گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- سارا گریانلو؛ وقتی ازدواج کردیم من فارغ التحصیل بودم و امیر معطل پاس کردن یک دو واحدی ارجاع به استاد. با استادی در افتاده بود و به ناچار ور افتاده و داشت جورش را میکشید.
جمعه بود و مادرم مهمان ما. بعد از نهار امیر از مادرم پرسید: ارباب حلقه ها رو دوست دارید؟ مادرم جواب داد: «ندیدم» و امیر گفت: «جدا؟ من هر سه قسمتشو دارم. امروزم که جمعه ست، بزاریم نگاه کنیم؟» مامان که بچه خر خوانی مثل من تحویل اجتماع داده بود، گفت: فکر می کردم فردا امتحان داری و امیر در حالی که بلند شد تا برود برای اکران ارباب حلقه ها یک کیلو تخمه بخرد، گفت: «میخونم حالا، وقت هست!» یک ساعت بعد از شروع فیلم مادرم گفت: «فیلم خوبیه ان شاء الله سر فرصت بقیه ش رو هم ببینیم.»
یک و نیم ساعت بعد از اکران گفت: «کاش آدم بیکار باشه همشو ببینه و به امیر نگاه کرد.» دو ساعت بعد رفت کتاب امتحانی دویست صفحه ای آکبند را از روی میز برداشت و نشست کنار امیر و با اضطراب شروع کرد به خواندن. دو ساعت و نیم بعد امیر را، پوست تخمه ها را و کتاب را با سر و چشم نشانم داد و من هم در جواب شانه و لبم را برایش تکان دادم!
قسمت اول ارباب حلقه ها که تمام شد مادرم از ما خداحافظی کرد تا با انتحار خودش عامل اکران ارباب حلقه ها را از بین برده باشد. یک ساعت بعد از خانه تماس گرفت و عذر خواهی کرد بابت مزاحمت و وقتی فهمید ما وسط اکران قسمت دوم ارباب حلقه ها هستیم، نذری به امامزاده هاشم کرد و خداحافظی.
من قسمت سه را با امیر نگاه نکردم، چون وقتی اضطراب دارم نگاه کردن فیلم کار خیلی سختی است. در عوض کتابش را که قبلا خودم پاس کرده بودم، برداشتم و مرور کردم. 10 شب بود که ارباب حلقه ها تمام شد. گفت: عجب فیلمی، یادت میاد یک نماد شناسی براش نوشته بودم که تو مجله چاپ شد؟ تله بزرگی بود ولی جوابش را دادم و افتادیم تویش! رفت سراغ بایگانی مجله ها. غیر قابل تحمل بود! خوابیدم. ساعت دوی شب بیدار شدم. هنوز توی مجله ها بود. با ارعاب و تهدید راضی شد دست بکشد ولی به جای رفتن سراغ کتاب رفت سراغ تخت!
صبح چشم هایم را باز کردم، آفتاب در آمده بود. خواب مانده بودیم! امیر را بیدار کردم. بلند شد و خودش را توی آینه دید و گفت: وااای! باز خواب موهام به هم ریخت، من برم یه دوش بگیرم!
امتحانش ساعت هشت و نیم بود. هفت و ده دقیقه بالاخره کتابش را برداشت. دایره دایره دایره دایره. صفحه ها را پشت سر هم و تند تند ورق میزد، دور جمله ها دایره میکشید و میرفت جلو. هشت و ربع به زور از در خانه هلش دادم بیرون! و از پنجره پی اش را گرفتم. پرید ترک اولین موتوری که از کوچه رد می شد و دایره کشان رفت تا ته کوچه و از نظرم ناپدید شد. مطمئن بودم میافتد.
زندگی من در مورد پذیرش و قبول خلقتِ متفاوت خداوند در هر موجود به قبل و بعد از نمره نوزده او در آن امتحان تقسیم شد. گرچه اولش به نظرم تردستی آمد و به زد و بند و معامله دانشجو با استاد هم شک کردم؛ ولی تجربه ای بود تا در شش سال دانشجویی اش بعد از آن ماجرا در مقاطع ارشد و دکتری حتی تاریخ امتحانش را هم نپرسم و فقط اگر یک روز صبح دیدم دارد دایره می کشد. برایش سه تا قل هو الله بخوانم و آرزوی موفقیت کنم!