برای من تعطیلات عید با چرخاندن یک کلید تمام میشود. کلید خانه تهران. زمانی که به تدبیر پدر برای دور زدن ترافیک، در نیمههای آخرین شب تعطیلات به تهران میرسیم. زمانی که انگار تمامی غمهای دنیا بر قلب من چمبره زده.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- محمدحسین حیدرزاده؛ برای من تعطیلات عید با چرخاندن یک کلید تمام میشود. کلید خانه تهران. زمانی که به تدبیر پدر برای دور زدن ترافیک، در نیمههای آخرین شب تعطیلات به تهران میرسیم. زمانی که انگار تمامی غمهای دنیا بر قلب من چمبره زده. این جور زمانها مفاهیم معنویای مثل غم، جرم پیدا میکنند. آدم حضورشان را کاملا احساس میکند. مثل یک وزنه روی قفسه سینه. یا حتی وزنهای که قفسه سینه را هم رد کرده و صاف روی خود قلب نشسته. تعطیلات برای من خیلی خاص و فوق العاده نمیگذرد، اما حداقل از روزهای غیر تعطیل بهتر است. آنهم روزهای غیر تعطیلِ لعنتیِ بهارِ بعد از تعطیلات. شاید بهترین تعبیر از این روزها را معلم چهارم دبستانم کرد. جایی که در روز اول بعد از تعطیلات، بعد از کلی خط و نشان کشیدن و ترساندن بچههای معصوم نه ده ساله از امتحانات میانترم و پایان ترم گفت: مثل اینکه عید خیلی بهتان خوش گذشته. اما آماده باشید که اردیبهشت برایتان «اردیجهنم» میشود!
تنها جذابیت تعطیلات عید برایم آزادی است. آزادی عملی که هرچند مدرسهها با پیک نوروزی شان سعی در خدشه دار کردنش داشتند، باز هم از روزهای مدرسه بهتر بود. میتوانستم تاهر ساعتی از شب که میخواهم بیدار بمانم و صبح هم هر ساعتی دوست داشتم از خواب بلند شوم. سریالهای نوروزی را دنبال کنم و کتابهایی که دوست داشتم را بخوانم. به خاطر میل به همین آزادی بود که تمام تکالیف را روزهای آخر سال تمام میکردم تا پاکدامنی تعطیلاتم دست نخورده بماند و با دستِ دراز شدهی مدرسهها وسط زندگی دانش آموزان دریده نشود.
برای من که اهل شمالم سفر در تعطیلات نوروزی بی معناست. برخلاف میلیونها نفری که مقصدشان با من یکی است. چند هزارتایی شان را در جاده میبینم و خب همان چند هزار نفر برای درست کردن ترافیک کافی هستند. این هم ظلمی است که در حق ما میشود. اگر میتوانستم، مسیر منتهی به مثلا سمنان را پر میکردم از تکههای آهن. از آنطرف عرض جادهها را هم کم میکردم تا بفهمند با هجومشان به یک شهر چه بلایی بر سر اهالی آن شهر میآورند. در کودکی برایم جالب بود که جادههای شمال که همیشه خدا شلوغ است تنها دو باند دارد، اما مثلا تهران قم چندین باند کت وکلفت دارند. این هم حکایتی است که کوهها و جنگلها برایمان درست کرده اند. حکایتی به عمر پروژهی جادهی تهران-شمال. بقیه مردم انگار چندان هم با ترافیک مشکل ندارند. خیلی شان صدای ضبط را تا ته زیاد کرده اند و همراه خانواده چای مینوشند. خیلیها هم پیاده شدند تا راه بروند و از هوا و منظره لذت ببرند و وقتی راه باز شد، جایی در کمی جلوتر، به ماشین و بقیه همسفرانشان بپیوندند. برای من که این جاده را شاید بیش از صدبار دیده ام، اما چیزی جز کوههای سنگی و تک و توک درختهای روییده در کوهستان چیزی وجود ندارد. البته نزدیکیهای آمل جنگلها هم پیدا میشوند؛ و یک رود که در خط القعر دره راهش را باز کرده. اینها را هم وقتی یک بار قبل سفر با خودم قرار گذاشتم که جاده را بهتر ببینم فهمیدم. وگرنه این عناصر زیبایی بخش به طبیعت معمولا پشت پلکهای بسته و در خوابم میماند. من از وقتی سفر شروع میشود تنها به مقصد فکر میکنم. آن هم نه به این خاطر که سرسبز است، خوش آب و هواست، دریا دارد؛ تنها به این خاطر که زودتر به خانه برسم و بتوانم دست و پای مچاله شده در ماشینم را از هم باز کنم و در حالات متنوع تری از نشستن روی صندلی، ادامهی خوابم را از سر بگیرم.
برای کسی که اهل شمال است، شمال با تهران فرق چندانی ندارد. وقتی قرار است در خانه بمانی، نه هوا با هوای تهران تفاوتی دارد نه وجود چیزهایی مثل دریا و جنگل اوضاع را تغییر میدهند. بماند که وقتی تکراری میشوند دیگر جذابیتی هم برایشان نمیماند؛ بنابراین تعطیلات اغلب برای من وقف رسیدن به کارهایی میشود که یا از رخوت روزهای آخر سال گذشته باقی مانده اند یا از ترافیک روزهای پس از تعطیلات آمده اند و برای خودشان در دل تعطیلات جا باز کرده اند. اینجا در پرانتز بگویم که روزهای آخر سال، بهترین روزها برای رخوت و بیکاری است. شاید به این دلیل که حساب و کتابی در کار نیست و در نتیجه، بی عذاب وجدان تمام میشود. چند روز دیگر همه چیز از نو شروع میشود و این بهترین فرصت است برای هیچ کار نکردن. گاهی آدم دلش میخواهد برود بیرون و تنها قدم بزند، اما باز هم بی هدف. گاهی هم میخواهد روی تخت بیفتد و تنها غلت بخورد و طبعا این هم بی هدف. برگردیم سراغ حرف قبلی. تعطیلات عید معمولا صرف رسیدن به این کارها میشود. اغلب اوقات هم کارها آنطور که پیش از تعطیلات برنامه ریزی کردهای پیش نمیروند. روزهای اول که معمولا به مهمان آمدن و مهمانی رفتن میگذرد. دو سه روز بعد هم مخصوص ته ماندههای فامیل است که معمولا فقط در همین ایام دیده میشوند. از روز هشتم، اما همه چیز تغییر میکند. گویی از تعطیلات، تنها تعطیل بودنش میماند. نه مهمانی و نه شور و حال روزهای اول. همه به سرِ زندگی خودشان بر میگردند و از طرفی نفس تعطیلات هم به شماره میافتد. اینجاست که غم و افسردگی تمام شدن تعطیلات به سراغت میآید. روزهایی که شروع میکنی به روزشماری و برای دلداری دادن به خود، معادل سازی روزهای باقیمانده. " امروز هشتم فروردین. پنج روز مانده به پایان تعطیلات. به عبارتی برابر تعطیلات آخر صفری که با پنجشنبه جمعه همراه شده. امروز نهم و سه روز باقی مانده. ۲۲ بهمنی که قبل پنجشنبه جمعه است. خیلی بد نیست. دهم و انگار فقط یک آخر هفته و...
هفتهی دوم تعطیلات روزهای مرگ تعطیلات است. روزهایی که نه میتوانی کاری کنی و نه غصه تمام شدن تعطیلات میگذارد از کاری نکردن، لذت ببری. آخرش هم چشم هایت را باز میکنی و میبینی داری کلید در خانه را میچکانی. همه چیز در خانه درست همانطور است که زمانی که پیش از تعطیلات میخواستی به سفر بروی، رها کردی. یاد آن روزها میافتی که هنوز در وقت اضافهی اسفند قرار داشتی و چیزی از ذخیرهی ۱۳ روزهی فروردینت کم نشده بود و سخاوتمندانه روزها و دقیقهها را میگذراندی. یک لحظه غمی در دلت احساس میکنی، اما سریع آن را کنترل میکنی. چرا که باید هرچه زودتر بخوابی تا فردا صبح زود به دانشگاه بروی و روزهای سختی را با نشاط بگذرانی!
در این لحظه که این متن را مینویسم تنها سه ساعت به سال تحویل مانده و من پس از گذراندن یک هفته تعطیلات آخر اسفند با یک دورهی ۱۶ روزه از تعطیلات رو به رو هستم. به عبارتی معادل ۸ آخر هفته. به عبارت دیگر تقریبا ۵ بیست و دو بهمنی که با آخر هفته پشت سر هم قرار گرفته اند. یا ۳ عید فطری که به واسطهی یک بین التعطیلین به پنجشنبه و جمعه متصل شده است. امیدوارم امسال جذابتر از سالهای گذشته باشد.