کد خبر:۷۵۳۸۹۸
روایت دانشجویی| پرونده سی‌ام| نوروز

من، اسطوره، شوهرعمه، فربد و دیگران/ ایشالا آزادی قسمت همه!

نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای به این‌ها یاد داده که وقتی کسی دانشجو شد، بگویند بزرگ شده و دیگر عیدی ندهند. شما به من عیدی بده من حاضرم برگردم به دوران کودکی!

من، اسطوره، شوهرعمه، فربد و دیگران/ ایشالا آزادی قسمت همه!

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهدی عبدالعلی‌پور؛ چشم چرخاندم که ساعت را ببینم، «۵ دقیقه به ۱۲، چه خوب الان تموم میشه» به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم جز اینکه زودتر تمام شود، مگر ۵ دقیقه چند روز می‌تواند طول بکشد؟ در دل می‌گفتم «تموم شو دیگه لعنتی» دیگر کار به جایی رسیده بود که ثانیه‌ها را می‌شمردم «۱۰۰۳، ۱۰۰۲، ۱۰۰۱» .. «بچه‌ها کلاس رو یه ربع دیگه هم ادامه می‌دیم». استاد این را گفت و درس دادن را از سرگرفت، انگار تمام رنج‌های عالم با هم به من هجوم آورده بودند، خستگی صبح زود بیدار شدن و کلاس‌های پشت سر هم یک طرف و این یک ربع طرف دیگر.

«لعنت به این شانس، مگه داریم، مگه میشه، مردک فکر کرده ما علافیم، خسته شدیم بخدا» احسان با همان لحن غر غر همیشگی اش در گوشم زمزمه کرد، منم که حرف دلم همین بود می‌خواستم تاییدش کنم، اما حال و حوصله ادامه دادن بحث را نداشتم پس او را نادیده گرفتم، فکرم پرکشید سمت تعطیلات پیش رو و این که یک ماه تعطیلی چگونه خواهد گذشت.
با خودم فکر کردم؛ عید است و مهمانی هایش، اما امان از مهمان هایش، وقتی به مهمانی می‌روی مخصوصا اگر دانشجو باشی انگار داری وارد اتاق بازجویی می‌شوی آن هم با چندین بازپرس مختلف، عمو از یک سو، دایی از یک سو و دیگران هم همین طور، اما وای از شوهر عمه، این آخری خود شرحی مفصل دارد که در این مجال نمی‌گنجد.

سوالات هم طبقه بندی شده و هدفمند است که بتواند روی یک محیط مشخص، کل مساحت زندگی فرد را جارو کند، به همین علت بهتر است، جهت آرامش افکار عمومی برنامه کامل زندگی خود، شامل جزئیات دقیق زمان اتمام درس، سر کار رفتن، وقت ازدواج، بچه دار شدن و... را به صورت جزوه‌هایی در بین مهمانان پخش کنم.

همه این‌ها به کنار، بخش زجرآور ماجرا این است که از شانس بد حالا دانشجو هم شده‌ایم و نه خبری از بوی عیدی خواهد بود و نه بوی پول، نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای به این‌ها یاد داده که وقتی کسی دانشجو شد، بگویند بزرگ شده و دیگر عیدی ندهند. شما به من عیدی بده من حاضرم برگردم به دوران کودکی!

اصولا عید وقت خوبی برای لاغری و رژیم نیست مخصوصا اگر پای «خانه مادربزرگه» در میان باشد، مگر میتوان آنجا رفت و بدون دو، سه کیلو افزایش وزن برگشت، کسی هم جرئت گفتن نمی‌خورم یا رژیمم را ندارد، چون تا انتها دچار نگاه‌های خشم آلود و نیش وکنایه‌های مادربزرگ خواهد شد، اگر هم واقعا نتوانی چیزی بخوری باید حتما یک دلیل قانع کننده برایش داشته باشی و اِلا علاوه بر آن چیز، باید شکر هم بخوری که گفتی نمی‌خورم.

غرق در افکار خودم بودم که ناگهان صدای افتادن دفتر و کتاب روی زمین رشته افکارم را پاره کرد، دیدم وسایل اسطوره است که روی زمین ولو شده، اما خود او به صندلی تکیه داده و خوابش برده، این اسطوره از ورودی‌های ۹۳ بوده و در این چهار سال با جد و جهدی عظیم توانسته بود کلا ۲۰ واحد پاس کند به همین دلیل لقب اسطوره گرفته بود، همین درس و همین استاد را قبلا ۳ بار تجربه کرده بود پس طبیعی بود که کلاس برایش خسته کننده باشد، استاد با دیدن این صحنه به سمتش رفت اول چند بار او را صدا زد، دید انگار نه انگار، اسطوره تکان نخورد، استاد هم بی خیال شد و درس دادن را ادامه داد.من هم برگشتم سر کار خودم، فکر کردم حداقل برای عید برنامه ریزی کنم که تعطیلات به بطالت نگذرد.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود، «بهتره همه درس‌ها رو جلو جلو بخونم تا بعد از عید فقط مرور کنم»، اما دیدم این «تفلون‌بازی»‌ها و ادای بعضی‌ها را درآوردن اصلا به من نمی‌آید، در واقع یک لحظه بخش چِندِشِ خرخوان درونم می‌خواست خود نمایی کند که مشتی محکم بر دهانش کوفتم، آخر مگر من فربدم (دانشجویی با معدل ۱۹.۵ در دانشگاه شریف) که همه درس‌ها را زودتر بخوانم، من باید بروم پی همان فیلم دیدن و نهایتا یک کتابی خواندن، همین.
 
من، اسطوره، شوهرعمه، فربد و دیگران/ ایشالا آزادی قسمت همه!

«هر روز باید ورزش کنم تا حداقل وزن زیاد نکنم» این هم یکی دیگر از افکار ضاله بود، آخر کسی که در حالت عادی به جای رفتن به مغازه برای خرید، زنگ می‌زند که به در خانه بفرستند، کس که همه کلاس‌های هفت و نیم صبحش را خواب می‌ماند چگونه می‌خواهد ورزش کند.

ایده‌های مختلفی به ذهنم می‌رسید، با اینکه در موردشان فکر می‌کردم، ولی قلباٌ می‌دانستم که برنامه ریزی چیز مزخرفی است و هرگز برنامه‌ها عملی نمی‌شود، تصمیم گرفتم در حال زندگی کنم، نه حسرت گذشته بخورم و نه غم آینده.
علی به پهلویم زد، گفتم: «ها، چته؟»
- «حواست کجاست کلاس تموم شد، بلند شو سریع‌تر بریم به متروی ۱۲ و نیم برسیم»

شاد و خوشحال از این آزادی، در دلم میخواندم «آزاد شدم خوشحالم ننه، ایشالا آزادی قسمت همه»، داشتم بلند می‌شدم که وسایلم را جمع کنم، صدایی نازک پرسید: «استاد هفته بعد هم کلاس هست؟» دختری که ردیف اول نشسته بود داشت گند می‌زد (مطابق معمول)، استاد گفت:: «منظورت چیه؟ تا وقتی آموزش بگه کلاس هست دیگه»، صدایی از پشت سر گفت:: «استاد، منظور ایشون این بود که عید شما مبارک، بچه‌ها هفته بعدو نمیان» اسطوره بود که بیدار شده بود، نهایتا ما نفهمیدیم هفته بعد کلاس هست یا نه.
ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار