گروه دانشگاه خبرگزاری داشنجو-عابد نظری؛ سعید قهرمان دومیدانی بود. قهرمان تکواندو هم بود. پشت خط مانده بود برای حضور در تیم ملی. در وزن یوسف کرمی. از معدود تهرانیها. ساکن منیریه. اصالتا زنجانی بود. یوسف قهرمان بوکس بود. حریف تمرینی مرتضی سپهوند. اولین بوکسور المپیکی ایران. خودش میگفت حریف تمرینی. ما البته همیشه لباسهای خونی و لبهای ورم کردهاش را میدیدیم. احسان هم قهرمان مویتای بود. احسان و یوسف اهل الیگودرز بودند. ما همه در خرمآباد دانشجو بودیم. هماتاقیهای خوابگاه مطهری. اتاق 107. سعید و احسان و یوسف، همه قهرمانهای مسابقات قهرمانی دانشجویان ایران بودند. من وسط اینهمه آدم ورزیده و تنسلامت، یک ریشوی لاغر بودم. نحیف. کمی بیشتر از 50 کیلو. که البته بیشتر همین وزن هم ریش و مو بود. فیالواقع اگر این ریش و مو را میزدم همان وقت باد من را هم با خود برده بود.
اما عوض تن ورزیده، من انگار ذهن ورزیدهای داشتم. هرچند سعید و احسان رشتههای مهندسی میخواندند، اما یوسف با من دقیقا همرشته بود. من تقریبا در تمام واحدها بالاترین نمره را داشتم. علاوه بر این فعالیت جدی سیاسی هم داشتم. در تمام شلوغیها دانشگاه، ردی از من بود. با یکی دو نفر از دوستان یک کانون سیاسی تاسیس کرده بودیم. در کانون ادبی و موسیقی هم حضوری نصفه و نیمه داشتم. یوسف اما در پاس کردن برخی واحدها هم مشکل داشت. احسان هم به همین ترتیب گرفتار پاس کردن واحدها بود. سعید که حتی ترم اول مشروط شد. اما ترم دوم، وقتی مجبور بودم به گذراندن واحد اختیاری تربیتبدنی، جایی بود که هرروز مورد کنایه هماتاقیها قرار میگرفتم. یوسف از کنارم رد میشد و با یک ضربه بهظاهر آرام مشت، چنان بازو یا کفتم را به درد میآورد که گاهی حتی الفاظ ممیزیدار نثارش میکردم. وقتی روی طبقه دوم تخت خوابیده بودم، سعید یک دور روی هوا میچرخید و با پا کنار گوشم لگد پرت میکرد. اما خب احسان که از همه سنگینتر بود و ما بچهغول صداش میکردیم، کاری به کارم نداشت.
مسخره بودن اوضاعم چنان بالا گرفته بود که بچههای کلاس متلک میانداختند که میتوانم این واحد را با دخترها پاس کنم. دخترها یک کتاب تربیتبدنی داشتند. همان را میخواندند و یک امتحان کتبی و تمام. پسرها اما باید ورجهوورجه میکردند. بارفیکس و درازنشست و شنا و دوی سرعت. تمام همکلاسیها با اختلاف نگران کنندهای در وضع بهتری بودند. حتی آنهایی که سیگار میکشیدند نا و نفسی بهتر از من داشتند. حتی وقتی فوتبال بازی میکردند، برای مراعات حال من،یک سوت شکسته به دستم میدادند و اسمم را میگذاشتند داور. البته هیچوقت مرجع نظرخواهی نبودم. اما میخواستند زیاد افسرده نباشم.
نیمسال دوم بود. هوای تقریبا سرد پاییز رفتهرفته جای خودش را به هوای کاملا سرد زمستان میداد. آن سال بعد از مدتها برف هم میآمد. خرمآباد شهر سردی نیست. اما آن سال هوا هم قرار بود خلاف نظر من باشد. من اما نمیخواستم تسلیم شرایط باشم. یک دست لباس نسبتا ورزشی خریدم. علاوه بر ممارست در تمام ساعاتی که واحد تربیتبدنی داشتیم، همراه سعید و احسان و یوسف به باشگاههایشان میرفتم و تمرین میکردم. در اوج مسخرگی. لحظات بسیار شادی برایشان ساختم البته. گمانم فیلمهایش باید باشد. من سعی میکردم ادای سعید را درآورم و مثل یوسین بولت دستهایم را با زاویه نود درجه نسبت به بدن و در مفصل آرنج، هماهنگ با پای مخالفم حرکت بدهم. اما خب، احسان با گوشی N70 خودش تکانتکان خوردنهای یک گلوله مو را فیلمبرداری میکرد. یا مثلا وقتی کنار احسان، روی تخته دراز میکشیدم و سعی میکردم میله خالی هالتر را حتی شده برای یکبار بالا ببرم؛ آنچه در همان گوشی N70؛ اما اینبار به دست سعید ضبط میشد، تغییر رنگ تدریجی اندک تکههای بدون موی صورتم بود. از زرد بیمارگونه، به قرمز خفهگونه.
بعد از یک هفته که همراهیشان کرده بودم، یک روز دوشنبه، نوبت باشگاه مشتزنی شد، با یوسف. احسان و سعید نبامدند برای خندیدن و فیلمبرداری. مرتضی سپهوند هم نیامد که یوسف حریف تمرینیاش شود. برای همین، بعد از گرم کردن، من شدم حریف تمرینی یوسف. برای اولینبار رفتم درون رینگ. اوضاع به شکل معجزهآسایی خوب پیش میرفت. یوسف با فاصله دومتری از من روی پاهایش به چپ و راست میرفت و دستهای دستکشدارش را گاهی از جلوی صورتش به جلو پرتاب میکرد. من فکری شده بودم که اگر این است حریف تمرینی، پس چطور است که یوسف هربار لب و لثهاش را در تمرین با سپهوند خونی میکند، اما من اینهمه سالم ماندهام. نزدیک بود تصمیم بگیرم که بوکس را به شکل حرفهای ادامه بدهم. اما رفتهرفته فاصله یوسف با من کم شد. من هم عقبنشینی کردم. اما تا کجا؟ بالاخره یک گوشه گیر کردم و چپ و راست و سر و صورت و دل را یکی پس از دیگری قبول کردم. زیر چشم راستم انگار یک قلب درآمده بود. درست مثل قلبم نبض داشت. اندازه یک گردو ورم کرده بود. یکی از دندانهایم را قورت دادم. خونش رdخت کنار رینگ. همانجا که آویزان طنابهای دور میدان شده بودم. همانجا که سرم گیج میرفت. همانجا که خوراک بدمزه غذاخوری دانشگاه را بالا آورده بودم.
خود یوسف بغلم کرد. گوشه خلوتی از باشگاه دراز کشیدم. یخ و آبقند و پا به دیوار زدن و این قبیل مداواها هوش و حواسم را کمی برگرداند. یوسف کنار گوشم زمزمه کرد: توی رینگ عیب نداره هرچی بخوری، توی تمرین عیب نداره. اما توی مسابقه، توی زندگی، نباید گارد باز داشته باشی که لت و پار بشی.
راست میگفت یوسف. اما من فقط آن روزی که حدود سی سانتیمتر برف آمده بود حرفش را فهمیدم. تا آن وقت ناراحت بودم از دستش. آن روز اما، که سرما تمام توانش را گذاشته بود برای گرگومیش غروب، متوجه شدم که کتک خوردن واقعی چیست. وقتی از اتوبوس پیاده شدم تا فرار کنم از سرما و بچسبم به شوفاژ داغ خوابگاه. چهار نفر از همدانشگاهیها هم بودند. یکی از یکی ناآشناتر. آنها اما من را شناختند. جلوی کوچه خوابگاه دستم را گرفتند. بدون هیچ حرفی، از هرطرف که توانستند صورت و سینه و دستهایم را هدف قرار دادند. دندانم نشکست. خون اما انگار بیشتر بود. شاید هم برف بود که رنگ خون را تکثیر میکرد. درد چه؟ برف مسکن شده بود. صورتم بیحس شد. درد را نمیفهمیدم. اما رمق بلند شدن هم نداشتم. به حرفهای یوسف فکر میکردم. به حرفهای آن چهار همدانشگاهی که وسط مشت و لگدهایشان میگفتند. که از حرفهای تندم در مقاله اخیری که نوشته بودم ناراحت بودند. حرفم را توهین تلقی کرده بودند. که باید پای چرت و پرتهایی که نوشتهام بایستم. که این تازه شروع ماجراست. که رهایم نخواهند کرد.
رهایم کردند البته. برف آنروز آنها را هم آرام کرد. بعدها یکی از آن جمع آمد و طلب حلالیت کرد. من رهایش کردم. گفتم: من آنروزها تمام توانم را برای غلبه بر دو واحد تربیتبدنی گذاشته بودم. به شما و مشتهایتان نگاه تمرینی داشتم. کتک خوردم. اما آن دو واحد را هیجده گرفتم. حلال.