آخرین اخبار:
کد خبر:۷۳۳۷۹۸
روایت دانشجویی| پرونده بیست و ششم| تربیت‌بدنی

ماجرای یک تومور مغزی که نیامده، رفت/ خواهرزاده بروسلی وارد می‌شود!

نگران شدم. دلم شور افتاد. علی الخصوص وقتی درد، تا پاسی از شب فروکش نکرد. آخر شب وقت خواب، در خاموشی اتاق، تشخیصم را به هم‌اتاقی‌هایم گفتم: «فکر کنم تومور دارم». خندیدند و گفتند «دیوانه».

ماجرای یک تومور مغزی که نیامده،رفت/ خواهرزاده بروسلی وارد می‌شود!

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو؛ همگی جمع شده بودیم در سالن ورزشی خوابگاه. قرار بود کلاس درس تربیت بدنی آنجا برگزار شود. خانم تیموری استاد درس تربیت بدنی، تشخیص داده بود در شرایط حساس کنونی آن روزها، با ما دفاع شخصی کار کند. همان جلسه‌ای هم که می‌خواست ماده درسی‌اش را اعلام کند، زد به تخت پشت من و گفت: «مثلاً این استایل جون میده برای دفاع شخصی!». من را می‌گویی! خون مرحوم بروسلی، راه‌آبه‌ها و جوبه‌های شرقی آسیایی را گرفت و گرفت و آمد رسید به رگ‌های گردن من و به قدر قطر افعی، زد بیرون، یک دفعه حس کردم باید خواهرش باشم، یا دستکم خواهرزاده‌ای چیزی و کسی در درونم گفت «قوودااااا»! یک هفته‌ای را هم که تا تشکیل جلسه بعدی گذراندم، هر کس و ناکسی به من نزدیک شد، دستم را تیغه کردم جلوی صورتش، همین کلمه رمز را گفتم و آماده بودم چیزی بگوید تا از خودم دفاع شخصی کنم!

 

آن روز آموزش دفاع شخصی رسما آغاز می شد و من بالاخره از شرمندگی آنچه یک عمر مال من بوده و برایش ساخته شده بودم ولی نمی‌دانستم، در می‌آمدم. اول تمرین گرم کردن داد. نرمش‌های همیشگی را. دست‌ها عقب، دست‌ها جلو، بشین، پاشو، بدو ... . خیلی دوست داشتم برود سر اصل مطلب تا بشود خودی نشان داد. اینها را که نمی‌شد گفت ورزش! همه بچه‌ها بلد بودند این حرکات ساده و معمولی را و نیاز به استایل خاصی هم نداشت. تا اینکه بالاخره بعد از انتظار یک ربع بیست دقیقه‌ای، گفت «همه انتهای تاتامی‌ها صف بکشید و به نوبت، ده متر فاصله را با کله معلق طی کنید». این شد یک ورزش خوب! من نیمی از جابجایی‌های ده سال اول زندگی‌ام را با همین حرکت سپری کرده بودم. وقتی ایمانم به انجام این حرکت بیشتر شد که سه چهار نفر جلوتر از من حتی یک ملق درست هم نزدند و جایش بود نشان دهم چطور می‌شود این کار را کرد.

 

یک، دو، سه، چهار و تمام. در یک چشم به هم زدن! استادم دست زد و گفت «آفرین، آفرین، این درسته، گفتم تو رو ساختن برای این کار». و من آنقدر افتخار کردم و خرسند شدم که چند نوبت دیگر، بدون دستور استاد حرکت را تکرار کردم.

 

ساعت بعد، نشستم سر کلاس و کلمه‌هایی که استاد پای تخته نوشته بود جلوی چشمم راه افتادند و رژه رفتند. یک نقطه ثابت هم در مغزم انگار اتصالی کرده باشد، شروع کرد به تولید درد. درد بی‌وقفه با کیفیت بالا. ما خانوادگی و موروثی در این لحظات، تشخیص سرطان می‌دهیم. با کمترین دردی در کوچک‌ترین نقطه‌ای، سرطان بدخیم مربوطه را تصویب می‌کنیم.

 

نگران شدم. دلم شور افتاد. علی الخصوص وقتی درد، تا پاسی از شب فروکش نکرد. آخر شب وقت خواب، در خاموشی اتاق، تشخیصم را به هم‌اتاقی‌هایم گفتم: «فکر کنم تومور دارم». خندیدند و گفتند «دیوانه». و یکی هم گفت «تومور کلی علائم داره، مثلا چشم آدم سیاهی می‌ره» و خدا را شاهد می گیرم در آن ظلمات اتاق، چشمم سیاهی رفت و دیگر نود و نه و نه‌دهم درصد حتم کردم تومور دارم.

 

این شد که فردای آن روز به جای حضور در کلاس، نشسته بودم در مطب دکتر مغز و اعصاب و بعد از کلی التماس بابت نوبت اضطراری، منتظر بودم تا شماره‌ام اعلام شود.

 

دکتر چیزی نگفت. چند بار با چکش زد سر زانویم. ته چشمم را با دستگاه نگاه کرد. واکنش مردمکم را به نور سنجید و پرسید «حالت تهوع هم داری؟» گفتم «نه» ولی باور کنید حالت تهوع هم از همان لحظه اضافه شد. بعد دکتر یک جور مشکوکی گفت «من فعلا نمیتونم چیزی بگم. باید نتیجه MRI رو ببینم تا بشه قطعی قضاوت کرد». پیش خودم گفتم «ددم وای، این بنده خدا رویش نمی‌شود مستقیم به من بگوید چه شده. باید همراه می‌آوردم». برایم MRI نوشت و گفت «فقط برو مرکز شهید مدنی. این نامه رو هم که نوشتم نشون بده تا زودتر وقت بدن». همین حرفش هم خیلی من را در تشخیصم مطمئن کرد.

ماجرای یک تومور مغزی که نیامده،رفت/ خواهرزاده بروسلی وارد می‌شود!

به چه حالی از مطب درآمدم. سردرد شدید داشتم و حالت تهوع و سرگیجه و چشمی که سیاهی می‌رفت ـ چون فعلا همین علائم را شنیده بودم ـ یک راست رفتم مرکز شهید مدنی و وقت ام‌آرآی گرفتم. و بعد هم ترمینال. فردای آن روز به جای اینکه سر کلاس باشم، توی اتاقم درخانه پدری بودم و مشغول تنظیم وصیت‌نامه.

 

سه روز بعد همراه پدرم وارد مرکز شهید مدنی شدیم. بابا و مامان به رفتارم شک کردند و فهمیدند که تومور دارم. چون طاقت نیاوردم و گفتم! بابا از شدت ترس بلیط گرفت و همراهم آمد تا کمک کند و بچه رنجورش را برساند به مرکز شهید مدنی برای ام‌آرآی. کسی چیزی نگفته بود ولی حدس می‌زدم فلج پا هم باید از علائم تومور باشد و داشتم به استانداردهایش نزدیک می‌شدم که بالاخره نتیجه ام‌آرآی، نیم ساعت بعد از خروجم از آن تونل مرگ، آماده شد. بابا با نگرانی از متصدی مرکز پرسید «چیزی دیده میشه تو عکساش؟ توده‌ای چیزی هست؟» و او خیلی با آرامش جواب داد «نخیر! خیلی هم رو به راهه. از منم سالم‌تر».

 

تمام شد! یک دفعه علائم افول کرد! مغزم مثل آخرین تقلاهای نیروگاه بدون سوخت، درد نامنقطع را کم کرد و کم کرد و کم‌تر و بعد هم خاموش. سرگیجه و سیاهی رفتن چشم و تهوع هم به طرفة‌العینی به پایان رسید و زوار در رفتگی عضلاتم جایش را به توانایی یک ورزشکار حرفه‌ای داد و خودم را دوباره پیدا کردم و راست ایستادم.

 

بابا محکم زد به تخت پشتم و گفت «دل ما رو که آب کردی بچه! تو با این چهارستون صاف و سرحالت، چه به مریضی؟!». صحنه به نظرم تکراری آمد. مثل همان جلسه اول توجیهی درس تربیت بدنی. نسبت قوم و خویشی‌ام را یادم آمد و دیدم من همان خواهر یا خواهرزاده بروسلی هستم که می‌توانست بهتر از همه ملق بزند. «ملق زده ام!» کشف کردم. من قریب به چهل بار ملق زده بودم و حتی اگر خود بروسلی هم بود، می‌فهمید این مقدار اسراف است و سرش درد می‌گرفت!

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار