گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- عابد نظری؛ درواقع من همیشه بهترین سخنرانیهای کلاسی را در دوران دانشجویی ارائه میدادم. بهترینِ کلاس بودم. فرقی نمیکرد چه موضوعی باشد. همیشه عالی بودم. حتی در همان اولین بار که ماجرایش هم اینطور بود که در درس بیان شفاهی نمایشنامه مدرن، در ترم سوم، که دکتر هیاتی عزیز استادمان بود، من مجبور شدم اولین پسری باشم که سخنرانیاش را ارائه میدهد. کار چندان سختی نبود البته. در سیر تاریخ ادبیات انگلستان، یا بهعبارت دقیقتر بریتانیا، استاد هیاتی تاثییرگذارترین و قابل اعتناترین نمایشنامهنویسان بریتانیایی را برگزیده بود و ما، شاگردان بازیگوش باید چند کار انجام میدادیم. اول اینکه باید یک بررسی تاریخی و روانشناسانه از نویسنده، اثر و دوره تاریخی نمایشنامه و ارجاعات فرامتنی اثر ارائه میکردیم. در قسمتی دیگر هم باید نمایشنامه را بهشکل یک تئاتر رادیویی بازی میکردیم. من باید درباره مرگ فروشنده حرف میزدم. نمایشنامه جذاب آرتور میلر.
البته آنروزها پدر خودم هم فروشنده بود. درواقع ماجرا اینطور بود که پدرم بعد از اخراج از شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه، مدتی بیکار بود. احتمالا همه میدانند که بیکاری مترادف بیپولیست. اما شاید خیلیها ندانند بیپولی یعنی به تعویق افتادن تمام امور زندگی. یعنی بهرغم سرمای پیش از موعد زمستان، نمیتوانیم بخاری فرسودهمان را تعمیر کنیم. نمیتوانیم لباسهای مندرس را رها کنیم و رخت نو کنیم. یعنی فعلا برنج نخواهیم خرید. یعنی بهجای سنگک، فعلا باید لواش بخریم. یعنی تمام اینها را میشود یکجوری گذراند، اما اجاره خانه را چهکار میشود کرد؟ خیلیها نمیدانند که برخی صاحبخانهها با اولین تاخیر در پرداخت اجاره ماهانه، تصمیم میگیرند به شما اخطار تخلیه خانه بدهند. آنوقت اگر شما یک خواهر کوچکتر، یک برادر خیلی کوچکتر و یک مادر بیمار داشته باشید، خواهید فهمید که بیخانمانی چه ترس بزرگیست. یکی از آخرین شبهای همان ماه، به موعد پرداخت اجاره خانه نزدیک شده بودیم و بیکاری کمک کرده بود بابا بیشتر از قبل سیگار بکشد. آنشب هم سیگار را تازه خاموش کرده بود و آمده بود پای سفره شام. ما منتظر میماندیم تا او شروع کند. قاشق و چنگال برداشته بود و به سیبزمینی آبپز در بشقاب روبرویش خیره مانده بود. مامان گفت: بسم الله آقا محمد، چرا شروع نمیکنی؟ بعد کمی از ترشی لیته ریخت کنار بشقاب بابا و نمکدان را داد به دستش. بابا سرش را بالا گرفت. کمی نمک پاشید در دستش. درنگ کوتاهی کرد. سرش را بالا گرفت و زیر لب دعای همیشگیاش را خواند. اول نمک خورد و بعد لقمه سیبزمینی و ترشی را برای خودش آماده کرد.
اولین لقمه را هنوز در دهان نگذاشته بود که گفت: اینجوری فایده نداره، باید به کاری بکنیم.
مامان پرسید: چهجوری فایده نداره؟ چه فکری بکنیم؟
حالا بابا لقمه کوچک را در دهانش گذاشته بود. بعد از کمی جویدن و سبک شدن دهانش، جواب داد که: اینجوری که عاطل و باطل باشم. چندروز دیگه سر برجه؛ کرایه خونه رو دیگه نمیشه پرداخت نکنیم. این بابا شاهچراغی، ندارم و اخراج شدم و این حرفا سرش نمیشه.
مامان با لحن دلداریدهنده و امیدبخش همیشگی گفت: بالاخره یه کاری پیدا میکنی. اینجوری که نمیمونه مرد خونه! غصه نخور.
ابروی گرهخوردة بابا کمی گشوده شد و سری تکان داد. با محوترین لبخند ممکن، که انگار بیشتر از سر ادب و احترام بود تا خرسندی از وضعیت موجود، ادامه داد: آره! بالاخره یه کاری پیدا میشه. اما تا اون وقت باید یهجوری کرایه خونه رو ردیف کنم.
مامان بی ذرهای درنگ پیشنهاد داد: میخوای از داداشم قرض بگیرم؟
بابا هیچوقت، هیچچیز از هیچکس قرض نگرفته بود. حتی از قرض گرفتنهای معمول زنهای خانهدار هم خوشش نمیآمد. مامان چندباری گفته بود این مراوده و بدهبستان است. اما بابا دوست داشت فقط دستِ دهنده داشته باشد. جواب پیشنهاد مامان را با سکوت داد. مامان سعی کرد پیشنهادش را بهنوعی تلطیف کند: بهش میگم یکیدو هفته برمیگردونیم. از این ستون به اون ستون فرجه. ایشالا دیگه تو این یکیدو هفته کار پیدا میکنی.
بابا قرض گرفتن را بهکل رد نکرد. اما انقلت آورد که حتی اگر یکیدو هفته دیگر کار پیدا شده باشد، پوبی دریافت نخواهد کرد.
مامان گفت: اصلا یه چیزی از وسایل خونه رو بفروش. بعد که پول گیرت اومد، میخری دوباره. نخریدی هم فدای سرت.
بابا دوباره پرسید که: آخه چی بفروشیم خانم جان؟ چیزی تو این خونه قیمتی هست؟ کسی خریدار این وسایل هست؟
سکوت سنگینتر از قبل شد. نگاه مات همه اول به دهان مامان و بعد به بشقاب سیبزمینیهایمان دوخته شد. صدای قاشق و بشقاب محمدعلی کوچولو اولین ترک را بر تن سکوت سرد انداخت. نگاهها به او برگشت. از پرت بودن حواس ما به کار و پول و کرایه نهایت استفاده را کرده بود. ظرف بزرگ ترشی را کشیده بود جلویش. ترشی به دستور مامان برای محمدعلی ممنوع بود. اما محمدعلی در این فرصت مغتنم با ولع تمام سر به ترشی برده بود. بعد از چند ثانیه سرش را بالا گرفت و با دهان نیمهپر به مامان و بابا گفت: ترشی بفروش بابا. ترشیهامون خوشمزهست.
خندیدیم. آنشب مامان به محمدعلی اجازه داد ترشی بخورد. ولی بابا فردای آنروز پیشنهاد محمدعلی را عملی کرد. تمام ترشیها را در ظرفهای بزرگ ریخت و برد تا در چهارراه کوکاکولا بفروشد. روز اول غافلگیر شد. اوضاع بسیار خوب بود. بهتر از تصور تمام ما. روزهای بعد بهتر هم شد. بعد مامان نشست به درست کردن ترشیهای متنوعتر و بیشتر. فروش روزانه بیشتر و بهتر میشد. حتی سفارشهایی هم میگرفت. درآمد بابا و مامان حتی بیشتر از روزهای شرکت واحد بود. دری از سر حکمت بسته شده بود و دری از سر لطف باز شده بود. ما از قبل هم معتقد بودیم روزی در دستهای خداست. اما اینبار یک تمرین کارگاهی برای تقویت ایمان بود. بابا حتی اگر هوس میکرد، فرصت نداشت سیگار بکشد. من هم روزها و ساعتهایی که کلاس نداشتم را کنار بابا به فروختن ترشی میگذراندم. کرایه خانه را فقط با چند روز تاخیر دادیم. با وعدة اینکه ماه بعد پیشدستی خواهیم کرد در پرداخت.
هیچکس در مخیلهاش نمیگذشت که اوضاع روزبهروز بهتر نشود. درست صبح همان روز که قرار بود آرتور میلر را ارائه بدهم. هیچکس فکرش را نمیکرد که ماموران سد معبر اعتنایی به حرفهای بابا نکنند. ما هرگز فکرش نمیکردیم که برای باز کردن معبر، راضی باشند از روی جنازة ترشیها بگذرند. فکر نمیکردیم خون شیشههای رب بریزد گوشة چهارراه کوکاکولا. فکر نمیکردیم بابا همراه باقیمانده ترشیها بازداشت شود. فکر نمیکردیم آنشب تا آخر شب بین کلانتری و دادسرا در دویدن باشم، اما نتوانم بابا را آزاد کنم. هیچکس حتی فکرش را هم نمیکرد بابا شبیه ویلی لومن تنها بماند. و بدون اینکه بیمة عمر باشد، قلبش را خاموش کند. ما را تنها بگذارد. مامان ترشیسازی را به تنهایی ادامه بدهد. محمدعلی بهتنهایی بزرگ شود. آبجی به تنهایی غصه بخورد. و در اولین سخنرانی، من بهتنهایی مرگ فروشنده را ارائه ندهم.