گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سیدبهنام طالبکیش؛ اواخر زنگ دوم بود. زنگ ادبیات. من و نواب سمت چپ، ردیف سوم نشسته بودیم. نواب بدقیافه بود.سینههای جلو. پاهای شبیه پرانتز. مثل اردک راه میرفت. لب و لوچههای افتاده. در عوض چه فوتبالیستی بود. مسی صدایش میکردند. مسی تازه اوج گرفته بود. پدر نواب کارگر نانوایی بود. اما هر طور شده پیرهن مسی را گرفته بود. حِجو و رضوان یک ردیف از عقب، با ما فاصله داشتند. پسر کوتولههای مدرسه. حجو کمی بلندتر بود. شبیه کوتولههای سفیدبرفی. دبیر ورزش درِ کلاس را باز کرد و همه سرِپا شدند و خشک. درست شبیه مجسمهی سربازهای جنگ جهانی دوم. نگاهی به معلم کلاس انداخت. دست راستش کمی بالا آمد و به نشانهی نشستن پایین آورد. رو به معلم ادبیات کرد و گفت: «سهشنبه، بازی کلاس اول ب با دوم الف است. ساعت ده. مسابقهی نیمه نهایی.» به خودم گفتم:« کلاس اولیها ششتا میخورند!!». آقای دبیر ته کلاس را نگاهی انداخت. فرشاد را بیرون آورد و همراه او از کلاس خارج شد. فرشاد ردیف آخر پشت سر حِجو نشسته بود. سرش به تنش نمیخورد. یعنی کله گنده بود و به شدت سیاه. خر زور مدرسه بود. هورمونهای بدنش خیلی زود فعال شده بودند. پشت مدرسه به بچهها نشان داده بود. مدرسهی ما دو شیفت بود. ابنسینا و طالقانی. بچههای ابن سینا ابوکاکایی بودند. یعنی خیلی زور داشتند. لهجهشان با همه فرق داشت. میگفتند بچههای طالقانی پخمهاند. فقط فرشاد و چند نفر از سومیها را استثنا کرده بودند. صدای فرشاد از راهرو بلند شد. همه ناراحت بودیم. دیروز دعوای بدی کرده بود. تا سهشنبه، دو روز دیگر مانده بود. زمستان تازه سَرَک کشیده بود. دههی هشتاد به میانه رسیده بود.
حِجو و رضوان بچهی رَواق بودند. رواق محلهی بدی بود. بچههای ابنسینا بیشتر رواقی بودند. محلهی ما کارگر بود. کارگر تا رواق فاصلهای نداشت؛ و بعد از آن بیابان بود تا مدرسه. قرار شد سهشنبه نیمساعت زودتر راه بیفتیم. من با حِجو و رضوان به مدرسه میرفتم. آن روز رضوان نیامد. نواب اسمش را خط زده بود. آن شب تا صبح نخوابیدم. آدرنالینم بالا زده بود. اما به همه گفتم به زور از خواب بلند شدم. در راه، پدربزرگ رضوان را دیدیم. بلند دعا کرد که کلاس اولیها لهتان کنند. حِجو زیر لب فحشبارانش کرد. من نگران بودم. هوا ابری بود. باد بدی میآمد. من و حِجو تا مدرسه، مسابقهی دو گذاشتیم. او زودتر رسید. کلی خندیدیم.
زنگ اول، علوم بود. امتحانهای هفته قبل دستِ همه را سیاه کرد.به جز من و رضوان همه کتک خوردند. اما انگار همه از شکست دادن کلاس اول ب مطمىٔن بودند. زنگ اول کمی زود به صدا درآمد. همه چیز آمادهی یک پیروزی راحت بود. بچهها دور تا دور مدرسه نشسته بودند. بازیِ قبل از فینال بود. مسابقه شروع شد. همان دقیقهی اول توپ به پای من رسید. من گوشهی سمت راستِ زمینِ حریف بودم. سانتر کردم و نواب با ضربه سر گل اول را زد. دور تا دور مدرسه مثل بمب ترکید. بعد از گل، چند موقعیت خطرناک نصیب هر دو تیم شد. اما نیمهی اول با همان یک گل به پایان رسید. هر نیمه هفت دقیقه بود. دبیر ورزش قبل از شروعِ نیمه دوم چند تذکر داد و گفت: « مواظب ساقهای همدیگر باشید». و بلافاصله سوت نیمه دوم به صدا درآمد. باران نم نم شروع به باریدن کرد. سرم را بالا گرفتم. ابرهای سیاه، آسمان را بغل کرده بودند. خبر از باران شدیدی میآمد. دعا کردم خدا فقط چند دقیقه صبر کند.
نیمهی دوم شروع شد. کلاس اول ب با تمام توان برای جبران آمده بودند. بچهها کم نمیگذاشتند. حِجو به جای رضا وارد زمین شد. باران شدت گرفته بود. ناگهان شوتی محکم سمت دروازهی ما آمد و دروازه باز شد. انگار صدای بچههای مدرسه به کل شهر رسید. بچهها ناامید شدند. فکر پنالتیها در ذهنم رژه میرفت. نواب توپ بلندی برای من فرستاد. من بلافاصله توپ را به حجو رساندم. حجو با دروازهبان تک به تک شد. شوت زد. فریاد «گل، گل» به آسمان رفت. اما حجو با بیدقتی توپ را به تیر زد و آنطرف روانهی اوت شد. بلافاصله دروازهبان حریف پرتاب بلندی کرد و با دو پاس، توپ را نزدیک دروازهی ما آوردند. یکی از بازیکنهای حریف توپ را محکم شوت کرد. در میانهی راه توپ به پای نواب خورد و وارد دروازه شد. گل به خودی. کلاس اولیها سر از پا نمیشناختند. مدرسه از کنترل معاونها خارج شده بود. باران به شدت میبارید. نواب پخش زمین شده بود. سرم را در دست گرفته بودم. کار تمام بود. فینال از دست رفته بود. ناگهان صدای نواب به آسمان رفت. برگشتم. رضوان و فرشاد در حال فرار کردن بودند. زمین غرق خون شده بود. سنگ بزرگی نزدیک دروازه افتاده بود. به سمت نواب دویدم. همه چیز از دست رفته بود
ده سال بعد مدرسهی طالقانی و ابنسینا منحل شد. جایش را دبستان هیىٔتامنایی فرهنگیان گرفت. رضوان در کتابخانهی نزدیک رواق، قاچاق قرص و مواد مخدر میکند. چند روز پیش اولین سالگرد حِجو برگذار شد. نواب همچنان در کوچه پس کوچهها فوتبال بازی میکند. از فرشاد خبری در دست نیست.