پیامهای استاد راهنما پی در پی از من میخواست تا سریعتر مقالهای که صحبت اش را کرده بودیم برایش ارسال کنم.... ریاضیدان جوان در بیست سالگی تنها در یک شب مقاله ۶۰ صفحهای نوشت که در آن نظریه گروهها را ارائه داد.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- یزدان سلطانپور؛ با نگاه تحسین کننده اش جلوی من نشست و بعد از چند لحظه لبخند و بازی کردن با لیوان کاغذی چای گفت: «آقای دکتر، توصیهای برای ما اول راهها ندارید؟». احترامی که جدیدالورودها به سال بالاییهایشان میگذارند حس بزرگی به آدم میدهد، مثل حس کلاس پنجمیها در دبستان. سال بالاییها که دور هم جمع میشوند همیشه صحبت از سختی فرآیند نوشتن پایان نامه و عدم همراهی اساتید راهنماست. همان بحثها را ما بین ورودیهای خودمان داریم. کمتر کسی از اشتباهات گذشتگان خود درس میگیرد. اکثر افراد در همان مسیری که قبلیها قدم برداشته اند طی مسیر میکنند و همان اشتباهات را دوباره تکرار میکنند. در نتیجه صحبتهای شان هم همانها خواهد بود. چه نصیحتی میتوانم به این تازه ورودی بدهم در حالی که نگاههای تمجید کننده او میگویند که او هم جزو آن اکثریت است که گوش نمیدهند، نمیبینند و فکر نمیکنند؟ هر چه فریاد بزنم که این طرفی نیا، چاله است، مثل من فرو میروی و بیرون آمدن از آن سخت خواهد بود، کارگر نیست، همان طور که به گوش ما کارگر نبود. همان راهی را طی کردیم که دانشجویان پیشین از آن ناله میکردند.
در جواب بهش گفتم: «ساندویچ مغز بخور». جا خورد، مکثی کرد، بلند شد و رفت. این بهترین نصیحتی بود که میتوانستم در آن لحظه بکنم. اگر میگفتم بلند شو برو راهت را خودت پیدا کن اینقدر تأثیر نداشت. مفاهیمی هستند که در قالب کلمات قابل انتقال نیستند. تنها زمانی که رو در رو با مخاطب هستیم از راه چشمان منتقل میشوند. جملهای که به آن دانشجوی ورودی گفتم جزو این دسته از مطالب بود. نگاهی که زمان گفتن آن جمله داشتم گویای این بود که بلند شو برو پی کارت، نمیبینی که خودم تا خرخره توی مشکل گرفتارم. درحالی که اگر آن جمله را به او پیامک میکردم مفهومی جز خوردن ساندویچ مغز نداشت. یا نگاهی که همراه «بله» در جواب اصرار استاد راهنمایم در استفاده از روش تحقیق مورد علاقه اش داشتم. همراه آن «بله» نگاهی حاکی از «حرف مفت نزن» بود. نگاه خالی کفایت نمیکند. یک صدا که همراهش باشد تأثیرش را تشدید میکند. مثل نگاه تیز یک گربه مادر که غرشش را همراهی میکند، زمانی که به بچههایش نزدیک میشوی. از آنجا که جواب کلامی که به او دادم تأییدی بود نمیتوانست واکنش دفاعی از خود نشان بدهد. با این حال آن نگاه در خاطرش ثبت خواهد شد و آن مکالمه در آنجا خاتمه نخواهد یافت.
دانشجوی جدیدالورود شناخت درستی از من نداشت. روز اول از من آدرس دفتر یکی از اساتید را پرسید. بعد از آن با هم در راه روی گروه سلام و علیک داشتیم. گاهی به بهانهای در بوفه دانشکده کنار من مینشست و سر صحبت را باز میکرد. با لبخند و نگاه تحسین آمیزش حرفهای من را همراهی میکرد. نگاه م. پیوسته همان بود و مضمون حرف هایم او را تشویق به استقلال در عمل میکرد. ولی با هیچ کدام از آنها به غیر از «ساندویچ مغز بخور» ناراحت نشد. مردم در مقابل حرفهای صریح حالت دفاعی میگیرند، گاهی هم حمله میکنند. ولی تا دلت میخواهد میتوانی با لبخند و غیرمستقیم بهشان فحش بدهی. تنها نگاهت خواهند کرد. یا از آن حرف مفهوم متفاوتی برداشت میکنند یا مخاطب را کس دیگری فرض میکنند یا اصلاً شاید نشنوند. ذهن انسان به تعارفات و اصطلاحات عمومی عادت کرده. مثل سخنرانی فردی که تملق میزبان جلسه را میگوید. مثل اشعاری که تعاریفی از طبیعت را تکرار میکند. برعکس آن، نسبت به کلمات رادیکال واکنش نشان میدهد. کلماتی که خارج از چارچوب هستند. مثل شنیدن کلمهای عامی همچون «باحال» از گویندهی اخبار، مثل فحش گفتن یک شاعر، و هزارتا کلمه دیگر که خارج از محیط و مکان عادی خود ادا شوند. مکالمات روزمرهی ما مجموعهای از اصطلاحات امن شده اند که احتمال بوجود آمدن ناراحتی از بیان آنها بسیار کم است. تعارفاتی که در جواب غیر از برخوردی نرم از طرف مقابل مان نمیتوان چیز دیگری انتظار داشت. این بازیای است که همه از بچگی یاد میگیرند. برای اینکه همه دوستمان داشته باشند و برای اجتناب از ایجاد دلخوری از یک مجموعه اصطلاحات از پیش تعریف شده باید استفاده کرد. صحبت کردن خارج از آن چارچوب خطر دارد. برای همین در جواب استاد راهنمایم گفتم «بله». در حالی که او هم باور نداشت که من پیشنهادش را قبول کرده ام. نشدنی است. به کار بردن روش تحقیقی که او بر آن اصرار دارد نشدنی بود. بعد از چند ماه به دفتر او بازگشتم و بدون مقدمهای گفتم: «نمیشه». نگاه مبهوت او را با کلمات قویتر تثبیت کردم، «کار نمیکنه»، «پایه علمی نداره» و... بارها به من اثبات شد که با صراحت در کلام، جوابی صریح دریافت خواهی کرد. با مخاطب هر جور بازی کنی، همان طور با تو بازی خواهد کرد. در جواب به من گفت: «همینهایی که گفتی را بنویس تا مقاله اش کنیم.»
به آن دانشجوی جدیدالورود گفته بودم که نوشتن تز یک فرآیند رشد شخصی است. یک سری اشتباهات هستند که هر دانشجوی دکتری باید مرتکب شود تا ایدههایش نسبت به فرضیه پیشنهادی اش کامل شود. این حرفها را به تفصیل به او زدم با این حال باز نصیحت خواست. قصد کردم که او را از سر خودم باز کنم. این طور هم شد. از آن روز به بعد دیگر سراغ من نیامد. غیبت او، نقش گفتگو در نظم دهی به افکار را برایم روشن کرد. مثل تأثیر تدریس در تثبیت مطلب در ذهن یک مدرس. نصیحت کردن او مروری بود بر دستورالعمل نوشتن پایان نامه. در طی این گفتگو راه درست بر خود من نمایان میشد. با قطع ارتباط با اوحرفها در ذهن ام پخش و پلا شدند. حرفهایی که وجود دارند، ولی دلیلی برای نظم یافتن ندارند. باید کسی را غیر از خودم مخاطب نامه قرار دهم تا به دستانم بقبولانم تا بنویسند. وقتی کسی سؤالی از شما میپرسد فرض بر این است که شما توانایی پاسخگویی را دارید. سؤال شونده نسبت به پاسخگویی مسئول است. حتی نسبت به سؤالی که در ذهن خود ما شکل میگیرد نیز مسئولیم. این صفت محقق پیش نیاز نوشتن نامه است. نامهای که مخاطب آن نسلهای بعد هستند. تنها توصیهای که میشود به یک دانشجوی دکتری کرد این است که برای نوشتن این نامه تا آخر عمر فرصت ندارید. در این چند سال که مهلت دارید باید آن را به سرانجام برسانید. این مطلب را با کلمات مختلف به دانشجوی جدیدالورد گفتم، ولی به نظرش مهم نیآمد. چهار سال زمان طولانی به نظر میرسد. سالهای میگذرند، از ورودی میشویم سال دوم، از سال دوم به سال سوم، و بعد دلهره میگیریم که تا امروز نامهای که نوشتیم فقط کلیات را گفته پس کی حرف خودمان را قرار است ارائه بدهیم؟!
پیامهای استاد راهنما پی در پی از من میخواست تا سریعتر مقالهای که صحبت اش را کرده بودیم برایش ارسال کنم. هرگاه در این موقعیت قرار میگیرم، که باید کاری را با توجه و بهینه انجام بدهم خود را در جایگاه Evariste Galois تصور میکنم. این ریاضیدان جوان در بیست سالگی تنها در یک شب مقاله ۶۰ صفحهای نوشت که در آن نظریه گروهها را ارائه داد. صبح روز بعد آن در اثر اصابت گلوله در دوئلی جان سپرد. در جای جای مقاله اش جمله «وقت ندارم، وقت ندارم» تکرار شده است. سیاستمداری میگفت: نامههایی که دریافت میکرد را از نیمه دوم صفحه شروع به خواندن میکرد، میگفت: نیمه اولش اضافات است. اضافات را حذف کردم. جملات و کلماتی که نبودشان به کلیت مطلب آسیبی نمیزدند را حذف کردم. ۲۵ صفحه شد ۱۵ صفحه. البته برای من شش ماه طول کشید تا مطلبم را در قالب تعریف شده مقاله دربیاورم. قرار نبود من دوئلی انجام بدهم. فردایم همانند امروزم خواهد بود، آرام در دفتر کار مینشینم و مینویسم، به همراه چند دانشجوی دکتری دیگر که هر یک در ادای کار کردن مهارت بخصوصی بدست آورده بودند و این روند ادامه خواهد داشت برای چهار سال، پنج سال و شاید حتی بیشتر. مهم نیست شش ماه زمان صرف اش کنیم یا شصت ماه، موضوع همان است، حرف مان همان است فقط نحوه گفتن آن تغییر میکند، روانتر میشود، گویاتر میشود و بهتر در چارچوب جای میگیرد. مثل تفاوت حرف یک فرد مسن با یک جوان خام. باید زمان بگذرد تا مطلب در وجودمان پخته شود. شش ماه نیاز بود تا جمله خام «این روش تحقیق کار نمیکند» را به مقالهای پخته تبدیل کنم. سالها طول خواهد کشید تا دانشجویی خام را بتوانم طوری نصیحت کنم تا از هر چه تحقیق، زده نشود.