گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- عابد نظری؛ اول بار بود که می رفتیم خارج. آدمی میل غریبی به خروج دارد. صبح ها از خانه خارج می شویم. غروب ها از محل کار یا تحصیل. اوقاتی از تعطیلات را از شهرمان خارج می شویم. خیلی ها می روند شمال. عده ای مشهد و اصفهان. سید حسین شابختی هم فیروزکوه می رود. آن سال گفتم بیا برویم خارج. خارج از کشور. آن وقتِ سال، نوروز بود. کدام سال بود؟ آن سال که تا نیمهی فروردین برف بود؟ یا آن که از نیمهی دی ماه آفتاب بهاری شده بود؟ یادم نیست. اما یادم هست که سید حسین گفت خارج کجاست نظری؟ گفتم هرجا بیرون از مرزهای بستهی کشوری که ایران است، برای ما خارج است. گفت دبی؟ گفتم کابل. گفت تفلیس؟ گفتم کراچی. گفت آنکارا؟ گفتم دمشق. گفت اصلا سلیمانیه! گفتم پس نجف.
با دکتر نون. یک پراید مدل 83. گلگیر سمت شاگرد تعویض، اما موتور سلامت. صدی شش و نیم، علیرغم کاربراتور بودن. رسیدیم مهران. پل زائر. یک کانال آب، که کمربندی شهر است و یازده کیلومتر با پایانهی مرزی فاصله دارد. آن اهرم راهبند در ابتدای پل، جاده را بسته بود. پلیس گفت بسته است. گفت مرز بسته است. آن کاغذ بی خط با نوشته ی مشکی یادم آمد. روزی که ویزا می گرفتم. تمام مرزهای زمینی بسته هستند. چرا؟ عراق شلوغ شده. کی خلوت بوده این خاک، بعد از عاشورای آن سال؟ مرد میانسال با مو و ریش جوگندمی که انگار گماشته ای بود در پی ما، بازویم را گرفت. گفت برویم خانه ی ما. گفت فعلا باز نمی شود این مرز. گفت بیایید استراحت کنید، مرز که باز شد برگردید.
مقاوت کردیم. مرد شماره تلفنش را داد. خضری هستم. ما نشستیم همانجا. نزدیک پل زائر. نزدیک ماندیم تا به خبر بازگشایی احتمالی نزدیک باشیم. روی چمن دراز کشیده بودم. سید حسین نگاهش به راه بند بود. بعد ساعتی، جای نگاهبانیمان عوض شد. من به پل خیره ماندم، او دراز کشید. هفتصد و هفتاد و هفت کیلومتر آمده بودیم در ده ساعت. حالا این یازده کیلومتر پایانی میخواست کش بیاید. از اولین توقف ما شروع شده بود و در بی نهایت ادامه می یافت. خورشید صبح ظهر شد و ظهر به عصر رسید. عصر هم داشت غروب می شد. یکی دو چراغ اینجا و آنجا روشن شدند. هر نفسی که می کشیدیم نای پس آمدن نداشت. خضری، با تسبیح ساده و لبخند نیمه اش باز آمد.گفت خسته شدید؟
از پل زائر تا خانه ی خضری با پای پیاده پنج دقیقه راه بود. اما همین چند متر را هم نمی خواستم برگردیم. هر قدم کوچک، فرسنگ ها دورمان می کرد. نه انگار که شب آمده بود، که انگار ما از دریچه چاهی فرو می رویم. هر قدم دوری از مرز، نزدیک شدن به قلب تاریکی بود. خضری در خانه اش دیوار کشیده بود. دیواری وسط حیاط و دیواری وسط اتاق ها. دو راه ورودی جداگانه هم تعبیه کرده بود. در حیاط حمام و مستراح هم درست کرده بود. گوشه حیاط سقفی با ایرانیت زده بود. همانجا شده بود آشپزخانه ای کوچک. یخچال و گاز و چند ظرف ساده. مغموم و معطل نشسته بودیم در اتاق. از آن طرف دیوار صدای بچه ها می آمد. بعد خضری با یک سینی استیل و هندوانه آرژانتینی 10 کیلویی در دستهایش، آمد. چاقو زد و خندید. خندید و شروع کرد به قصه گویی.
در مهران همه حرفی از جنگ دارند. خضری کمی بیشتر. شاید بخاطر حضور دائمش. شاید هم بخاطر تیر و ترکش های توی سر و کمرش. بعد آن هشت سال هم اوضاع فرق چندانی نکرد. جنگ ها فقط شروع می شوند. حالا هم دلش به همین خوش است. کنار مرزی که مثل ابر بهار حالی به حالیست مینشیند، تا کنارِ «در-راه-ماندهها» باشد. خانه اش را هم نصف کرده. خورد و خوراک را هم خودش به گرده میگیرد. خواستم بگویم بیکاری برای خودت دردسر بسازی؟ دیدم فعلا خودمان به این بیکاری نیاز داریم.
غروب گذشت و شب رسید به نیمه. شب سرد و بی حوصله. کمی بعد طلوع زدیم بیرون. خضری آمد و با همان نگاه عاقل اندر سفیه، گفت مرز که باز بشود، من اولین نفر باخبر میشوم. گوش ندادیم و رفتیم. رفتیم هرجایی که شد. از بیت امام جمعه، تا استانداری و شهرداری و پلیس و هرچه! راهی به بازگشایی و عبور پیدا نکردیم. همه فقط دلسوزانه از وضع اقامت مان در شهر بی هتل پرسیدند. اسم خضری را می آوردیم. میگفتند هم او اگر باز شود مرز، اول نفر خبردار میشود. تا غروب چرخیدیم از دفتری به دفتری. باز، برگشتیم پیش خضری.
تعطیلات نوروز همیشه کوتاه است. یعنی تا چشم به هم بزنی تمام است. بس که خوشی و خوشگذرانی دارد. حرفهایم را کوتاه نوشتم، تا چیز زیادی از این کوتاه را هم تلف نکنید پای شلمشوربازی من. وگرنه که آنسال برای من و سیدحسین آنقدر کش آمد که حتی تا حالا و در همین نوشته هم زخمزبانش را میبینم. چند روز و چند شب دیگر در آن خانه ماندیم را نمی دانم. میدانم که آن عید خارج نرفتیم. میدانم تمام آن تعطیلات را ذبح کردیم پای آن یازده کیلومتر. میدانم که نجف و کربلا را از حدود 300 کیلومتری زیارت کردیم. تا همین حالا که سالی دو بار میرویم خاکبوس آستان امیرالمومنین (علیه السلام) و فرزندانش، هنوز هم از آن یازده کیلومتر پایانی میترسم. تا همین حالا که نیمه شعبان نزدیک است و از همین حالا در پی بستن چمدان زیارتم. هنوز هم، قبل سفر، به «جانباز خضری» زنگ میزنم و میپرسم: مرز باز است حاجی؟