. باد بلند شده و خاک میپاشد به سر و صورتمان. یک کوله پشتی با ابعاد معمولی، وسایل جمع کرده ام. ضروریترین وسایلی که به نظرم میرسید و اطرافیانِ با تجربه پیشنهاد کرده بودند. هزار بار کوله را روی پشتم جا به جا میکنم و سه چهار کیلو وزرنش به نظرم صد کیلو شده. دست آخر کوله را مثل آغوش میگیرم جلو و با دو دست میچسبمش. فکر میکنم شاید میشد یک هفته لباس عوض نکنم و غر غر میکنم که چه لزومی دارد مردم را ده کیلومتر دورتر از مرز رها کنند وسط برهوت و از اینکه نمیتوانم همین ده کیلومتر راه را بروم میترسم!
زن و شوهری که عمر زندگی مشترکشان به نظر نیم قرنی میآید ازکنارم رد میشوند. پشت هر دوشان خم است. زن چادرش را از پشت گره داده و با تسبیح بلندی ذکر میگوید و مرد هم چرخ دستی کوچکی را میکشد. به خودم یادآوری میکنم که نیامده ام خوش گذرانی! و باید صبورتر باشم.
مهران غلغله است. پشت هر راهبند کنترل پاسپورت یک صف عرض و طویل بسته اند و کسی هم قدم از قدم بر نمیدارد. بلاخره خبر میدهند سیستم عراقیها قطع شده و باید منتظر بمانیم. کوله ام را زمین میگذارم و نگاهش میکنم. کاش میشد سر راه بگذارمش و کسی سر پرستی اش را قبول میکرد!
***
صنهی سوم خروجی نجف است، عمود یک! زیارت سحری بارگاه علی (ع) کوفتگی یک روز کامل ون سواری از مهران تا نجف را شسته و برده. عمود یک یعنی بلاخره من هم رسما عضوی از پیادهها هستم و میتوانم باور کنم که احتمالا تا دو روز دیگر کربلا خواهم بود. مردی بامیهای داغ از طَبَق بر میدارد و میپیچد به کاغذی و تعارف میکند. هلا بی زوار الحسین! تمام خونم پر از آدرنالین شده. هیجان زده ام و فکر میکنم هشتاد کیلومتر که سهل است، با این جو مساعدی که برقرار است میتوانم پیاده هم برگردم. دو پایم روانتر و بهتر از هر وقت دیگری با هم مسابقه گذاشته اند و چهار نعل میتازم. انگار هرچه سریعتر راه بروم زائر بهتری هستم. مشکل کوله پشتی هم با خریدن چرخ دستی تقلیل پیدا کرده.
همسفرها دارند در بارهی اصل پیاده روی حرف میزنند و یکی که کتابخوانتر و آداب دانتر است میگوید این پیاده روی نجف تا کربلا یک مناسک ابداعی است و روایتی در این باره نداریم و بحث مفصلی در میگیرد بینشان در باب غلبهی مناسک بر معارف در آخر الزمان. گوش میکنم و برای خالی نبودن عریضه و حسن همسفری یکی به نعل و یکی به میخ چیزکی میپرانم. هر از چندی دستی میآید جلویمان و خوراکیای تعارف میکند، مثل بهشت که درختها میوه هایشان را خودشان عرضه میکنند.
حکمی در دلم میدهم و به زبان نمیآورم: حتی اگر مناسک من در آوردیای باشد هم دست مریزاد. از این بهتر نمیشود آدمهای همیشه به جنگ و دعوا و خودخواهی را در اوج یکرنگی و یکدلی و مهربانی دور هم جمع کرد. انگار همه تغییر هویت داده اند و دستی کشیده شده روی سر جمعیت و یک شبه در محبت به کال رسیده اند. مثل اینکه یک چشمه از دولت موعود باشد.
خون هم سفرها هم به گمانم درصد قابل توجهی آدرنالین دارد. هنوز آفتاب غروب نکرده و عمود چهارصدیم. بلاخره فرمان اتراق میرسد. ساق پاهایم ذق ذق میکند و به پاس خوش خرامی امروز با کرم فلفل ماساژش میدهم و با کشباف میبندم تا گرم بماند. خدا به داد برسد فردا را که ماهیچهها بعد از یک روز فعالیت مداوم خوابیدهاند.
***
صحنهی چهارم پیچیست در نزدیکی کربلا. دیگر ستونها را دانه به دانه میشمارم. سه صبح از موکب زدیم بیرون و از آن موقع تا حالا به فاصلهی هر چهار پنج ستون یک بار میایستم و ساق پایم را فشار میدهم. با هر ایستادنی بدنم در همان حال خشک میشود و سخت میتوانم به دوباره راه افتادن مجبورش کنم. همسفرها میگویند میخواهی تا کربلا ماشین بگیریم؟ نمیخواهم! از ورود خراب به کربلا بیشتر خوشم میآید. اشکهایم شره میکنند و دوست دارم مثل بچهها مادرم را صدا بزنم. نمیفهمم از درد است یا از ذوق رسیدن. گوشهایم به سر و صدای انواع نوحهها و مداحیها سِر شده. چشم هایم تصویر آهسته میبیند. مغزم موسیقی درخور پخش میکند؛ و چشمم کارش را خوب بلد است.
***
شاهصحنههایی که انتظارش را دارم میرسد. در انتهای یک خیابان شبه نظامی گنبد طلایی حرم پیدا میشود. مینشینم روی آسفالت. مثل بچه یتیمها زار میزنم و سرم را فرو میبرم به یقه لباسم. دوباره نگاه میکنم و دوباره گریه. درد کمک میکند به درک بیستم صفر سال ۶۱. حتا اگر در هیچ مولفه دیگری جز کوفتگی شبیه به آنها نباشم. یاد بحث اول سفر دربارهی مناسک من در آوردی میافتم. این هم یک چشمه دیگر از حکمتش. همسفرها میگویند: «جلوتر نمیرویم. خیلی شلوغ است. خود عراقیها هم نمیروند حرم. به کربلا که میرسند سلام میدهند و حرم را از دور زیارت میکنند.» زیارت اربعینم را همانجا میخوانم و حساب میکنم که از ستون یک در حرم بوده ام. دست میکشم به ساق پاهایم. راضی ام از همراهیشان...