گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مریم صادقی؛ درست مقابل هم نشسته بودیم، مثل گوشیای که روی ویبره بود زمین برای چند ثانیه لرزید و چشمانمان درهم گره خورد. . از جا کنده شدیم و با سرعت میخواستیم از آپارتمان خارج شویم. همسایه داد میزد «مریم خانم بیا» و صدای پای اعضای این ساختمان 8 طبقه در پلهها مثل رژه سربازان ترسناک بود. اما بالاخره از ساختمان خارج شدیم، با دیدن این جمعیت انبوه مشوش در خیابان در دلم میگفتم: اگرحالا ساختمان و درخت ها هم فرو نریزند از نفس کشیدن این همه آدم زیرآسمان سیاه رنگ، حتما خفه میشوی، اما تهرانیها فرار را ترجیح دادند و سرعت فرار چهارشنبه شب مردم از تهران خیلی بالاتر از آن بود که حتی من با این سرعت کُند اینترنت بتوانم به شهر هوشمند سفر کنم، و تهرانیها شب یلدای خود را در شهرهای دیگر با کسانی که قول و قراری با یکدیگر نداشتند گذراندند.
فردا شب این ساختمان خالی خالی و آنقدر ساکت بود که به راحتی میتوانستی صدای پَر کشیدن پرندههایی که در طبقه همکف لانهای ساخته بودند را بشنوی، و زندایی سمت قفسههای کتاب رفت و دستی بر غزلیات حافظ کشید، صفحهای را باز کرد و چند بیت از اشعار لسان الغیت را خواند:
راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست.
دیدن روی تو را دیده جان باید بین
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
سرود مجلس ات اکنون فلک به رقص آید.
و واقعا چه چیزی جز مناجات، شعرو ترانه میتوانست این آدمها را به خیال ببرد و از ترس طبیعت رها کند؟
اما من و زندایی به خیابان رفتیم و عطرِ خوش یک هوای تمیز را زیر آسمان بارانی شهری خالی از جمعیت را استشمام کردیم، و از سر بالاییِهای خیابان سهروردی عبور کردیم، به لطف حضور فلاسک چای خوردیم، قدم زدیم و ترانه خواندیم:
باز باران... با ترانه ...
با گوهرهای فراوان، میخورد بربام خانه
یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین و...
وقتی به آپارتمانی که 7 طبقه آن خالی شده بود برگشتیم، دایی هم آمده بود و دختر خالههای دانشجو را هم دعوت کرده بود و وقتی همدیگر را دیدیم همه خندیدیم که انگار فقط ما در تهران ماندهایم! اما ساعتی نگذشت که لرزشهای شبِ گذشته را از یاد بردیم و صدای قهقه زدن 10 نفرهمان از خاطره گوییهایی که بهم نوبت نمیدادند کل ساختمان را پر میکرد. اما به خندهها راضی نبودیم و شروع کردیم به مافیا بازی کردن و سکوت موقعی بود که پزشک میخواست یک شهروند را از کشته شدن نجات دهد اما پوست میوه هایی که به سمت پذیرایی سرازیرشده بود در آخر روی سر هر دو مافیا آوار شد. و دقایقی هم بعد طولانیترین شب سال برای یک گروه دانشجو در کنار خانه دایی جان ناپلئون، با شور و شوق زیاد و دانههای سرخ انار، هندوانه شیرین، آجیل و شیرینی میگذشت و مشغول خواندن اشعار حافظ و شاهنامه شدیم و گرچه مثل شبهای یلدایی که در کودکی به خاطر میآوردم با شاهنامهخوانی و نقالیهای خان دایی و عموها و گفت و شنودهای خالهها نگذشت اما شکل جدیدِ همراهی دایی جوان و پسر بچه 7 ساله و جمع دانشجویی باعث شد با هم بودن را به حافظه جمعیمان در شب پس از زلزله تهران به خاطر بسپاریم.