کمانچه آندو شکسته بود. ساز برایش خیلی مهم بود. من با دیدن حال برافروختهشان پرسیدم حالا چرا شکسته این ساز؟ احمد جواب داد: آندو کوبیدش تو دیوار! تعجبم بیشتر شد و پرسیدم چرا؟
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-عابد نظری؛ پدرم راننده شرکت واحد اتوبوسرانی تهران بود. آنروزها هنوز این شرکت «خصوصی نسازی» شده بود. بابا یکی از آن رانندههای قدیمی بود. دو سال قبل به دنیا آمدن من، یکسال بعد ازدواجش با مادرم، استخدام شده بود. در بیست سالگی من، تقریبا همزمان با ترم دوم دانشگاه من، بابا و چند نفر از همکارانش سندیکای کارگری اتوبوسرانی را احیاء کرده بودند. من هم در ترم دوم دانشگاه، در انتخابات شورای صنفی دانشجویان به عنوان عضو علیالبدل رأی آوردم. یکی از شش نفر بودم بالاخره.
بابا در زمان اتوبوسهای دوطبقه هم راننده بود. بعد اتوبوسهای گازوئیلی بنز با دود فراوان و صندلیهای پلاستیکی ناراحت. بعد اتوبوسهای برقی از میدان شهدا تا میدان خراسان. آن اتوبوسها که میگفتند هیچ آلودگی ندارند. آنروزها به گمانم شروع بحران آلودگی هوای تهران بود. مترو نداشتیم. کرباسچی شهردار بود و رفسنجانی رئیسجمهور. اتوبوسهایی که دو میله شاخکمانند روی سقف داشتند. شاخکها به کابلهای برقی که در تمام مسیر میدان امام حسین تا میدان خراسان در ارتفاع ۵ متری زمین وصل شده بودند. خط ویژه هم همان زمانها ابداع شد. جایی که قرار بود انحصار به حمل و نقل عمومی داشته باشد. یعنی یک نفع عمومی. اما خب، شاید طبق عادت نهادینه شده ما مردم، بعضی استفادههای خصوصی هم از خط ویژه باب شد. موتورسوارها اولین کسانی بودند که وارد خط ویژه شدند. هنوز هم این جریان ادامه دارد. هنوز هم گاهی اتوبوسها، این منافع عمومی متحرک، با موتوریها، ویژهطلبان امکانات عمومی، برخورد میکنند. صدمات عمدهای هم میخورند موتورسوارها. بهانه اولیه بابا و رفقایش برای راهاندازی دوباره سندیکا، احقاق حق رانندهای بود که در خط ویژه با یک موتورسوار برخورد کرده بود. اما به همانجا متوقف نشد. ابعاد دیگری هم پیدا کرد. من در زمان آن تصادف، تهران بودم و در تعطیلات فرجه قبل از امتحانات. تا بخواهند کارهای سندیکا را انجام دهند، برگشتم خرمآباد، برای امتحانها.
بعضی از بچهها فرجههای امتحانات را در خوابگاه یا خانهای که در خرمآباد داشتند، میماندند. آندرانیک هم اینطور بود. مانده بود. نه به درس، به تمرین ساز. کمانچه مینواخت. لرستان به کمانچه معروف است. آندو غنیمت شمرده بود. صاحبخانهای که زیرزمین خانهاش را به آندو اجاره داده بود، پسری همسن او داشت. سجاد در طبقه همکف همان ساختمان یک مغازه لوازمالتحریری داشت. با دستگاههای پلیکپی بهروز و غولپیکر. من با آندو به واسطه کانون موسیقی و با سجاد هم به سبب آمد و شد با آندو، رفیق بودم. خانه آندو برای من یک قهوهخانه خصوصی بود. میرفتم سراغش به خوردن قهوه و خواندن شعر در کنارش. گاهی احمد شوشی هم میآمد. احمد سبیلی شبیه خسرو گلسرخی داشت و اورکت سبز میپوشید و شعر مینوشت و کتابهای مارکسیستی میخواند. هیچکدام از این سه نفر همعقیده نبودند با من. هرکدام طرفدار نوعی ایدئولوژی بودند. چه اینکه این ایدئولوژی را بشناسند، چه نه! سجاد یک راست سنتی بود. طرفدار بازار. سیگار کشیدنش هم به این ربط داشت که همنشینش در آن لحظه سیگار بخواهد یا نه. آندو از مسیحیانی بود که التزامی به قوانین کلیسا نداشت. قاعده برای آندو حس بود. در سیاست هم رمانتیک بود. احمد شوشی هم یک مارکسیست لنینیست شاعر. البته غزل مینوشت و این کمی با اغلب شاعران چپ دیگر در تضاد بود. با اینهمه آنها برای من، صرفا برای من در زیرزمینشان مُهر گذاشته بودند. در حضور من در کمال احترام راجعبه رهبر و سایر مسئولان حکومت حرف میزدند؛ و لیوان و فنجانی برای چای و قهوه ریختن برای من کنار گذاشته بودند. من هم در بحث با آنها ضمن قبول ضعفها از تئوری حکومت دفاع میکردم.
هرچند گاهی جدیترین بحثهای انتخاباتی در آن زیرزمین و با این آدمها شکل میگرفت، اما بهطور کلی آنها در هیچیک از انتخاباتها شرکت نمیکردند. نه ریاست جمهوری، نه مجلسها. تنها در انتخابات شورای صنفی دانشجویان شرکت کردند و به من رای دادند. البته سجاد خودش دانشجو نبود، اما سپرده بود عموزادهاش که ترم پایین من بود، به من رای بدهد. اوضاع از این قرار بود که در سالهای دانشجویی من، تغییراتی در قوانین مربوط به شورای صنفی ایجاد شده بود. نقش شورا در امور آموزشی و فرهنگی حذف شده بود. شده بودیم امور رفاهی. تغذیه و خوابگاه و سرویس. من پس از یک ماه، با انصراف یکی از اعضای اصلی، به جمع اصلی شورا رسیدم. در اولین جلسه گفته بودم که بهنظرم باید به این تغییرات اعتراض کنیم. گفتم دانشجو باید در مسائل آموزشی و فرهنگی بیشترین تحرک را داشته باشد. اما ضمن مخالفت اکثر اعضا، رئیس شورا هم حرفم را بیمورد دانسته بود.
ساعت دوازده شب جمعه رسیدم خرمآباد. شنبه امتحان بیان شفاهی داستان کوتاه داشتم. آنوقت شب خوابگاه تعطیل بود. طبق روال تمام بیوقتهای اینچنینی، رفتم خانه آندو. احمد و سجاد هم بودند. بیدار هم بودند. ناراحت هم بودند. کمانچه آندو شکسته بود. ساز برایش خیلی مهم بود. من با دیدن حال برافروختهشان پرسیدم حالا چرا شکسته این ساز؟ احمد جواب داد: آندو کوبیدش تو دیوار! تعجبم بیشتر شد و پرسیدم چرا؟
کسی جوابی نداد. جواب بعضی سوالها سخت است. باید صبر کنی. صبر کنی تا بالاخره بفهمی دختری که در خوابگاه مانده بود، مرده. دختری که قرار ازدواج با آندو داشت. سماور برقی برگشته رویش. سیم برق اتصالی کرده. دخترک را سوزانده و خشک کرده. خوابگاه در پنج کیلومتری خرمآباد بود. آمبولانس که اصلا نداشتیم، ماشین حراست هم خراب بود. حتی سالهای بعد هم حال هماتاقیهایش که دیدند پروانه آرام آرام جان میدهد و کاری نمیکنند، خوب نشد. حتی فردا که بچههای شورای صنفی تحصن اعتراضی به این حماقت امکاناتی برگزار کردند هم چیزی خوب نشد. بیکه به ما بگوید، سجاد به طور خودجوش بیانیه شورا را که من نوشته بودم، از روی وبلاگ شورا برداشت و در تعداد بالا چاپ کرد و در خوابگاهها پخش کرد. تمام امتحانات فردا را تحریم کردیم. در حیاط دانشکده علوم پایه من و چند نفر از بچههای شورا رفتیم بالای سکویی که از میز و صندلیها درست کرده بودیم. داد و هوار ما قرار بود به کجا برسد؟ به به خدا رسیدنش اصلا داد نمیخواست. به حراست رسید. آمدند جمعمان کردند. با فحش و فریاد حلقه اصلی را بردند در دفتر رئیسشان.
بعد چه شد؟ هیچ. ما را تعلیق کردند. طبق قانون با همین یک حکم انظباطی به کل از حضور در شورا منع میشدیم. پروانه به آندو نرسید. آندو همان سال مهاجرت کرد و حالا در برلین زندگی میکند. بدون کمانچه و پروانه. احمد درس را نیمه رها کرد و حالا در شوش کارگری میکند. من این نوشته را که تمام کنم، به ملاقات بابا خواهم رفت. چند سال است ساکن زندان شده. به جرم تلاش برای گرفتن حق راننده اتوبوسی که با یک موتورسوار در خط ویژه تصادف کرد. موتورسوار هم مثل پروانه عمرش تمام شد. اما پدرش که نماینده مجلس بود، زورش از تمام سندیکاها و شوراها بیشتر بود.
سلام عابد خان
القصه من بخشی از این ماجرایم.
چند نکته ضروری است:
1. من هرگز چپ نبوده ام (قیافه ام چرا، خودم هرگز). پایبند هیچ ایدئولوژی نبوده ام یعنی.
2. شعر می گفتم و می گویم بیشتر سپید، آن قدیم ها گاه گاهی غزلی چیزی، فقط گاه گاهی که تمام شد.
3. خانه سجاد را یادم است اما این خاطرات کم و بیش، آندو را کلا به یاد نمی آورم، مهدی را چرا، از خود شما هم چیزی در ته مانده ی ذهنم مانده. رفت و آمدهای گاه گاهم به آن خانه به واسطه مهدی بود.
4. درس را رها نکردم. لیسانسم را در همان دانشگاه گرفتم. وقتی که سرباز بودم کارشناسی ارشد بازرگانی بین الملل قبول شدم. الان هم دانشجوی دکترا هستم. به طرز نامتجانسی بالای کارت پرسنلی ام نوشته شده وزارت کشور، استانداری فلان و ....
5. هرگز کارگر نبوده ام... کارگران را دوست میدارم بسیار.
6. لطفا بگو چگونه می شود پیدایت کرد؟
ارسال نظرات
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
القصه من بخشی از این ماجرایم.
چند نکته ضروری است:
1. من هرگز چپ نبوده ام (قیافه ام چرا، خودم هرگز). پایبند هیچ ایدئولوژی نبوده ام یعنی.
2. شعر می گفتم و می گویم بیشتر سپید، آن قدیم ها گاه گاهی غزلی چیزی، فقط گاه گاهی که تمام شد.
3. خانه سجاد را یادم است اما این خاطرات کم و بیش، آندو را کلا به یاد نمی آورم، مهدی را چرا، از خود شما هم چیزی در ته مانده ی ذهنم مانده. رفت و آمدهای گاه گاهم به آن خانه به واسطه مهدی بود.
4. درس را رها نکردم. لیسانسم را در همان دانشگاه گرفتم. وقتی که سرباز بودم کارشناسی ارشد بازرگانی بین الملل قبول شدم. الان هم دانشجوی دکترا هستم. به طرز نامتجانسی بالای کارت پرسنلی ام نوشته شده وزارت کشور، استانداری فلان و ....
5. هرگز کارگر نبوده ام... کارگران را دوست میدارم بسیار.
6. لطفا بگو چگونه می شود پیدایت کرد؟